آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_نود °•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک المو
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_نودو_یڪ
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
enc_16767198796840856309608.mp3
3.24M
🙏صلی الله علیک یا رسول الله🤚
♥️ جان دلم
صلواتت مثل آب رو آتیشه ✨
کسی که بشناسه تو رو عاشق میشه❤️
🎤 نوشه ور
🎵استودیویی
عید مبعث مبارکباد 💐
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
❌🔴 نوشیدنی چربی سوزقبل ازخواب ...
🔹نصف یک عددلیمو ترش تازه
▫️یک دسته جعفری خردشده تازه
🔹یک عدد خیارتازه
▫️مقداری زنجبیل
🔹یک بطری آب
▪️همه رامخلوط نموده قبل از خواب مصرف نمایید.
#چربی_سوزی
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدسیدمرتضی آوینی🌹
بدجوری زخمی شده بود!
رفتم بالا سرش!
نفس نفس می زد!
پرسیدم آقا سید زنده ای؟!
گفت:هنوز نه!
خشکم زد!
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره!
اون زنده بودن رو توی شهادت می دید
و دیدارِ یار و من...!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
مسابقه بزرگ مجازی □مسیر تحول□
همزمان با دهه مبارک فجر
و سالگرد پیروزی انقلاب
منابع آزمون: سخنرانی امام
خامنهای"مدظلهالعالی"در دی ماه ۱۴۰۲
با موضوع انتخابات و #حضور_حداکثری
زمان شرکت: ۱۸بهمن ماه الی ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
برای کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدی
@Jahangiri_76
مراجعه فرمایید.
#ایران_قوی
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا_س
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شاهین_شهر_و_میمه
❌⭕️ هر بار گرونی میشه یه عده میگن از هویدا یاد بگیرید و خودکار معروفشو مثال میزنند.
دوستان یکبار برای همیشه، در پنج سال آخر #پهلوی لوازم تحریر ۵۰۰ درصد گران شده بود.( روزنامه اطلاعات، ۱۳۵۷/۶/۲۵)
وضع دولت خوب نیست و سفره مردم همچنان کوچکتر میشود، ولی لطفا طرفداران پهلوی و اصلاح طلبان مزه نریزند چون هم وضع زمان پهلوی افتضاح بود و فیلم های اعتراف شاه و اطرافیانش موجود است که میگویند وضع خراب است ، هم زمان روحانی را دیدیم که چه شد، هم حتی زمان خاتمی که وقتی دوره ۸ ساله اش تمام شد، فیلم تبلیغاتی آقای هاشمی موجوده که نشستن و به حال مردمی که در فیلم تبلیغاتیش میگویند ما نمیتونیم گوشت تهیه کنیم و اجاره خونه بدیم و... گریه میکند.
ما متاسفانه حافظه ی تاریخی ضعیفی داریم و زندگی ۲۰ سال قبل خودمون را هم فراموش کردیم که چه چیزهای آرزوی ما بود و الان خیلی از آن آرزوها برایمان عادی شده است و از این ضعف حافظه ، عزیزان برانداز تا اصلاح طلب که رسانه بلد هستن، سواستفاده میکنند.
پس اگر جناحی نیستیم و حق محوریم، هم به دولت فعلی بگوییم وضعیت معیشتی مردم خوب نیست و این قیمت ها هیچ توجیهی ندارد، هم به طرفداران اصلاحات و پهلوی بگوییم شما هم وضعتان تعریفی نداشت و از هول حلیم در دیگ نیفتیم.
#پهلوی_بدون_روتوش
#دهه_فجر
@Alachiigh
✅باهم میبریم
باهم میبازیم
ما بیوطن نیستیم...
چه در روز خوب
چه در روز بد
هواداریات میکنم تا ابد
#جام_ملتهای_آسیا
#فوتبال
@Alachiigh