#خاطرات_شهدا
❤️| علی اصغر خنکدار در هنگام وداع، بلباسی رو در آغوش گرفته بود و رهاش نمی کرد.😢
در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود.😍
دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود.
وقتی قایق ها🚣 بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجاش بلند شد و گفت:
بچه ها! سوگند به خدا من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید.😭
از حرفهایش بهتِ مون زده بود😳سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانیش 😔
آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود.😨
بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهاش رو خضاب کرده بود.» 😭 |❤️
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله ✋
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:5⃣ 🍂🍁🍂🍁🍂 🗣مجری :مادر نقش بزرگی
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
قسمت:6⃣
🗣مجری:ختم کلام را دربارهء امام مهدی (عج الله) صحبت می کنیم،شما گفتید که در نهایت کار ما یک نقطه ای در پرچم امام زمان (عج) است،ارتباط آنچه که تقدیم کردید به امامتان چیست؟
🎤 #مادرشهید:مایک ملتی هستیم که زمینه ی ظهور رابرای امام زمان (عج) فراهم میکنیم،و این زمینه باکار و تلاش و عطا کردن است حتی اگر این کردن فرزندانمان باشد ما باید به امام زمان نگاه کنیم و قربانی کنیم او به ما افتخار میکند هنگام قربانی کردن برای امام زمان و هنگامی که منتظر ظهور باشیم و یقین داریم مادر فرزندانش را برای تحقق ظهور آماده کرده و این کار را برای ظهور انجام می دهد و مشکل وسختی نیست که عدل بر دستان ایشان برپا می شود و دولت عدل الهی بر روی زمین برپا می شود
اگر من قربانی کردم در این هدف و این دولت از بزرگترین افتخارات است در ضمن من فکر میکنم امام زمان (عج الله) به مادران شهدا نگاه میکند،به مادری که با صبر و تقوا و فداکاری برای این راه قربانی کرده که با خون فرزندانمان پای بر روی این زمین قرار دهد وقطعا که ایشان ما را به چشم رحمت نگاه می کند و مورد رحمت و لطف ایشان قرار میگیریم که این آرزوی همه ی ماست
🗣مجری:تشکر میکنم از همه بینندگان عزیز ان شاالله همه قربانی ها و شهیدان مقبول درگاه الهی شوند و خداوند به دل خانواده شهیدان صبر حضرت زینب (س)را عطا کند ممنون از نگاه شما خدانگهدار
↩️پایان بخش اول↪️
🍁🍂🍁🍂🍁
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامهءتلویزیونےصراط
#قسمت_۶
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:6⃣ 🗣مجری:ختم کلام را دربارهء اما
دوستانی که فیلم مصاحبه مادر شهید مشلب در برنامه ی تلویزیونی صراط لبنان رو میخواستند به کانال تلگرامی شهید مراجعه کنید و فیلم رو دانلود کنید
آدرس کانال تلگرامی شهید احمد مشلب
https://t.me/ahmadmashlab1995
#قرارگاه_فرهنگےمجازےشهیداحمدمشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #چهارم حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجم
اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #ششم
نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
...ادامه دارد
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
❌ توّابين آمدند اينجا مبالغ زيادي گريه کردند؛ هرچه بخواهيد. گمانم گفتهام يک شبانهروز يا دو شبانهروز -نوشتهاند در تواريخ، بنده يادم رفته- اتّصالاً اشک [ريختند]؛ بعد از اين گريهها بود که دست به دست هم دادند، تصميم گرفتند که بروند تا جانشان را در راه خدا بدهند و تا کشته نشدهاند، دست از جنگ برندارند و از اين جنگ زنده برنگردند؛ همين هم شد. مردمان بزرگي؛ سليمانبنصرد خزاعى -صحابى اميرالمؤمنين، حوارى امام حسن- و امثال اينها رفتند و آنجا جان دادند و کشته شدند؛ [شروعش] از کربلا بود؛ ببينيد چه اين حقيقت جلوهدار و جلوهگرى بوده در آن روزگار! در ذهن مردم ما امروز البتّه، اين حقيقت به آن زيبايى و به آن شکوهمندى باقى نمانده؛ جور ديگر است.
✴️ اربعين يعنى ميعاد شيعيان در کنگره جهاني
بنابراين، مسئلهى #اربعين يک مسئلهى مهمّى است. اربعين يعنى #ميعاد_شيعيان در يک کنگرهى بينالمللى، جهانى، در يک سرزمينى که خود آن سرزمين خاطرهانگيز است؛ #سرزمين_خاطرهها است؛ خاطرههاى باشکوه، خاطرههاى عظيم؛ سرزمين شهدا، مزار کشتهشدگان راه خدا. اينجا جمع بشوند پيروان تشيّع، و دست برادرى و پيمان وفادارىِ هرچه بيشتر ببندند. اين اربعين است.
غير از توّابين باز هم سراغ داريم کسانى که آمدند آنجا و از آنجا مايه گرفتند...
