eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹"نه اینکه پسرم باشد و این را بگویم نه✘. ولی بابک یکی از جوان های شهرمان بود👌. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. 🔸اصلا هم تک بُعدی نبود🚫 و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه هم دوست و رفیق داشت. یعنی هم ✓دوست باشگاهی داشت ✓هم دانشگاهی ✓هم مسجدی و ✓هیئتی. 🔹✓هم از فعالین هلال احمر بود و ✓هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در ✓بهزیستی شرکت می کرد، حتی من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام🕊 در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده👌 🔸رئیس دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید⁉️ 🔹من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه💰 بدهید چه ندهید روح این اینقدر بلند و پر خیر و برکت است که این بنای ساخته می شود 🔸و بعدا شما حسرت خواهید خورد😞 که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد😊 و تک بعدی نباشد." @AhmadMashlab1995
🌹| پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب🌘 سر پست نشسته بود رو به قبله و مراقب اطرافش بود🔍 تو حال خودش بود نماز و ذکر و ... هی با خودش یه چیزی زمزمه می کرد📿 ساعتی گذشت🕑 نفر بعدی رفت پست رو تحویل بگیره دیده بود با صورت افتاده زمین!😱 خیال کرد رفته سجده، هرچی صداش زد صدایی نشنید! جلو رفت👌 دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده😢 نحوه ی شهادتش خیلی ما رو اذیت می کرد، هم تنها شهید شده بود و هم ما نفهمیده بودیم خیلی ناراحت بودیم،😭 تا اینکه یک شب اومد به خواب یکی از بچه ها و درباره ی شهادت خودش حرف زد و گفت : نگران من نباشید، همین که تیر خورد به پیشانی من، به زمین نرسیده افتادم توی آغوش مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...😭✋ |🌹 @AhmadMashlab1995
❤️امین روزها وقتے در طول روز به من زنگ می‌زد☎️ و می‌پرسید چه می‌کنے؟ اگر می‌گفتم را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد بگذار کنار وقتے آمدم انجام می‌دهیم.» ❤️می‌گفتم: «چیزے نیست🚫،مثلاً‌ فقط چند تکہ ظرف کوچک🍶 است» می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے با هم می‌شوریم » ❤️مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے که شما پیش می‌روید شما حسابے تنبل می‌شود ها☺️ » امین جواب می‌داد: «نه حاج خانم مگر زهرا من است⁉️ زهرا من است » ❤️بہ خانہ وه می‌آمد دستهایش را به علامت نظامے کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت:" " @AhmadMashlab1995
آن شب قرار بود مصطفی تهران بمونه😍، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در🚪 باز شد و مصطفی وارد شد!😳 تعجب کرده بودم. منو نگاه👀 کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم‼️ من امشب برای شما برگشتم."😢 گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی😑😒." با همون مهربونی☺ گفت: "... تو می دونی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصی استفاده نکردم🛩 ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی اومدم که اينجا باشم."😌👌 گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُره که می خوام فرياد📢 بزنم. احساس کردم هر چی توی اين رودخانه فرياد بزنم📢، باز نمی تونم خودمو خالی کنم😭 اون قدر در وجودم عشق 💔بود که حتی تو اگر می آمدی نمی تونستی منو تسلی بدی."😒😰 خنديد😂 و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و اون عشق خداست😌💙. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا 💙هيچ چيز راضی نکنه حالا من با اطمينان خاطر می تونم برم ...."😌 @AhmadMashlab1995
