بچه ها خیلی از شماها تو ناشناس پیام دادید که نرم و چون تعداد پیام ها زیاد بود دیگه من نزاشتم و اماااا...
من میمونم :)
نخیر شوخی کردم میرم
شوخی کردم گفتم شوخی کردما میمونم😁
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
رمان:
💞زندگی رویایی با تو💞
#پارت_هفتم
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
سینا: خواستم بگم من برای فردا نمیتونم بیام اجرا رو ببینم و اینکه یکی از دوستام میاد اونجا تازه همین دوستم بود که من بهش سپردم سفارش تو رو کرد
//:اونوقت اسم این دوست گمنامتون رو نمیگید ما هم بشناسیمش
سینا: یکی که میشناسیش البته تازه دیدیش ولی بیخیال حالا مهم نیست که کیه هرکی هست
//:خیله خب الان که حرفاتو زدی میزاری برم
سینا: عزیزم لطفا یکم با من بهتر رفتار کن
//:دستتو از روی دستم بردار یالا دستتو بکش
سینا: اوه حالا چه بداخلاق مثل اینکه همین الان گفتم با من بهتر رفتار کن
//:یه چیزی بگم بهت برنمیخوره؟!
سینا: نه بگو ببینم
//:خوشحال شدم که نمیتونی بیای اجرا رو ببینی حالا هم بای بای
سینا: عجببب،چی بگم دیگه گنداخلاقی
//:چیزی گفتی؟!
سینا: نه برو فقط مراقبت کن
......
//:وقتی رسیدم خونه غروب بود زمان عین باد زود میگذشت و انگار عقربه های ساعت میدویدن
آبی به صورتم زدم و جلوی آینه ایستاده بودم انگار رنگم پریده بود و رنگم عین گچ سفید شده بود. جلوی آینه تو فکر فرو رفته بودم که اون شخص کیه که سفارش منو کرده و منم تازه دیدمش و میشناسمش هرچی به مغزم فشار آوردم واقعا شخص خاصی به ذهنم نرسید و انگار هرچی بیشتر فکر میکردم که اون کیه دیالوگ های اجرای فردا از ذهنم میپرید پس بیخیال فکر کردن شدم و از شدت خستگی و بی حوصلگی رفتم و خودم انداختم رو تخت تا شاید یکم میخوابیدم حالم بهتر میشد اما خوابم نمیبرد و سرم درد داشت و استرس زیادی برای فردا داشتم واقعا با این استرس و سردرد چجوری میتونستم بخوابم!
ادامــــــــه دارد...
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
کپی از رمان حرام❌
#ادمینتینا
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
رمان:
💞زندگی رویایی با تو💞
#پارت_هشتم
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
//:خوابیده بودم که دیدم ساعت هشت و ربع صبح شده سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و از تو یخچال پنیر و نون درآوردم و چون عجله داشتم فقط چندلقمه نون و پنیر خوردم و بعد رفتم تا زود لباسامو بپوشم باید عجله میکردم چون ساعت ده اجرا شروع میشد
تو ماشین بودم و داشتم رانندگی میکردم و به سمت تئاتر شهر میرفتم در حین رانندگی دیالوگ هایی که باید میگفتم رو با خودم تکرار و تمرین میکردم و واقعا استرس زیادی داشتم
وقتی رسیدم یکی از بچه های آموزشگاه خودمون که گریمور بود و اسمش سپیده بود اومد جلوم
سپیده: وای چرا انقدر دیر اومدی بدو سریع برو لباساتو عوض کن تا بیام گریمت کنم
//:باشه باشه الان میرم
... بعد از اجرا ...
سپیده:حالا گریه نکن دیگه ایشالا توی اجراهای بعدی حتما بهتر بازی میکنی و انتخابت میکنن
//: اما من! من واقعا زیاد تمرین کردم ولی نمیدونم چرا اینجوری شد افتضاح شد گند زدم🥺
سپیده: نخیرم حرف اضافه نزن تو گند نزدی فقط وسط اجرا اون دیالوگی رو که باید میگفتی یادت رفت که یکم اجرا بهم ریخت شایدم این گند زدنت به قول خودت مال زیاد تمرین کردن باشه!
حالا هم چیزی نشده که
//:واقعا چجوری میتونی بگی چیزی نشده!
فرانک: اوه حالااا انگار آسمون به زمین اومده دختر تو مگه دفعه چندمت که توی این اجراها بازی کردی ها بگو ببینم خب دفعه اولت دیگه طبیعی که استرس داشته باشی الانم بخاطر استرست بود که چند تا از دیالوگ هارو فراموش کردی بعد اینجوری شد ولی به نظرم نه اونقدرا بد بود نه اونقدرا هم خوب
سپیده: فرانک من نفهمیدم این الان روحیه دهی بود یا چیز دیگه
فرانک: خودمم نفهمیدم چی گفتم بابا فقط یه چیزی گفتم که به عنوان دوستت یه چیزی هم من گفته باشم😄
//:مرسی از حرفای تاثیرگذارت به نظرت کجای بدنم تاتوشون کنم😒
سپیده: خب دیگه بچه ها بحث نکنید اگه کاری ندارید من دیگه میرم شماها نمیاید باهم برگردیم؟
فرانک: نه سپیده جون خودت برو ما باهم برمیگردیم
سپیده: باشه هرجور راحتید خب دیگه فعلا ، تو هم دیگه آبغوره نگیر تا دلت بخواد انقدر فرصت هست برای جبران
فرانک: آره بابا دقیقا ، خب خداحافظ
سپیده: خداحافظ
//:خدافظ
فرانک: راستی بگو امروز کیو دیدم که اومده بود و داشت اجرا رو نگاه میکرد
//: نهههه کییی؟!
ادامـــــــــه دارد...
💗🤍💗🤍💗🤍💗🤍💗
کپی از رمان حرام❌
#ادمینتینا
بچه ها و اما بچه ها از اونجایی که دیگه نزدیک مدرسه ها تعطیل بشه دیگه درس و اینا هم حجمش کمتر میشه و من از این به بعد زود به زود رمان رو براتون میزارم و یه خبر خوب هم اینکه قراره یه رمان دیگه هم براتون بزارم خب چیکار کنم دیگه مغز من خلاق و رمانی😄
در عوض شما عشقا هم کانال مارو به دوستان یا اطرافیانتون معرفی کنید تا عضو هامون بیشتر بشه چون همونطور که گفتم هرکی این کانال رو نداره سه هیچ از دنیا عقب پس اونایی که عقب هستن رو هدایت کنید فعلا که شما جلو زدید ببینم چه میکنید😉
پ. ن: ادمین ترین تیناتون هستم