شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #دوم غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی بر می گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
🍃🌸
https://eitaa.com/ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهارم
حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ...
سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ...
حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
سیزده سالش بود که رفت جبهه
توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد
هفده سال روی تخت، ولی همواره خندان بود
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:
" چرا پای کوبم ، چرا دست بازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد "
همسرش میگه:
" نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت :
" نگران نباش، جای منو توی بهشت بهم نشون دادند"
#شهیدحاج_حسین_دخانچی
🌹یادش نماییم با نثار صلوات 🕊
@ahmadmashlab1995
💟 ۶۰ سال فراق
❓ رهبر انقلاب آخرین بار چه زمانی به کربلا مشرف شدهاند؟
❣ اولین زیارت
🔸 اولین باری که رهبر انقلاب به زیارت کربلا رفتهاند در سال ۱۳۲۵شمسی در ۷سالگی بوده:
🔸 «پدرم میخواست برود مکه. بنا بود ما را ببرد عتبات، بگذارد، خودش برود مکه و برگردد. [اما] نتوانست گذرنامهاش را درست کند. گذرنامه عتبات را هم نتوانست بگیرد. شبهای سختی گذراندیم... در بصره گمان ميکردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته[ايم]. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند. رفتیم نجف. چند ماهی نجف بودیم. کربلا بودیم. کاظمین و سامرا بودیم...»
❣ آخرین دیدار
🔹 سفر دیگر ایشان به عتبات عالیات در حدود ۱۸سالگی انجامگرفته است. در سال ۱۳۳۶، حدود ۶۰ سال پیش، به همراه مادر و برادر و تعدادی از بستگان برای دیدار با خویشاوندانی که ساکن نجف بودهاند عازم عراق میشوند. در شهر نجف در درس علما و مدرسان حوزه علمیه نجف حضور مییابند ولی به خواست پدر پس از حدود دوماه به مشهد بازمیگردند.
🔹 محرم سال ۱۳۴۷ بار دیگر ایشان قصد زیارت کربلا میکند... اداره گذرنامه درخواست او را به ساواک فرستاد و برای صدور گذرنامه از آن سازمان استعلام كرد. پاسخ دادهشده بسيار طبيعی بود: «مشاراليه... از هر فرصتی برای تحريک مردم استفاده مینمايد و پایبند به هيچ اصول و همچنين تعهدات خود نمیباشد. در صورت تصويب با عزيمت وی به عراق مخالفت شود.» و شد. این ممنوعیت خروج از کشور تا زمان پیروزی انقلاب باقی بود.
❣ پس از پیروزی انقلاب نیز تاکنون فرصتی برای زیارت کربلای معلا برای ایشان فراهم نشده است.
#خاطرات_شهدا
❤️| علی اصغر خنکدار در هنگام وداع، بلباسی رو در آغوش گرفته بود و رهاش نمی کرد.😢
در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود.😍
دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود.
وقتی قایق ها🚣 بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجاش بلند شد و گفت:
بچه ها! سوگند به خدا من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید.😭
از حرفهایش بهتِ مون زده بود😳سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانیش 😔
آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود.😨
بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهاش رو خضاب کرده بود.» 😭 |❤️
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله ✋
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:5⃣ 🍂🍁🍂🍁🍂 🗣مجری :مادر نقش بزرگی
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
قسمت:6⃣
🗣مجری:ختم کلام را دربارهء امام مهدی (عج الله) صحبت می کنیم،شما گفتید که در نهایت کار ما یک نقطه ای در پرچم امام زمان (عج) است،ارتباط آنچه که تقدیم کردید به امامتان چیست؟
🎤 #مادرشهید:مایک ملتی هستیم که زمینه ی ظهور رابرای امام زمان (عج) فراهم میکنیم،و این زمینه باکار و تلاش و عطا کردن است حتی اگر این کردن فرزندانمان باشد ما باید به امام زمان نگاه کنیم و قربانی کنیم او به ما افتخار میکند هنگام قربانی کردن برای امام زمان و هنگامی که منتظر ظهور باشیم و یقین داریم مادر فرزندانش را برای تحقق ظهور آماده کرده و این کار را برای ظهور انجام می دهد و مشکل وسختی نیست که عدل بر دستان ایشان برپا می شود و دولت عدل الهی بر روی زمین برپا می شود
