eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_دوازدهم می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تاصبح کجا صبح کنم ، ناخو
_ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی کس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کردم ، اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم ، سکوتم که طولانی می شود عمو می گوید:بیام دنبالت؟ -نه ، ممنون ....خودم میام. -منتظرتم بیاکه زن عموت منو کشت ! تماس را که قطع می کنم ، خط اشک روی چهره ام کشیده می شود ، دلم پدر می خواهد ، کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم ، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم می شوند به تصویر لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانه یک ونیم ساله را روی پایش نشانده. اگر پدر بود، حتما حمایت می کرد از تصمیمم. باهمین فکرهاست که می رسم سرخیابان، شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند، بیشتر ازاینکه بترسم ، تعجب می کنم که کجای قیافه من به آن هایی می خورد که ..... بگذریم! یادم نمی اید در طول عمرم از پسری ترسیده باشم، همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام ، حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم می کند... موجبات خنده وشادی ام رافراهم کرده! بدبخت بی چاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یه دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان رادارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده😒 اصلا تابه حال یادم نیست متلک شنیده باشم... ولی خب این ها دلم را به رحم نمی اورد ، درحالی که با دستی چمدان را نگه داشتم وبا دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون می کشم از ماشینش فاصله می گیرم ، به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش.... نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
🔵 بررسی زندگانی سلیمان بن صرد خزاعی پ‌ن:از این قسمت به بعد موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است. 🔻سلیمان زمان پیامبر(ص) 🔻عدم حضور در جنگ‌جمل و سرزنش امیرالمؤمنین(ع) 🔻اعتراض سلیمان به صلح امام حسن علیه السلام 🔻سلیمان عاشورا کجا بود؟ 🔻 قیامی شاید اشتباه ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. با ی
📚رمان یه لحظه جا خوردم، با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟ بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟ راه میرفت و سرزنشم میکرد من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمی تونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم، دونه های اشکم سرازیر شدن اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد .. تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ... از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه عباس باشه .. با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: آخه من نمیفهمم شما ... تا نگاهش به چشمام افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد .. حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم .. بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ... آرومم کن ... نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم .. آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد - چیشده آبجی؟! سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: هیچی عزیزم رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمی گذشت که منو با اون حال دیدن، الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن .. وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم .. از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا.. سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت: معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟ نگاش کردم، چشماش نگران بود، اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم .. آهی کشیدم و گفتم: نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین سوالی نگاهش کردم که گفت: عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده لبخندی رو لبم نشست، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود! ... ✍نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوازدهم با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایل
❤️ بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ هایت می اندازے و همانطور کہ دکمہ هاے پیراهنت را میبندے بہ سمتم مے آیی کنارم روے تخت می نشینی و با حولہ ے کوچڪ موهایت را خشک میکنے بہ تمام حرکاتت نگاه میکنم مثل بچہ ها وقتے چشمت بہ صورتم مے خورد با تعجب مے پرسے : چرا اینجوری نگاه میکنے؟! لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم بعد از مکث و سکوتے طولانے میپرسم : محمد؟! _جانم؟ ترس شنیدن جواب مرا از پرسیدن سوالم منع میکند... اما تو تا حالت چشمانم را میبینی میگویی : چیزی شده؟! سکوت میکنم و چیزی نمی گویم نزدیک تر میشوی و دستی بہ موهایم میکشے و میپرسی : خانومم؟ این محبت هایت اذیتم میکند یڪ لحظہ نبودنت در ذهنم رد میشود قلبم تیر میکشد با بغض بہ چشمانت نگاه میکنم نگران میشوے و میگویی : چیشده مریم؟ هرچہ سعے کردم جلوے اشڪ هایم را بگیرم نشد... چشمانم خیس شد و قطره اے روے گونہ ام افتاد زیر چانہ ام را میگیرے و صورتم را مقابل صورتت قرار مے دهے _مریمی؟ عزیزم؟ آخہ تو چت شده؟ چرا همش ناراحتے و هیچے نمی گے چرا میخواے با اشکات قلبمو خون کنے... این حرفت تیر خلاصے براے سد چشمانم بود و یکباره صدایم بالا رفت! طاقت نمے آورے و سرم را در آغوش میگیرے و بہ سینہ ات می چسبانے صداے تپش هاے تند قلبت در گوشم میپیچد... صداے تپش هاے قلب مهربانت! _آخہ چتہ خانومم؟