شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هر کسی یار ندارد❣ به خودش مربوط است🍃 یارِ من باش حسین جان ، که گدای تو منم #ازدورسلام #السلامعلیک
💔
آقا مرامِ تو، به من از حد گذشته است
ای بهترین رفیق دو دنیای من، "حسین"
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
◜💙🦋◞ وآۍبَـرمـٰا ڪِہبہهِجـرآنتوعـٰادتڪَردیـمْ! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
>•🌸•<
شہرروشننیست..
باصدچلچراغاماکسے!
مےرسدیڪروز✨
حتماباچࢪاغدیگرے♥️:)
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯⃟ 🥀
شیرینےفراقکمازشوروصلنیست..
گرعشقمقصداستخوشالذتمسیر :))
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
خدایا..بہمنتوفیقدهکہنیمہشبها
صداۍالعفوالعفوخودرابلندکنمودلم
میخواهددرراهتخندانشهیدشومـ! :)✨
#شهید_حسین_حیدرے🌿•.
✅ @AHMADMASHLAB1995
••🌱🌸••
چقدر شبیہ یکدیگرند این پدر و فرزند! هر دو محمد، هر دو موعود، هر دو رحمت و هر دو خاتَم. منتها پدر خاتم الانبیاست و پسر خاتم الاوصیاء :)
این مقدار شباهت بےحکمت نیست، چرا کہ قرار است رسالتے کہ پدر شروع کرده بہ دست پسر تمام شود. و دین خدا در زمین عالمگیر شود🌹✨
ولادت #پیامبر_اکرم بر تمام مسلمین جهان مبارک باد🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🌱🌸•• چقدر شبیہ یکدیگرند این پدر و فرزند! هر دو محمد، هر دو موعود، هر دو رحمت و هر دو خاتَم. منته
#مقام_معظم_رهبرے:
ولادت پیغمبر سرآغاز همہے برکاتے است کہ خداے متعال براے بشریت مقدر فرموده است.
ما کہ اسلام را وسیلہے سعادت بشر و راه نجات انسان مےدانیم، این موهبت الهے مترتببر وجود مبارک پیغمبر است کہ در ماه ربیع اتفاق افتاد.
میلاد #پیامبر_اکرم بر همہ مسلمین جهان مبارکباد ☁️🌸
✅ @AHMADMASHLAB1995
••🌸💕••
مادر بود. صبرش کہ تمام شد، نزد #امام_صادق آمد تا از غیبت پسرش شکایت کند. گفت: «تا کے صبر كنم؟ بہ خدا سوگند صبرم تمام شده است.» حضرت فرمود: «بہ خانهٔ خود برگرد. خواهے ديد کہ فرزندت از سفر برگشتہ...!»
زن رفت و با كمال تعجّب دید كہ فرزندش از سفر برگشتہ است. نزد حضرت بازگشت و گفت: «آیا بعد از پيامبر وحے بر شما نازل مےشود؟» حضرت فرمود: «نہ، ولے پيامبر فرموده: عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ {هنگام تمام شدن صبر، فرج مےآيد.} وقتے گفتے، صبرم تمام شده، دانستم كہ خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است.»
💯 همهٔ حرف همین است:
صبر کہ تمام شود، فرج مےرسد.
|وسائلالشيعة، ج ۱۵، ص ۲۶۴|
ولادت #امام_صادق{علیہالسلام} مبارکباد🌼🦋
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⛓•• همہ بر سر زباناند و تو در میان جانے :)🖐🏻✨ #شهید_احمد_مشلب🌸🕊 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLA
🍁••
-
-
شہر ویران نگاهـم را نگاهت مرهـم است✨🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
گنبد خضرا تو برم_۲۰۲۱_۱۰_۲۳_۱۴_۵۵_۲۲_۰۸۴.mp3
6.03M
•🎶•
• #ثمینه 🎧•
#محمد_حسین_حدادیان_حاج_سعید_حدادیان
『 گنبد خضراتو برم 👏✨🎉😍』
.
.
#میلاد_پیامبر_اکرم_صلی_الله_و_سلم
#و_میلاد_امام_صادق_علیه_السلام
#هفدهم_ربیع_الاول
#عیدکم_مبروک❤️
•💚•هر تپشِدلم، حسین
یاد دادهمادرمفقط بگم، حسین👇
•🎶• @Asheghaneh_halal
پیـام جـدید #محمد_مشلب پـدر #شهید_احمد_مشلب بـراے بچہ هـاے ڪانـال بہ منـاسب #ولادت_پیامبراکرم_و_ولادتامامصادق(؏):
عیدتونمبارک😌💓
از خداوند متعال می خواھیم کهمارابا محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) جمع کند و ما را با شهدا ، راستگویان و اهل بیت علیهم السلام قرار دهد . . .🌱
#پدر_شهید✨
#کار_خودمونہ🔗
#حذف_لوگو_حرام!
