💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
رمان:
💞زندگی رویایی با تو💞
#پارت_هشتم
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
//:خوابیده بودم که دیدم ساعت هشت و ربع صبح شده سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و از تو یخچال پنیر و نون درآوردم و چون عجله داشتم فقط چندلقمه نون و پنیر خوردم و بعد رفتم تا زود لباسامو بپوشم باید عجله میکردم چون ساعت ده اجرا شروع میشد
تو ماشین بودم و داشتم رانندگی میکردم و به سمت تئاتر شهر میرفتم در حین رانندگی دیالوگ هایی که باید میگفتم رو با خودم تکرار و تمرین میکردم و واقعا استرس زیادی داشتم
وقتی رسیدم یکی از بچه های آموزشگاه خودمون که گریمور بود و اسمش سپیده بود اومد جلوم
سپیده: وای چرا انقدر دیر اومدی بدو سریع برو لباساتو عوض کن تا بیام گریمت کنم
//:باشه باشه الان میرم
... بعد از اجرا ...
سپیده:حالا گریه نکن دیگه ایشالا توی اجراهای بعدی حتما بهتر بازی میکنی و انتخابت میکنن
//: اما من! من واقعا زیاد تمرین کردم ولی نمیدونم چرا اینجوری شد افتضاح شد گند زدم🥺
سپیده: نخیرم حرف اضافه نزن تو گند نزدی فقط وسط اجرا اون دیالوگی رو که باید میگفتی یادت رفت که یکم اجرا بهم ریخت شایدم این گند زدنت به قول خودت مال زیاد تمرین کردن باشه!
حالا هم چیزی نشده که
//:واقعا چجوری میتونی بگی چیزی نشده!
فرانک: اوه حالااا انگار آسمون به زمین اومده دختر تو مگه دفعه چندمت که توی این اجراها بازی کردی ها بگو ببینم خب دفعه اولت دیگه طبیعی که استرس داشته باشی الانم بخاطر استرست بود که چند تا از دیالوگ هارو فراموش کردی بعد اینجوری شد ولی به نظرم نه اونقدرا بد بود نه اونقدرا هم خوب
سپیده: فرانک من نفهمیدم این الان روحیه دهی بود یا چیز دیگه
فرانک: خودمم نفهمیدم چی گفتم بابا فقط یه چیزی گفتم که به عنوان دوستت یه چیزی هم من گفته باشم😄
//:مرسی از حرفای تاثیرگذارت به نظرت کجای بدنم تاتوشون کنم😒
سپیده: خب دیگه بچه ها بحث نکنید اگه کاری ندارید من دیگه میرم شماها نمیاید باهم برگردیم؟
فرانک: نه سپیده جون خودت برو ما باهم برمیگردیم
سپیده: باشه هرجور راحتید خب دیگه فعلا ، تو هم دیگه آبغوره نگیر تا دلت بخواد انقدر فرصت هست برای جبران
فرانک: آره بابا دقیقا ، خب خداحافظ
سپیده: خداحافظ
//:خدافظ
فرانک: راستی بگو امروز کیو دیدم که اومده بود و داشت اجرا رو نگاه میکرد
//: نهههه کییی؟!
ادامـــــــــه دارد...
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
کپی از رمان حرام❌
#ادمینتینا