اگر من قربانی کردم در این هدف و این دولت از بزرگترین افتخارات است در ضمن من فکر میکنم امام زمان (عج الله) به مادران شهدا نگاه میکند،به مادری که با صبر و تقوا و فداکاری برای این راه قربانی کرده که با خون فرزندانمان پای بر روی این زمین قرار دهد وقطعا که ایشان ما را به چشم رحمت نگاه می کند و مورد رحمت و لطف ایشان قرار میگیریم که این آرزوی همه ی ماست
🗣مجری:تشکر میکنم از همه بینندگان عزیز ان شاالله همه قربانی ها و شهیدان مقبول درگاه الهی شوند و خداوند به دل خانواده شهیدان صبر حضرت زینب (س)را عطا کند ممنون از نگاه شما خدانگهدار
↩️پایان بخش اول↪️
🍁🍂🍁🍂🍁
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامهءتلویزیونےصراط
#قسمت_۶
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:6⃣ 🗣مجری:ختم کلام را دربارهء اما
دوستانی که فیلم مصاحبه مادر شهید مشلب در برنامه ی تلویزیونی صراط لبنان رو میخواستند به کانال تلگرامی شهید مراجعه کنید و فیلم رو دانلود کنید
آدرس کانال تلگرامی شهید احمد مشلب
https://t.me/ahmadmashlab1995
#قرارگاه_فرهنگےمجازےشهیداحمدمشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #چهارم حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجم
اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #ششم
نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
...ادامه دارد
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
❌ توّابين آمدند اينجا مبالغ زيادي گريه کردند؛ هرچه بخواهيد. گمانم گفتهام يک شبانهروز يا دو شبانهروز -نوشتهاند در تواريخ، بنده يادم رفته- اتّصالاً اشک [ريختند]؛ بعد از اين گريهها بود که دست به دست هم دادند، تصميم گرفتند که بروند تا جانشان را در راه خدا بدهند و تا کشته نشدهاند، دست از جنگ برندارند و از اين جنگ زنده برنگردند؛ همين هم شد. مردمان بزرگي؛ سليمانبنصرد خزاعى -صحابى اميرالمؤمنين، حوارى امام حسن- و امثال اينها رفتند و آنجا جان دادند و کشته شدند؛ [شروعش] از کربلا بود؛ ببينيد چه اين حقيقت جلوهدار و جلوهگرى بوده در آن روزگار! در ذهن مردم ما امروز البتّه، اين حقيقت به آن زيبايى و به آن شکوهمندى باقى نمانده؛ جور ديگر است.
✴️ اربعين يعنى ميعاد شيعيان در کنگره جهاني
بنابراين، مسئلهى #اربعين يک مسئلهى مهمّى است. اربعين يعنى #ميعاد_شيعيان در يک کنگرهى بينالمللى، جهانى، در يک سرزمينى که خود آن سرزمين خاطرهانگيز است؛ #سرزمين_خاطرهها است؛ خاطرههاى باشکوه، خاطرههاى عظيم؛ سرزمين شهدا، مزار کشتهشدگان راه خدا. اينجا جمع بشوند پيروان تشيّع، و دست برادرى و پيمان وفادارىِ هرچه بيشتر ببندند. اين اربعين است.
غير از توّابين باز هم سراغ داريم کسانى که آمدند آنجا و از آنجا مايه گرفتند...
❇️ البتّه شنيدهايد که جابربنعبداللّه انصارى هم آمد. به نظر من اين بزرگوار سوّمين کسى است که به زيارت قبر حسينبنعلى (ع) آمده است؛ سوّمين جمعى که به زيارت آمدند، جمع جابر است و عطيّه؛ قبل از او کسانى به زيارت آمده بودند؛ شايد اوّلين کسانى که زيارت کردند اين تربت پاک را همان بنىاسد بودند که آمدند نعش مقدّس حسينبنعلى (ع) را دفن کردند؛ آنها اوّلين کسانى بودند که اين تربت را زيارت کردند؛ و جابر هم آمد به قصد زيارت، با آن تفصيلاتى که شنيدهايد...
🔆 اجمالاً، يادآورى خاطرهى عاشورا و خاطرهى آن جهاد و ازخودگذشتگى و فداکارى عظيم، در روز اربعين انجام ميگرفته؛ و در آن سرزمين. اگر امروز هم بتوانند شيعيان، آن سرزمين پاک و مقدّس را يک چنين ميعادى قرار بدهند، البتّه بسيار کار بجا و جالبى خواهد بود و هم دنبالهگيرى از راهى است که ائمّهى هدي (ع) به ما ارائه دادند...
@AhmadMashlab1995
دوستانی که با مشکل وارد شدن به کانال مواجه شدن از طریق لینک جوین عضو بشن
http://eitaa.com/joinchat/1431830531Cec81cd2f0e