#کپے_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهودوم2⃣5⃣2⃣ کمی فکر کرد و گفت
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهوسوم3⃣5⃣2⃣
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم به آشپزخانه رفتم مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانهی دایی رفتهاند. تعجب کردم مادر معمولا خیلی کم خانهی دایی میرفت کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفتهاند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمدهام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینیام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خواندهام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفتهام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود حتی وقتی عاشقش شدم اینطور نبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شدهام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
– اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
– پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چراناراحته؟
–تونیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
–چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درموردتو
قلبم ریخت. نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمیآمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمیآید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم. یعنی سر ما هم این بلاها میآید؟ بعضیها میگویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بندههایش نمیآورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهوسوم3⃣5⃣2⃣ کمی دراز کشیدم. گ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهوچهارم4⃣5⃣2⃣
–کجایی تو؟
–مامان جان درمورد چی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
–درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
–ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب میداد در چشمم براق شد و گفت:
–عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
–خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
–دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله...
به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
. نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمیتوانند مواظب بچه هایشان باشند.
مادر لحنش مهربان تر شد.
–ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن. با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن. مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود. نمیخواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدمباصدای گوشیام سرم را بلند کردم آرش بود. با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
–الو.
–سلام راحیل، خوبی؟
بیحال وسرسنگین گفتم.
–ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
–چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟
چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم ولی چیزی نگفتم، همه را در سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
–راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
–مژگانم اونجاست؟
–آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم.
–نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
–چرا؟
–دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه."دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر میکردم جواب تلفنش را بدهم چیزی میگوید که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند.ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمیآمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمیدانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده میکند. موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت:
–راحیل، آرشه، داره میادبالا.
باتعجب به اسرا نگاه کردم.
اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در میآورد گفت:
–چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟
ازحرفش لبخندی زدم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهوچهارم4⃣5⃣2⃣ –کجایی تو؟ –مام
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست.
من هم روی یک مبل تک نفره نشستم.مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦14مرداد سال1356🌿 🌴محـل ولادت⇦قا
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦8مرداد سال1362🌿
🌴محـل ولادت⇦قم🌿
🌴شهـادت⇦31فروردین سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦بصریالحریر_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"برگرفته از سایت حریمحرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#حرفخودمونی!
تویِ هر جایگاهی که باشیم،
چه پروفسور باشیم، چه معلم، چه رئیس جمهور،
اگه به امام زمان اتصال نداشته باشیم جاهلیم!
چقدر متصلیم؟!
#مَنماتَولَمیَعرفامامزمانهماتمَیتجاهِلیَه..
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻
🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸
https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW
🌸شھیداحمـدمَشلَـب2🌸
https://chat.whatsapp.com/KqVBVVT7V0z2KdXYSODMVu
🌸شھیداحمـدمَشلَـب3🌸
https://chat.whatsapp.com/JWZGJ5eXxiPLR9ydEi29G4
🌸شھیداحمـدمَشلَـب4🌸
https://chat.whatsapp.com/FYBYxIcmMF59jVduOwtCHZ
آدࢪس چنل رسمے شھیداحمـدمشلـب دࢪ دیگࢪ پیـامࢪسـان هـا👇🏻
@AHMADMASHLAB1995
🥀🕊
و من شبے تارم کہ تـو
همچون ماه آسمانم را روشن میکنے :)💔🍃
#قاسمنا✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آقا مرامِ تو، به من از حد گذشته است ای بهترین رفیق دو دنیای من، "حسین" #ازدورسلام #السلامعلیک
تـابہحـالبہاینفڪرکردے؛!
اگہامـامحسینونداشٺۍ،
قیامتمیخاسٺۍچیڪارکنی..؟!
#تویۍاونۍکہقیامٺبدردمنمیخورۍ✋🏻
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب✨|
✅ @AHMADMASHLAB1995
「🌱💚」
وَهَمیٖشِـہبَـرآ؎ِقـآسِـمْهـآ
شَھـآدَتْشیٖریٖنتَـراَزعَـسَـلْبـآشَـد...! :)
#ارسالے_آقااحسان 🌸
#شهید_احمد_مشلب 💙
#رفیق_شھیدمـ ✨
پ.ن:حرمحضرتمعصومه(سلاماللہ)
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آقا مرامِ تو، به من از حد گذشته است ای بهترین رفیق دو دنیای من، "حسین" #ازدورسلام #السلامعلیک
💔
سمتِ تو از تمام مردم دنیا فراریام!
ای با غریبهای جهان آشنا حسین
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊••
تو آن شاخہ گلِ خوش عطر و رنگے؛
کہ هر جاے دنیا باشے، آنجا زیبا مےشود🙃🍃
کلیپے از شہداے لبنـانے☘
#رفیقانہ⛓
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌙
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
[بعضی از روزهایِ جمعہ تلفن همراهش خاموش بود..
وقتی دلیلش رو میپرسـیدم میگفت:
ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا کمی زمانم را برایِ امام زمـانم اختـصاص بدهم..
اینکہ چطوری میتـوانم برایِ ایشـان مفید باشـم!]
#شهید_محسن_حججے✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
بݩـا خۅاهیـم ڪرد،
از طۅس هـم حتے چراغـاݩتـر✨
|
بـرایتخـۅابهـادیدیـمروزےآستـانترا🖇| #دوشنبہ_هاے_امام_حسنے♥️🌸 ✅ @AHMADMASHLAB1995