🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_بیست_و_یکم
......⬅ادامه ی قسمت قبل
⚡جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده
و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روي آن نصب بود.
🌀هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت مي خواست كسي به طرف
آنها برود.
اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند.
💟يكباره
همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند.
قبل از اينكه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور
شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد.
🔗در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي
آموزش داده مي شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها
و ... بود.
🔳هادي نسبت به مقام معظم رهبري بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت
ولایت عجيب بود.
⭕يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي
مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده ميشد به
سمت رهبري انقلاب رفت❗
📌آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ مي كردند كه چگونه در مكان هاي
مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي
ديوارها شعار نوشته بودند.
✳هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي
زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور مي زد.
🔷اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار مي ديد، آن را پاک مي کرد.
🔶يکي از دوستانش ميگفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود به من اطلاع🗣 داد که یک شعار را فلان جا در فلان قسمت نوشته اند من دارم می روم که آن را پاک کنم.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_بیست_و_یکم
#کتاب_حاج_قاسم 📚
💠راه بیست و یکم...
نوه دار شد حاجی!
خدا به حاج قاسم، دو قلو داد اما باید در دستگاه می ماندند چند روزی!
اتاق ایزوله پر بود، تا سه ساعت دیگر!
پزشک رفت سراغ یکی از مادرها که بچه اش دو سه ساعت دیگر مرخص می شدند.
مادر تا فهمید طرفش حاج قاسم سلیمانی است با رضایت گفت:
حتما! ایشان جانش را برای امنیت ما گذاشته وسط. سه ساعت که چیزی نیست!
اما حاج قاسم که متوجه شد، مخالفت کرد.
گفت: مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می مانیم. مثل همه!
♥️♥️♥️
من یک سؤال دارم.
چرا وقتی که پای جان دادن و امنیت در میان است خوبان روزگار در خط مقدم هستند
اما
بعضی مسئولان و وزرا از کسانی انتخاب می شوند که سال ها در آن ور آب تحصیل کرده اند
بعد هم امکانات فراوان و تسهیلات و حقوق نجومی می گیرند.
فرزندان شهدا طعنه بشئند به خاطر سهمیه، اما آن ها با جرات خودشان و فرزندانشان در رفاه کامل باشند و ژن خوب تلقی شوند:
دقت کرده اید فضای محازی و ماهواره ها،
خوبان را مبغوض جامعه می کنند،
و سرمایه دار ها و مترفین و مفسدین را مقبول!
جوان اگر مطالعه نکند تاریخ اسلام را میلی متری، اگر نخواند تاریخ ایران را دقیق،
نمی تواند در این فضای مسموم رسانه ای، حق را از باطل تشخیص دهد.
#علمدار_مقاومت ✌️
🌹🍃🌹🍃
@mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســت_و_یـکـم
✍ نمیتوانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:چرنده مزخرفه تمام حرفات مزخرف بود امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن
صوفی نگاهم کرد سرد و یخ زده:بشین سرجات بچه من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟بابای میلیاردر داری؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم:واست جوشنده آوردم بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟ گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: بلند شو سارا بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره سرم را بلند کردم.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟ عثمان رو به رویم نشست درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال یه پسربچه نبود خودش خواست خودش، تو رو رها کرد اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده خیلی بیشتر از منو تو همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده دانیال عاشقِ صوفی بود کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟ نه نشنیدی
🍂🌷🍂🌷🍂
✍ نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه سارا زندگی کن دانیال از تو گذشت!توام بگذر خیره نگاهش کردم:تو چی؟ از هانیه میگذری؟
فقط در سکوت نگاهم کرد حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت
سکوتش طولانی شد:عثمان جواب منو ندادی پرسیدم توام از هانیه میگذری؟
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:راهی جز گذشتن هم دارم؟
راست میگفت هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود الحق که خواهری شرقیم عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم خانه که نه سردخانه ی زندگان! در را باز کردم برقها خاموش بود و همه جا سکوت حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود به زندان اتاقم پناه بردم افکارم سر سازش نداشت ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود! سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم مثله خودم بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
⏪ #ادامہ_دارد...
@Mahdisahebazman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