eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️یه معلم داشتیم از هرکی سوال میکرد و طرف جواب غلط میداد بهش نمیگفت اشتباه گفتی! میگفت به جواب نزدیک شدی. نمیدونم چه نسبتی با خدا داشت ولی ازش یادگرفته بود هیچکس رو ناامید نکنه👌😊 ⭐️⭐️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze7.mp3
4.22M
✅تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری، و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار، و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌جواب محکم و کوبنده‌ی عباس موزون به شبهات پیرامون برنامه زندگی پس از زندگی @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدشصت_نه °•○●﷽●○•° وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم _جدی؟ مگه نمیری سپاه؟ +چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم. _ پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساش رو عوض کرد و رفت پایین. در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین. محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشینش چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت: +هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ +راستش سخته یخورده! _آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی. همیشه هم تا دیر وقت بیداری. بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ ناسلامتی گواهینامه داری ها. _نمیدونم میترسم تصادف کنم +نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم: _عههه چیکار میکنی؟ کلاسم دیر میشه. +خودت بشین پشت فرمون _محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد +پیاده شو یالا. _وای تورو خدا +خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود _حالا نمیشه امروز بگذری از من؟ باشه یه روز دیگه که عجله ندارم +نوچ نمیشه بدو پاشو میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه‌ پباده شدم محمد جای من نشست. نشستم پشت فرمون با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز اصلا دل تو دلم نبود. محمد گفت: +خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ _هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه ! خندید و گفت: +به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت: +دیدی سخت نبود؟ _سخت نیست فقط راهش زیاده! خندیدوگفت: +باشه برو کلاست دیر میشه. کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم. تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده +ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم _سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت: +پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ... دقیقا همینجور شد! دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود. من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت +بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود. تا یک هفته همین کارش بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم. وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم. انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم. بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌ ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد. _به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده. چقدر میخوابی تو اخه پسر؟! خندیدو گفت : +عجب!!! صبح شمام بخیر. _دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون. مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی. یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره روکه چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدم وگفتم : _اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. _چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت : +مسواک میزنم با تعجب پرسیدم _یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت: +جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت: +اره دیگه النظافت من الایمان باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم: _منتظرکسی بودی؟ +نه رفت سمت آیفون و +عه ریحانس _خب درو بزن بیاد بالا +زدم در خونه رونیمه باز گذاشت. چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت: +چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت: +روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم: _وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد: +اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت: +خب؟ ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود. 👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم : _کجا به این زودی ؟ گفت: +روح الله دم در منتظره. میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. _الهی قربونت برم مبارک باشه محمد گفت: +همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت: _اره داداش از هم خداحافظی کردیم که رفت. محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم: _نماز جمعه بری؟ گفت: +مگه تو نمیای؟ _نه +اها _میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه +چشم. _راستی نهار چی درست کنم برات؟ +تاس کباب _شوخی میکنی دیگه؟ خندیدو گفت: +هر چی درست کنی ما دوست داریم. چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم. بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید. هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم اخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود. سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش. از پشت ویترین بهش نشون دادم _نگاه محمد چقدر قشنگه! +کدوم؟ اینو میگی؟ _عه اره دیگه. +نه خوب نیست پوکر نگاهش کردم و _جدی میگی؟ +بله _عه! +ببین خیلی پوشیده نیست بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد +بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست. _ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب. خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده. خیلی جدی برگشت طرفم و گفت: +من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟ عمرا. در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی پوشیده نیست هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی _بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم. یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد استینش سه ربع بود و بلند روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیاد باز هم نبود. به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه. خیلی عصبی به نظر میرسید. پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا. گفتم _برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد. دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود. دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستم و گفت +فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون. مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد. به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟ شماره تلفنش رو گرفتم. جواب نداد . دنبالش رفتم تو خیابون. بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود. به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم. اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین. خیلی بهم برخورده بود. چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی. چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم _کجا بودی شما؟؟؟ +تو چرا خیسی؟ _محمد میگم کجا رفتی یهو؟ +ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. _دقیقا چرا؟؟ +تو کلا تو باغ نیستیا. هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی. استغفرالله..... _خب ادامه بده.؟؟؟؟ +ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام . ببخشید. _نه خیر نمیبخشمت. لبخند زد و +خب چیزی نخریدی؟ نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. _بریم خونه لطفا +چیزی نخریدی که. _گفتم بریم خونه +خب باشه بریم چرا عصبی میشی گفتم: _ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد. رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد. گفتم: _تو اصلا متوجه نمیشی ها. من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی . صدای خنده ی محمد بلند شد +واییی ینی چی هستم و نیستم؟ _چه میدونم اه گلا رو داد دستم 👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتادویک °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
اگر جای دانه هایت را، که روزی کاشته ای فراموش کردی باران روزی به تو خواهد گفت، کجا کاشته ای … “پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی… “ تو نمی دانی کی و کجا ؟ اما... مطمئن باش ،آن را خواهی یافت!! 🌾🌾🌾 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze8.mp3
4.07M