گوشه حیاط سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و داشتم🤕 5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده 🕊 و دیگه بین ما نبود به یکباره حال عجیبی کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به داشت |🍃😌| توی حاشیه آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت با اینکه خوشحالی قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓 آروم آروم و در مقابلم ایستاد سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد پرسید چرا ؟🙁 گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢 گفت : ناراحت من یه جای مناسبی براتون اون دنیا کردم❤️👌 نسیم بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات بر روی عبا برق می زدند✨ سرم پایین و محو تماشای اونها شدم در همین حال : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐 گفت : _ چرا ولی اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی 🎧 با این حرف شیر علی به رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در دولت قرار داریم✊ توی همین فکر بودم که اون شیرین و به یاد موندنی شد😒 وقتی به خودم اومدم چشمامو می مالیدم دیگه چیزی ندیدم پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات |😌🌹| یه نسیم اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر 🌸🍃 @AhmadMashlab1995
روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید : «اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄 بدون معطلی گفتم : «آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉 حرفی که کار خودش را کرد ...😄 و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند .👌 رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓، آقا مهدی به من گفت : « من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣ همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢 ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪، این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند، تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم، آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉 من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘 وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم ...😇 @AhmadMashlab1995
🌺 ایشان برای اجاره‌ی خانہ ی مشترڪ ، مقداری پول داشت ؛ خانہ ی بزرگ و نوسازی در منطقہ ی خوبی از شهر پیدا ڪردیم . 🌺 وقتی پسندیدیم و از خانہ خارج شدیم ، گوشی آقا حمید زنگ خورد . وقتی تلفن‌شان تمام شد ، گفت « یڪی از دوستانم دنبال خانہ است و پولش ڪافی نیست . 🌺 قبول می‌ڪنی مقداری از پولمان را بہ آن‌ها بدهیم ؟» قبول ڪردم و نصف پول پیش خانہ مان را بہ آن‌ها دادیم . 🌺 نهایتاً یڪ خانہ ی ۴۰ متری و قدیمی را در محلہ ای پایین شهر اجاره ڪردیم . سال بعد ڪہ بہ طبقہ ی بالای همان خانہ نقل مڪان ڪردیم ، از سقفش آب وارد خانہ می‌شد ... 🌹👈 اگر چہ رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانہ ڪم بود ، اما آرامش و ایمانی ڪہ از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد ، بسیار دلچسب بود . حقوق اندڪ آقا حمید برڪت زیادی داشت . من در آن خانہ ی ۴۰ متری ، بہ شدت خوشبخت بودم . 👉🌹 @AhmadMashlab1995
🔹بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می کردیم و به می رسیدیم دیگر نیازی به خواندن مصیبت نبود🚫! رو به قبله می نشست و به افق خیره می شد، اشک در حلقه می زد، بعد به شدت گریه می كرد😭. نگاه به خیلی در انسان تأثیر گذار بود👌. 🔸رضا علیپور می گفت: «بعد از آنكه سید از خانه خدا🕋 برگشت برای گفتن زیارت قبولی رفتیم منزلشان🏡.» سید گفت: «وقتی رفتم توی سرزمین ، یک جایی خلوت كردم. اول بینی ام را روی خاک گذاشتم و خاک را ، می دانی چه بویی را حس كردم⁉️» گفتم: «نه.» 🔹با حال عجیبی ادامه داد: «من را احساس كردم. بعد هم خیلی گریه كردم😭، اطرافم كسی نبود. ، گریه كردم. می گفتم آقا من لایق نیستم❓ می خواهم برای یک بار هم كه شده، حتی به صورت شما را ببینم، آن قدر گریه كردم كه اطراف سرم كاملاً خیس شده بود.» آری👌، سید همه جا به یاد شلمچه بود. 🔸علیپور می گفت: «یک شیشه عطر خوشبو😌 از به سید مجتبی رسیده بود.» آقا سید در مراسم ازدواج رفقا💍 كه دعوت می شد به آن ها می گفت: «این شیشه عطر سوغات سید علی است كه از آورده، حیفم می آید كه فقط خودم از آن استفاده كنم. در این روز مبارک به یاد سید علی و تشرف او به (ع) شما را هم معطر می كنم☺️.» 🔹سید حتی در این لحظه ها هم از شهیدش غافل نبود🚫 و با این كار به دیگران هم یادآوری می كرد. @AhmadMashlab1995
🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . @AhmadMashlab1995
🌸 در سال ۱۳۴۸ بعد از اخذ دیپلم از دبیرستان رودڪی با توجہ بہ اینڪہ در رشتہ مهندسی دانشگاه تهران قبول شده بود بہ دلیل علاقہ ای ڪہ بہ دریا داشت ، نیروی دریایی را برگزید و بہ جهت طی دوره‌های ناوبری و فرماندهی ناو بہ آلمان اعزام شد و در آنجا نیز در بین دانشجویان ۷۰ ڪشور جهان رتبہ اول را بہ خود اختصاص داد و بہ ایران بازگشت . پس از بازگشت محمد ابراهیم همتی از آلمان بہ جهت تڪمیل مهارتها و تخصص‌های دریانوردی مجدداً بہ ڪشورهای سوئد و فرانسه اعزام شد و تا سال ۱۳۵۷ در آنجا بہ تحصیل مشغول بود و پس از آن بہ ایران بازگشت و در منطقہ دوم دریایی بوشهر مشغول بہ خدمت گردید .   🌸 دست سرنوشت بہ گونہ ای باور نڪردنی شهید محمد ابراهیم همتی را بہ ناوچہ پیڪان پیوند زد ، چرا ڪہ همزمان با تحصیل در فرانسہ ، ناوچہ پیڪان بہ سفارش ایران در این ڪشور ساختہ شد و شهید همتی با همین ناوچہ بہ ایران بازگشت و تا روز شهادت در سمت فرمانده ناوچہ بود . 🌸 بیش از دو سال از آمدنش بہ ایران می‌گذشت و او در بوشهر و بر روی ناوچہ پیڪان خدمت می‌ڪرد ڪہ جنگ آغاز شد . روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ڪہ حملہ نیروهای عراقی بہ ڪشور آغاز شد . محمد ابراهیم در مرخصی بہ سر می‌برد . بہ علت حملہ بہ فرودگاهها تمام پروازها لغو شده و هیچگونہ پروازی صورت نمی‌گیرد . آرام و قرار نداشت و اصرار داشت ڪہ شبانہ بہ سوی بوشهر حرڪت ڪند ، چرا ڪہ می‌گفت : در بوشهر نیاز به ڪمڪ او دارند و بلافاصلہ همان شب لباسهایش را جمع ڪرد و با اتوبوس بہ شیراز و از آنجا بہ بوشهر رفت و سہ ماه بعد در هفتم آذر سال ۱۳۵۹ در عملیات مروارید ناوچہ اش هدف موشڪ قرار گرفت و او و همرزمانش بہ همراه ناوچہ پیڪان در آبهای خلیج فارس آرام گرفتند . @AhmadMashlab1995
🔹سال 80 وقتی به سمت لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول استان تهران🗺 می رسند همزمان قرارگاه ثار الله هم بودند . در زمان معارفه می گفت : من فرمانده لشکر نیستم🚫 من امانتدار هستم و فرمانده است . 🔹در سال 62 هم جز اهرم های تیپ محمد رسول اله (صل الله علیه وآله وسلم) همراه با ✓شهیدان همت، ✓شهبازی، ✓متوسلیان بود ؛ همیشه سخنانش برگرفته از یا منویات یا حضرت امام بود . 🔹آلبومی از حضرت امام و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت💔 آن را نگاه می کرد👁. بسیار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم✊ و درنگ نمی کنم❌ 🔹درباره توصیه‌ای که به وی داشته است گفت : ایشان به من اشاره داشت که حداکثر عمر ما 60، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد🚯 و امیدوارم بتوانیم که ایشون برافراشت را بالا نگه داریم چون ایشان یک استاد تمام اخلاق است👌 و همواره با و نیروهایی که با ایشان بودند روابط اخلاقی و فرهنگی هم داشتند✅ @AhmadMashlab1995
گفت: چند روزه كه دختری بی حجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارمـ ولت نميکنمـ😐 گفتمـ : اين اتفاق خيلی عجيب نيست! به خاطر°•°•" تیپ‌ورزشکاری وقیافته"°•°• دیگه.☺️ روز بعد "ابراهيمـ" با موهای تراشيده آمده بود محل‌كار😳 بدونِ کت و شــلوار! بـا پيراهنِ بلند و با چهره‌ای ژوليده‌تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود.^_^ @AhmadMashlab1995