❇️ البتّه شنيدهايد که جابربنعبداللّه انصارى هم آمد. به نظر من اين بزرگوار سوّمين کسى است که به زيارت قبر حسينبنعلى (ع) آمده است؛ سوّمين جمعى که به زيارت آمدند، جمع جابر است و عطيّه؛ قبل از او کسانى به زيارت آمده بودند؛ شايد اوّلين کسانى که زيارت کردند اين تربت پاک را همان بنىاسد بودند که آمدند نعش مقدّس حسينبنعلى (ع) را دفن کردند؛ آنها اوّلين کسانى بودند که اين تربت را زيارت کردند؛ و جابر هم آمد به قصد زيارت، با آن تفصيلاتى که شنيدهايد...
🔆 اجمالاً، يادآورى خاطرهى عاشورا و خاطرهى آن جهاد و ازخودگذشتگى و فداکارى عظيم، در روز اربعين انجام ميگرفته؛ و در آن سرزمين. اگر امروز هم بتوانند شيعيان، آن سرزمين پاک و مقدّس را يک چنين ميعادى قرار بدهند، البتّه بسيار کار بجا و جالبى خواهد بود و هم دنبالهگيرى از راهى است که ائمّهى هدي (ع) به ما ارائه دادند...
@AhmadMashlab1995
دوستانی که با مشکل وارد شدن به کانال مواجه شدن از طریق لینک جوین عضو بشن
http://eitaa.com/joinchat/1431830531Cec81cd2f0e
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:6⃣ 🗣مجری:ختم کلام را دربارهء اما
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
بخش دوم
قسمت:1⃣
🌸🌸🌸🌸
🗣مجری :سلام و درود خدا برشما باد
در این گفتگو در خدمت مادر بزرگوار #شهیداحمدمشلب حاجیه خانوم #سیدہ_سلام_بدرالدین هستیم که در رابطه با جهاد فی سبیل الله و نتیجه آن و در رابطه با سخن حضرت زینب(س) بالای جنازه اباعبدالله الحسین (ع)که فرمودند:خداوندا این قربانی را از ما قبول کن.بحث خواهیم کرد،مادر بزرگوار خداوند اعمال شما را در این ایام عزاداری ماه محرم که به اربعین حسینی هم نزدیک میشویم قبول کند خانوم بدرالدین مجاهدت در راه خدا ارزش بسیاری دارد ما چطور می توانیم فرهنگ جهاد را بیاموزیم که در این زمانه خیلی سخت شده به طوری که سرگرم کارهای دنیوی هستیم
عده ای جوان کار میکنند ،نیازهای مالی خود را فراهم میکنند و دخترها درس می خوانند و ازدواج و تشکیل خانواده می دهند در حالی که جوانانی هم هستند که خارج از شهرا در سنگرهامی جنگند و امنیت کشور را تامین میکنند پس چطور می توان جهاد در راه خدا را درک کرد؟
🎤 #مادرشهید: 🌸سلام و درود خدمت شما و بینندگان برنامه درواقع برای اینکه بخواهیم موضوعی را بفهمیم ابتدا باید بدانیم هدف آن چیست؟! از آنجایی که جهاد در راه خدا هدف الهی است و این هدف باارزش و هدف والایی است این هدف باعث حفظ اسلام ،حفاظت از دین و برپایی عدل می شود جهاد اهمیت بسیار دارد ارزش جهاد در راه خدا با هیچ چیز باارزش قابل مقایسه نیست به واسطه ی آن دفاع از مظلوم و برپایی عدل و دفاع از ناموس و وطن به عمل می آید که این هدف بسیار باارزش و بزرگ و زیبل است و اینکه به کمک خداوند میتوانیم فرهنگ جهاد را یاد بگیریم فرهنگ جهاد از گذشته تا به حال از کربلا گرفته شده و با آن واقعه سختی ها و فداکاری ها را یاد گرفتیم و در همه حالات تجلی یافته از زمان های قدیم تا به حال مقاومت با ما بوده و در این زمانه طبیعتاً مقاومت بسیار سخت تر شده و دلیل آن این است که دشمنان زیاد شده و انواع مختلفی دارند ،پس باید فرهنگ جهاد را در خود تقویت کنیم تا بتوانیم دشمنان را بشناسیم ،و اهل بصیرت و روشن فکری باشیم تا بتوانیم دشمنان را سرنگون و اهدافشان را بشناسیم،و دفاع از این سبب می شود که پاے فرهنگ و دینمان بمانیم و همچنین باعث ادامه ی حیات و بقای دین می شود.و ثمره ی دفاع شهدایِ ما هستند،که فرهنگ آنها برگرفته از کربلاست.
آن ها راه اهل بیت را طی کردند و آن ها را الگو قرار دادند و زندگینامه ی آن را مطالعه کردند و از آنها یاد گرفتند و در نهایت پیروز شدند
🌸🌸🌸🌸
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
#بخش_دوم
#قسمت۱
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
°🌱•| می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشه که در سجده هستم »
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن📸 بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته ...😟
فکر کردم نماز می خونه ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشنه و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی رو هم با خودش داشت🎒
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت ازش بگیرم 👌
دستم رو که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلو له ای از پشت بهش اصابت کرده و به قلبش رسیده ،😨
آروم بود انگار در این دنیا دیگه کاری نداشت|😌|
صورتش رو که دیدم زانوهام سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریفه ». 😓 |°🌱•
#شهید_یوسف_شریف
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #ششم نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراح
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتم
شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتم
سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد ، جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتم سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادر
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نهم
چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛
سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دهم
احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ایمانی 🌷
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #یازدهم
دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ، کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995