🔴👆🔺زرنگ بازی یعنی بجای اعلام دلیل ردصلاحیتت، به نوعی موضع گیری کنی بازیکه هم قهرمان بازیات را کرده باشی، هم منت بر سر مردم گذاشته باشی و هم جوری وانمود کرده باشی که چون مثلا در برابر مافیای قدرت ایستادهای و به فکر آرامش و آسایش مردم بودهای ردصلاحیت شدهای؛ کاش شورای نگهبان برای جمع کردن این بساط و دفاع از ساحت خودش هم که شده، به این موضوع ورود کند!
✍ مهدی قاسم زاده
#گفتمان
#انتخابات_مجلس
#رد_صلاحیت
#رشیدی_کوچی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆برشی از مصاحبه امام با خبرنگار خارجی در پاریس
➕ امام خمینی (ره): «من نقشی در دولت آینده نخواهم داشت، نقش نظارتی خواهم داشت، راهنمایی خواهم کرد»
✖️ خبرنگار: به این ترتیب شما مرد قوی ایران خواهید بود
➕ امام خمینی (ره): ......
#دهه_فجر
#انقلاب_اسلامی
#امام_عزیز
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 در جنگ جهانی اول،
🔻 متفقین و یونان به امپراطوری عثمانی حمله کردند..
✖️یونانی ها شهرهای مختلف #آناتولی (ترکیه) را اشغال کردند، مساجد را بستند، مشروب فروشی به راه انداختند..
✖️تمامی امپراطوری عثمانی تجزیه شد و فقط آناتولی باقی ماند.. با چندین شهر اشغال شده..
❌انگلیسی ها وسط آمدند..
✖️به #آتاتورک گفتند یونان از ترکیه خارج میشود فقط به یک شرط!
⬅️ اسلام را وربیندازید..
✖️آتاتورک پذیرفت.. و در جنگ استانبول، بعنوان یک قهرمان مثلا! نگذاشت استانبول سقوط کند..
⁉️ اتاتورک استانبول را گرفت، اما ترکیه را داد..
✖️ترکیه ی مسلمان عهد عثمانی را به ترکیه لائیک تبدیل کرد..
✖️خط را عوض کرد،
✖️اذان را ممنوع کرد،
✖️ورود زنان محجبه به مدارس و دانشگاهها و بیمارستانها را ممنوع کرد..
✖️حتی گفتن کلمه "الله" ممنوع شد!!!
❓شاید اگر یونان کل ترکیه را میگرفت، اینچنین به جان اسلام نمی افتاد..
❗آری.. ترکیه در جنگ شکست خورد چون شبیه دشمنانش شد...!
✖️هفتاد سال اسلام در ترکیه سرکوب شد،
✖️تا حجاب نباشد،
✖️اذان نباشد،
✖️اسم الله نباشد..
✖️بسیاری از ترکها را معتاد به الکل کردند،
✖️جرم و دزدی و قتل رایج است...
🌼 اما هنوز #نور_اسلام خاموش نشده.. امروز در هر هتل ترکیه که باشید صدای اذان را میشنوید، زنان باحجاب همه جا هستند.. و معروفترین کلمه ترکی "الله الله" است.. 😊
#عموفیدل
@Alachiigh
⁉️شروط گستاخانه #باکو برای بازگشایی سفارت در تهران:
❌حمله کننده باید اول اعدام شود! (به جای دادگاه های ایران حکم هم صادر می کنند!)
? تهران ممکن است در لحظه آخر بازی درآورد!
❌مقامات ایران عذرخواهی کرده و روند دادگاه و کل اسناد و... ارائه شوند!
❌افسران امنیتی باکویی سفارت امکان حمل سلاح برای تردد در سطح شهر داشته باشن! (ديگه چی؟!😳)
❌و رهبران #حسینیون به باکو تحویل داده شوند! (حسینیون چه ربطی به این پرونده شخصی داره؟)
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحله #قسمت_نودو_هفت یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون ر
#عشقینه
#ناحله
#قسمت_نودو_هشت
از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خواب آلودش به گوشم خورد: الو
_سلام ریحووووون جونممممممممم
بابااااااااممممممم قبولللل کردددد بایددددد چیکارررر کنمممم حالا
°°°°°°
____
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم
همچیو گرفته بودم
از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه
نمازم و خوندم و لباسام و پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چندتا هنوز رو میز بود
شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش دور گردنم شل زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم گذاشتم
ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش.
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کوو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 موقع درد عسل بخورید ...