✅تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان. 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدامیرحاج امینی🌹 تمایلی به شهرت و معروف شدن نداشت! و باورش بر این اصل بود که اگه کاری را با خلوص‌ نیت برای خدا انجام دهی؛ او تو را عزیز می کند.... آری ... هر که می‌خواهد عزیز شود باید الهی شود و امیر نیز الهی شد تا خداوند عزیزش کرد. و تنها خدا می‌داند بین او و خدایش چه گذشته که عکسِ لحظه شهادتش سال‌ هاست نماد مظلومیت و آرامش پس از عروج شده است ... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
💢متن زیر فوق العاده ست ،بخونید... ⭕️کاغذی میدیدم که موسسه ژئوفیزیک، طی بررسی و مطالعه دقیق، تاریخ شمسی واقعه غدیر را مطابق ۲۸ اسفند ماه سال ۱٠ هجری‌شمسی تعیین کرده. تاریخ نوشته که واقعه غدیر سه روز طول کشیده. یعنی ۲۸ اسفند تا ۱ فروردین. می‌بینی؟ نوروز بوده. محمد که دست علی را بالا برده، غنچه‌ها لبخند زده‌اند. فاطمه هم. گل از گل جهان شکفته. آن‌وقت که همه با آغوش باز ولایت علی را به هم تبریک میگفتند، این‌سوی جغرافیا ایرانی‌ها هم یکدیگر را به آغوش می‌کشیدند. به بهانه نوروز.این‌ را موسسه ژئوفیزیک نگفته ولی روایت گفته؛ که آن روز که کشتی نوح پس از طوفان بزرگ بر ساحل آرامش پهلو گرفت، مصادف با نوروز بوده. آن روز که آتش بر ابراهیم گلستان شد، آن روز که در غار، جبرئیل بر محمد نازل شد، ایرانی‌ها لباس‌های نو به تن کرده بودند و منتظر تحویل سال بودند.  و آن روز که علی در نهروان کمر خوارج را شکست و پیروز شد، سلمان آمد و این پیروزی را تبریک گفت، نوروز را هم! روایت میگوید خدا مهم‌ترین حرکت‌های  تاریخی‌اش را در نوروز زده. نوروز، سالگرد زیباترین روزهای خداست. خدا نوروز را دوست دارد. اصلا بخاطر همین است که نوروز را جشن میگیریم. مثل امام‌صادق که همیشه در نوروز لباس‌های نو و زیبای یمنی می‌پوشیده و اصحاب را فالوده میهمان می‌کرده. سالگرد غدیر بوده خب! حالا خدا آخرین کارت بازی‌اش را،فوت آخر کوزه‌گری‌اش را، گل‌ دقیقه نودش را، آخرین تعویض‌طلایی اش را، نگه‌داشته که در نوروز رو کند و بزرگ‌ترین و پیروزمندانه‌ترین روز تاریخی‌اش را دوباره در نوروز رقم بزند. ظهور را. ما هزاران سال است که در نوروز تمرین میکنیم جشن ظهور منجی را. هزاران بار تمرین برای یک نوروز طلایی که روز ظهور اوست. که فرمود: «نوروز که می‌آید ما اهل‌بیت در آن‌روز توقع ظهور داریم، چرا که نوروز از ایام ماست که ایرانیان آن را زنده نگه داشتند و شما عرب‌ها اهمیتش ندادید.» حالا ما عجم‌ها تمام شهر را آذین بسته‌ایم، خانه‌هامان را نو نوار کرده‌ایم، لباس‌های نو و تمیز پوشیده‌ایم، و زیر لب تکرار میکنیم که «حال ما را به بهترین حال تغییر ده» وقت تحویل حال ما نشده...؟ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ودو °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم! !ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...! (نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود) با صدایی بغض دار گفت: + نه نمیشه تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم +خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود. حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم. رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم. نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! فاطمه با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم. شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت : +حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟ اشک هام رو پاک کردم و گفتم : _اره میدونم که الان میاد دنبالم. مامان: + از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته! ریحانه: +بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم: _چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریم‌جلوی ماشین که لهمون میکنه. محسن: +خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره خندیدم و گفتم : _آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن: +چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد. رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم. خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم. چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده . به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند. به سختی گفت : +فاطمه چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمد (ادمین تو این حالته:⇦😂😂) بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن : +تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش . با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده. بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت : +وای !نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت: +فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن . یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم. یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونم‌کلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم. با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود. به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه. مامانم گفت: + آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن. رفتم کنار محمد از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد. _معذرت میخوام که ناراحتت کردم +ناراحتم نکردی ،سکتم دادی! چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت : +فاطمه برگشتم سمتش: _جانم +هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدم و گفتم: _ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود! +خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم _ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وسه °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچ
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. +چرا این عکس؟ _یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی! +عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم. _بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه. رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌: _آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. گفتم: بی زحمت این پیرهنتو بپوش موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁 از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش. یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم: _عالی شدی،بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن. کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت : + به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید. یهو گفتم: _ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟ ریحانه: +داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت: _گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم. ریحانه جواب داد: +بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت. چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟ روح الله: +بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم‌نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانوم‌شما زدرو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت: +خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم. با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم. همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله: +خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو محمد: +ای بابا شما خیلی شرمندم‌کردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیم‌که! محمد: +من باز کنم‌اینارو؟ محسن: +خجالت میکشی من باز کنم برات؟ سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست. میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم: +آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد. محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود. محسن: +عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد. با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم: _این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش روتکون داد. محمد: +واسه من خوشگل تره همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: ممنونم مامان خوش سلیقم محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت: +دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد: +خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم. محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت: +تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود. یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🙏♥️💐♥️💐 يا مقلب ، قلب من در دست توست يا محول ، حال من سرمست توست كن تو تدبيری كه در ليل و نهار حال قلب من شود همچون بهار يا مقلب ، قلب او را شاد كن يا مدبر ، خانه اش آباد كن يا محول ، احسن الحالش نما از بديها فارغ البالش نما 💐♥️ فرا رسیدن بر همه‌ شما عزیزان و همراهان مبارک و پربرکت باد💐♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze9.mp3
4.11M
✅تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹 خوابش‌ را‌ دید! گفت: چگونه توفیقِ‌ شھادت‌ پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم‌ می خواست گذشتم 🌹شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا