eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴چه کسی در زمین دشمن بازی می کند؟! 💢بعد از سال ها هجمه، شبیخون، ناتو و قتل عام فرهنگی و برنامه ده ها ساله دشمن بر روی مسئله حجاب و بعد از گذشت ده ماه از جنگ خیابانی که منجر به سلاخی پاک‌ترین جوانان این مملکت در خیابان ها شد؛ بالاخره خبر می رسد که ای در مورد حجاب به مجلس ارائه شده است. همزمان فایلی که لایحه مذکور خوانده می شود در شبکه های اجتماعی و خبرگزاری های رسمی منتشر می شود که اعتراضات گسترده ای را از سوی متخصصین فرهنگی به دنبال دارد. چند روز نه فایل منتشر شده تکذیب می شود و نه پاسخی به اشکالات جدی منتقدین داده می شود. ناگاه دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی منتقدین را به بازی در زمین دشمن متهم می کنند و بدون این که نقدها را جواب دهند و متن منتشر شده را تکذیب کنند منتقدین را بی اطلاع از لایحه می خوانند. روز بعد بالاخره لایحه منتشر می شود و با متن منتشر شده توسط رسانه ها متفاوت است و درحالی که نسبت به متن سابق برخی از اشکالات رفع شده ولی کماکان بسیاری از نقدها پابرجاست. همزمان هجمه گسترده ای نسبت به کارشناسان فرهنگی که انتقاد کرده بودند شروع می شود. 💢با کنار هم گذاشتن این پازل این ظن پدید می آید که گویی جریانی قصد داشته است با صحنه سازی، اعتبارِ کارشناسانِ فرهنگی انقلابی را مخدوش نماید تا بدون مزاحمتِ دغدغه مندانِ انقلاب، کار خود را در حوزه حجاب پیش ببرد. 🔴حال باید پرسید چه کسی در زمین دشمن بازی کرده است؟! ▪️کارشناسان انقلابی که متن منتشر شده در خبرگزاری های رسمی که توسط هیچ کدام از قوای سه گانه دخیل تکذیب نشده را نقد کرده اند ▪️یا کسانی که لایحه را چندین روز منتشر نکرده و متن منتشر شده توسط رسانه ها را تکذیب نکرده و به جای پاسخ به انتقادات به برچسب زنی پرداخته اند؟! 🎋〰☘ @Alachiigh
24.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 ❌👌این کلیپ آقاسید خیلی خوب بود ‌توضیح جامع و کامل و ملموس از لایحه عفاف و حجاب ✅پیشنهاد ویژه 👌 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۲ شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها ر
قسمت عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ... از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ... شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ... سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ... من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ... تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ... عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ... اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ... اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ... بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ... محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
✳️شیرکاکائو برای صبحانه ی کودک ممنوع!👇 🔸باعث کاهش یادگیری میشود 🔸باعث خرابی دندان به علت قندبالا 🔸افزایش پرخاشگری 🔸باعث چاقی میشود +بجای شیرکاکائو از شیرو عسل یا شیروخرما استفاده کنید 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید غلامعلی پیچک 🌹 ✍بخشی از وصیت‌نامه تکان دهنده این شهید بزرگوار که گویا برای حال‌وهوای امروزِ ما نوشته شده است: "بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد! ما از سرنگونی نمی‌ترسیم، از انحراف می‌ترسیم!" ✍رهبر معظم انقلاب در رثای این شهید والامقام نوشتند: "درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانه‌ترین اقدام‌ها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد" ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🔴 پاسکاری دولت و مجلس و عدلیه برای تصویب یک قانون رئیس مجلس: 🔻قوه قضائیه لایحه قضایی عفاف و حجاب را تنظیم و براساس قانون، این لایحه به دولت ارسال شده و دولت نیز آن را بررسی و برای ما ارسال کرده است. 🔻 اما دولت در حال حاضر نظری برای اصلاح آن دارد و ما در مجلس تا زمانی که لایحه نهایی از سمت دولت به دست ما نرسد نمی توانیم چیزی را اعلام وصول کرده و بررسی نماییم. ❌🚸همین‌جور هی دست دست کنید و معطل کنید و لایحه بازی دربیارید دشمن خوشحال میشه و بی حجابی عادی سازی میشه 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ببینید خود مدیر حقوقیِ قوه قضائیه طراح اصلی لایحه کشف حجاب چه می گوید👇 : بدنبال ایجاد لایه ی تخلف در جرم "کشف حجاب" هستیم. نمیخواهیم ممانعت فیزیکی و تشکیل پرونده قضایی برای کشف حجاب کنندگان صورت بگیرد.🧐🙁 ❌بعد، حضرات می گفتند که نه شما متن را نخوانده اید و برداشت اشتباه دارید ! صاحبش از پشت پرده بیرون آمده و دارد خودش حرف می زند و تصریح می کند که بله اصلا اشتباه نمی کنید که هیچ، دقیقا این خواست ما است ! 🔹این سخنان در واقع توجیه کردن بود نه پاسخ منطقی و نشان داد که کلا دیدگاه این آقایان ایراد دارد و اشکالات لایحه صرفا یک خطای و غفلت نبوده است. 🎋〰☘ @Alachiigh
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 وقتی بعضی عمامه به سرها هم نمیفهمند که امروز قضیه بی‌حجابی مهمترین نماد فرهنگی غرب است زدن حجاب فتح سنگر اول است، بعدش نه به پوشش اجباری نه، به ممنوعیت روابط پسر و دختر و بعدش هم نه ممنوعیت همجنسگرایی... پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌👌 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۳ عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... ا
قسمت رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ... تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ... یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ... همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم... خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ... برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ... نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ... هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
✨زندگی هدیه ایه که نباید حروم بشه ، شما نمیدونید برگه بعدی زندگیه چیه ✨باید روی تک تک روزاش حساب کنی… ✨💞✨ 🎋〰☘ @Alachiigh