زمانیکه عسل خوردید عسل خودش را به موضع درد می کشاند همانطور که آهن ربا به سمت آهن می رود
#عسل
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐♥️گل آرایی حرم و ضریح مطهر امام حسین علیه السلام بمناسبت اعیاد شعبان😍
💐قلب همه عالم تولدت مبارک💐
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_حسین
#روزپاسدار
@Alachiigh
🌹شهید عبدالمهدی مغفوری🌹
♦️شهیدی که در قبر اذان گفت
✍مادر خانمِ حاج عبدالمهدی میگفت:
وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است.
و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که هان ای شهیدان.با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟
✍پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد:
وقتی میخواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهدهاش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚
✨ارباب خوبم تولدت مبارک ✨
💖ولادت با سعادت سید جوانان اهل بهشت، سرور شهدا امام حسین علیه السلام مبارک باد.💐♥️
✅ بسیار زیبا و شنیدنی
التماس دعا 🙏♥️
#بنی_فاطمه🎙
#هیئت_مجازی
#میلاد_امام_حسین_علیه_السلام
#مولودی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆❌چقدر حق میگفت #مختار
حتما مشاهده بفرمایید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆نسلی که شاه رو دید با رفتنش
اینگونه شادی میکنه
#انقلاب_اسلامی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 سلاح بُرندهٔ ایران در زیر دریا
تصاویری ببینید از اژدرهای زیرسطحیِ سپاه
#اژدر_زیرسطحی
#ایران_قوی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحله #قسمت_نودو_هشت از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت ات
#عشقینه
#ناحله
#قسمت_نودو_نه
رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت یر هک از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تو دلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم.
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت: فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم چند تا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دو گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکا دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسما رو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابام و چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه.
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید
بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم :همراهم هست
بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن :هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست
ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی و خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
___
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
حضرت اباالفضل.mp3
2.68M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 صحبت از ابهت که میشه
👤 حاجمهدی #رسولی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_اباالفضل
❤️ #پیشنهاد_دانلود
رسانه اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
Www.AhleBeytMedia.ir
🌹شهید_محمد_موافق🌹
شهیدی که عاشق گمنامی بود
فرمانده گردان حضرت مسلم ابن عقیل {علیه السلام}
لشگر ۱۰ حضرت سیدالشهدا {علیه السلام} بود اما از آن همه سمَت، گمنامی را با چاشنی اخلاص، انتخاب کرده بود
وصیتنامه اش را که باز کردند در سطری از آن نوشته بود:
« دوست ندارم و نمی خواهم جایی یا کوچه ای یا مکانی به اسم من باشد »
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_ویژه
🙏صلی الله علیک یا اباالفضل العباس🤚
بـه روی دست علی ماه هویدا شده اسـت
این قمر آینهِ هیبت بابا شده اسـت
بـه رُخش شمس خدا محو تماشا شده اسـت
در دل زینب و ارباب چـه غوغا شـده اسـت
گفت ارباب بـه زینب قمرم میآید
دلـت آسوده که سردار حـرم میآید
میلاد فرخنده علمدار کربلا مبارک
⭐️💐🎉💐⭐️
🙏♥️.. التماس دعا
#میلاد_حضرت_عباس_(ع)
#هیئت_مجازی
#تولید_محتوای_کانال_آلاچیق
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥❌وقاحت غرب زدگان مزدور، در سیاه نمایی اوضاع تربیتی جمهوری اسلامی به حدی است که تابوت #شهدا ترسناک تر از #شیطان_پرستان و #پدوفیلی های کثیف می شود.
#غرب_زدگی
@Alachiigh
❌هنوز حرام سیاسی را فهم نکردهاند❗️
⭕️فرماندار شیراز اظهار داشته عوامل برگزاری انتخابات نباید مانع رای دادن زنان کشف حجاب شوند!
✍آقای عزیز! حضرت آقا فرمودند «کشف حجاب #حرام_سیاسی است» یعنی زن مکشفه فارغ از ارتکاب حرام شرعی، در حال تقابل با نظام و اقدام علیه جمهوری اسلامی است.
🔹چگونه کسیکه رفتارش آشکارا مخالفت با نظام، توهین به نظام و تقابل با نظام است، می خواهد با رأی دادن نظام را تقویت کند؟!
🔹آیا به سلطنت طلب و عضو سازمان منافقین درحالی که آشکارا به نظام و مسئولان کشور توهین می کنند هم اجازه میدهید در همان حال توهین، بیان پای صندوق رای؟! قطعا خیر.
🔹کشف حجاب توهین علنی و آشکار به جمهوری اسلامی است. متاسفانه مسئولان کشور هنوز حرام سیاسی بودن کشف حجاب را فهم نکردهاند!!!
#انتخابات
#کشف_حجاب
#حرام_سیاسی
@Alachiigh