چرا با خودت اینجورے میکنے؟ با خودت با من... گریہ هایم از سر میگیرند موهایم را از جلوے چشمانم کنار میزنے نمی توانم حرفے بزنم...نمی دانم بگویم یا نہ؟ سرم را بالا میبرم و بہ چهره ات نگاه میکنم... نگرانی و ناراحتی از چهره ات پیداست... _بگو عزیزدلم بہ محمد بگو چتہ؟! از دست من ناراحتے؟! با سختے صدایت میزنم _محمــ...محمــــد _جـــان محمد _کے میخواے برے؟ _ڪجا...؟ _سوریہ... _سوریه؟!!! از جا بلند میشوم و با صداے بلند و هق هق گریہ هایم میگویم: آره سوریہ ...میدونم میخواے بری بازم میخواے برے... حیرت زده نگاهم میکنی و میپرسی : حالت خوبہ؟ _کی میخوای بری؟ از لبہ ے تخت بلند میشوے و روبرویم مے ایستے و با جدیت پاسخ میدهے : نمیدونم... ✍نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوازدهم توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود ه
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــده: 🌱 راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود... ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب... تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین. عمه زینب این جمعیت رو ببینه.... سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁 هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم. -رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی... اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم: من ترک چایی کرده بودم سالیانی موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد —شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه. خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم. _وای بچه ها من دارم می پزم..‌ نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه: _وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون... همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود... باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم. زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون. آخی چقدر خوب شد. راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟ اصلا آب... ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_دوازدهم اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود.
📚رمان 🔹 ......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و مسرور، درون اتاقک چوبی، مشغول شمردن سکه ها بود. وقتی پرسیدم ابوراجح کجاست، شانه هایش را بالا انداخت و وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره آنها از دستش در خواهد رفت. صبر کردم تا کارش را تمام کند. در آن لحظه فهمیدم که اگر ابوراجح نباشد، حمام غیر قابل تحمل و بی روح است. عاقبت شمارش سکه ها به پایان رسید. --- حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه ی کنارش گذاشت. --- به من نگفت کجا می رود. شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی(عج) رفته باشد. می خواستم بروم که گفت: میدانی که ابوراجح تحت نظر است؟ به او نزدیک شدم. --- منظورت چیست؟ نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند. --- خودت که شاهد برخورد وزیر با او بودی. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی. با پوزخند گفتم: از اینکه به فکر من هستی، متشکرم. از حمام بیرون آمدم و از راه کوچه پس کوچه ها، به سوی مقام حضرت مهدی(عج) شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده است و در زمانی که تنها خدا می داند، ظهور خواهد کرد. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها در آنجا خود را نشان داده است. پدربزرگ می گفت: چطور ممکن است که یک انسان، صدها سال عمر کند؟ از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که چگونه باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام، زیارتگاه ساده ای بود. شایع شده بود که مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند. چند نفری از شیعیان، در آن مقام، مشغول عبادت و گریه و زاری بودند. یکی از آنها با اشک روان، از پیشوای خود می خواست که از خدا آزادی کسانی را که در سیاهچال های مرجان صغیر بودند، بخواهد. ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم کنار قبری نشسته بود و فاتحه می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. من هم فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود. --- اینجا چه کار میکنی هاشم؟ --- معلوم است؛ دنبال شما می گردم. امروز حالم خوش نبود، پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم؛ اما نتوانستم آنجا بند شوم.خیلی دلم گرفته بود. --- اکنون حالت چطور است؟ --- خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش در فکر آن دختر شیعه بودم. از وقتی به عشق او گرفتار شده ام، برنامه هر شبم همین است. شب که نزدیک می شود، وحشت می کنم. کاش می توانستم شب ها را، مانند دانه های پلاسیده و تیره یک شاخه انگور، بِکَنم و دور بریزم. ابوراجح خندید. گفتم: چطور می توانید بخندید؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، من از دست می روم. شما چگونه دوستی هستید؟ من دارم نابود می شوم و شما کمکم نمی کنید. فکر می کنم بخاطر اینکه مانند شما شیعه نیستم، از من بیزارید. ابوراجح سری به عنوان تاسف تکان داد و گفت: من تو را مانند دخترم ریحانه، دوست دارم. امروز در این مکان مقدس برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: راستی ریحانه حالش چطور است؟ --- خوب است. --- خدا را شکر! یاد کودکی به خیر! هنوز ازدواج نکرده؟ --- هنوز نه‌ دلم را به دریا زده بودم. --- شنیده ام‌حافظ قرآن است و به زنان، احکام و تفسیر می آموزد. چنین دختری بی گمان خواستگاران زیادی دارد. خدا حفظش کند! در کودکی که بسیار مهربان بود. خودم را کنترل کردم تا اشک در چشمانم جمع نشود. --- حق با توست خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این رابطه با من حرف زده. نزدیک بود بی هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه زدم تا روی زمین پهن نشوم. چه جوابی داده اید؟ --- ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت خواهد داد. نفس راحتی کشیدم. --- البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد؛ ولی رویش نمی شود نام او را بر زبان بیاورد. دلم به سختی در هم فشرده شد. احساس کردم قبرستان با تمامی قبرها و درختان نخل اطرافش به دور سرم می چرخد. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
4_5899893856077351143.mp3
3.36M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_دوازدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ الآن همہ‌ے رابطہ‌ها در موبایل است و روابط بین
وصیتنامہ 🌸✨ حضرت صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} خدا بہ شما صبر دهد، زیرا او منتظر ماست نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم. هنگامے مےشود گفت منتظریم ڪہ خود را اصلاح ڪنیم ولے اگر خود را اصلاح نڪنیم هیچگاه ظہور نخواهد ڪرد. امام صادق{علیہ‌السلام} مےفرمایند: از تقصیر هاے بر گردنم گریہ مےڪنم و بہ سؤالے ڪہ در قبر قرار است از من پرسیده شود. اگر از من در قبر بپرسند ڪہ تو براے جبهہ و این راه چہ ڪرده‌اے چہ خواهے جواب بدهے، مےگویے ڪہ مےتوانستم در این راه گام بردارم؟ مےتوانستے؟ چرا نرفتے؟ باید بیدار شد... مےتوانے و نمےآیے؟ من خواب بودم و بیدار شدم...! ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
📝 ✨ وکـــیل کاغـــذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😫 با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم🙁 ... و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم 😑.. از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود😠.. اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ..😏 همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد .. شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ...آخر، حوصله اش سر رفت.. - این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ چی توی سرته؟...😒 چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم "ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) میشه رای رو به نفع شما برگردوند 🙃حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه☝️ ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه"😕 رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد😶 چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... "تو اینها رو از کجا می دونی؟"🤔 ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد "من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ"😏😒... نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد "نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان😉"... فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من😍... و اولین پرونده من ... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم... بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی😅 سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم✌️... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه... دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ...هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم🤔.. اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود😳 ... باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ... اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه😏... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید .. بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود.. احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود😌.. پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم😎 تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن😉.. اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم😇... بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود✌️ اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن😏... این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد💪 بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید... ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بـــے تــو هــرگـز) برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... @Ahmadmashlab1995
وصیتنامہ 🌸✨ حضرت صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} خدا بہ شما صبر دهد، زیرا او منتظر ماست نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم. هنگامے مےشود گفت منتظریم ڪہ خود را اصلاح ڪنیم ولے اگر خود را اصلاح نڪنیم هیچگاه ظہور نخواهد ڪرد. امام صادق{علیہ‌السلام} مےفرمایند: از تقصیر هاے بر گردنم گریہ مےڪنم و بہ سؤالے ڪہ در قبر قرار است از من پرسیده شود. اگر از من در قبر بپرسند ڪہ تو براے جبهہ و این راه چہ ڪرده‌اے چہ خواهے جواب بدهے، مےگویے ڪہ مےتوانستم در این راه گام بردارم؟ مےتوانستے؟ چرا نرفتے؟ باید بیدار شد... مےتوانے و نمےآیے؟ من خواب بودم و بیدار شدم...! ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995