eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴💢خجالت بر پیشانی مسلمانان ساکت شعار رکیک یادتان هست؟ دغدغه سلف و خوابگاه مختلط چی...؟ مقایسه کنید با تحصن معتبرترین دانشگاه دنیا در حمایت از فلسطین @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بانوی_پاک_من ✨#قسمت۲۳ ...چند تادختر ازجلوم رد شدن و با عشوه گفتن:از ما عکس نمیگیری خوشتیپ؟ با اخم
🌹 تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوار شدم حالت تهوع گرفتم و دیگه نرفتم.همراه زهرا فقط آناهید رفت.لیدا ترسو بود بینشون.هی میومد کنار من و باهام حرف میزد منم به رسم ادب جوابشو میدادم.درسته خیلی سیریش بود اما چهره دلچسبی داشت و مهربون بود. بچه ها رفته بودن کشتی سوار بشن که لیدا اومد کنارم و گفت:چرا نرفتی؟ _ حالت تهوع میگیرم.وسایلا سرگیجه آوره. با ناز خندید و شالش رو فرستاد پشت گوشش. _ای بابا شما مردی دیگه.این حرفا چیه؟ _مرد و غیر مرد نداره که.سرگیجه گرفتم.حالم بدمیشه سوارشم.تو چرا نرفتی؟ خنده قشنگی کرد و گفت:میترسم خو.من مثل زهرا پر دل و جرات نیستم.بعدشم دختر باید ترسو باشه دیگه.دختری که نترسه شلغمه. ازاینکه خواهرش و آناهید رو غیرمستقیم به شلغم تشبیه کرده بود،خنده ام گرفت. وقتی خندیدم نزدیکم شد وگفت:اگه میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل ترمیشی همیشه میخندیدی. تا متوجه حرفش شدم،سکوت کردم و با اخم گفتم:زیاد صمیمی نشو لیدا خانم.من به هیچ دختری اجازه نزدیک شدن به خودم رو نمیدم. اونم انگار بهش برخورد چون عقب رفت و بااخم ساختگی گفت:هه خیلی ازخود راضی هستی.انقدر دورم پر پسره که نگاهتم برام مهم نیست. _پس چرا برام دلبری میکنی؟ انگار زبونش بند اومد اما کم نیاورد وگفت:لیاقت دلبری هامو نداری.خودتو دست بالا نگیر. ابرو بالا انداختم و پوزخندی زدم که جوابش از صدتا فحش هم برای لیدا بدتربود‌. ازش فاصله گرفتم و سمت قسمتی رفتم که سر مسابقه عروسک میدادن. مسابقه اش شکستن لیوان های چیده شده رو هم بود.مهارت خوبی داشتم دراین زمینه.تیر اندازیم معرکه بود. رفتم جلو و ازش سه تا توپ گرفتم و شروع کردم به پرتاب توپ ها.اولیش ۴تا رو شکست.دومی۵تا و آخریم همه لیوان ها رو پایین انداخت و شکست. همه برام دست زدند و منم با لبخند افتخار آفرینی،عروسک خرس بزرگی که فروشنده بهم داد رو گرفتم و رفتم.خیلی بزرگ بود و جلو دیدم رو گرفته بود‌. یه لحظه باخودم گفتم:اخه تو پسر گنده عروسک میخوای چیکار؟ بعد با غرور لبخندی زدم و گفتم:مدال افتخاره.میخوام نشون همه بدم. از دور دایی اینا رو دیدم که نزدیکم شدن.زهرا بادیدن عروسک جیغ کوتاهی کشید وگفت:ازکجا گرفتینش؟ تو این دو روز رفتارایی از زهرا دیدم که خودم تعجب کرده بودم. جلو دهنش رو گرفته بود و باذوق به عروسک نگاه میکرد. _برنده شدم. اصلا توجهی به من نکرد وگفت:میشه مال من باشه؟ دیدم چی از این بهتر که عروسکو بدم به کسی چون نگه داشتنش زشت بود برام. عروسک خرسی سفید بزرگ رو دادم دست زهرا و گفتم:مال شما. آناهید چیشی گفت و لیدا هم حسودانه گفت:عروسک چیه زهرا مگه بچه ای؟ آناهید پشت سرش گفت:اصلا مگه طلائه که انقدر خوشحال شدی؟ عروسکو بوس کرد وگفت:از طلا هم ارزشش بیشتره. بعدم شروع کرد به قربون صدقه عروسک رفتن. همه خندشون گرفت اما من با بهت به این دختر چادری که باذوق عروسک رو بغل گرفته بود نگاه کردم. دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۲۴ تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوار شدم حالت تهوع گرفتم
🌹 "زهرا" تاوقتی برسیم‌خونه از ذوق عروسک داشتم سکته میکردم.خیلی نرم و بانمک بود.اما وقتی رسیدم خونه،توخلوت شبانه ام کلی پشیمون شدم از اینکه سبک بازی دراوردم و کلی شوق از خودم نشون دادم.باخودم گفتم نکنه عمه و کارن فکر کنن من دختریم که برعکس ظاهرم خیلی سبک و جلفم. کلافه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.از خدا کلی طلب بخشش کردم و پشیمون شدم.نباید این کارا رو میکردم.خیلی پشیمون بودم و نمیدونستم چجوری جبران کنم. شب با فکرای درهم خوابیدم و نفهمیدم چجوری خوابم برد. صبح روز بعد موقع صبحانه بابام رفتار دیشبم رو بهم تذکر داد و گفت از دختر خانمی مثل تو بعیده این رفتارا منم کلی شرمنده شدم و قسم خوردم دیگه تکرار نشه. امروز کلاس نداشتم و گفتم درس بخونم برای امتحان فردام.امروز قراربود برن سینما و بعدشم برن رستوران شام بخورن اما من گفتم نمیرم و تو خونه میمونم.برای تنبیه کردن خودم باید میموندم توخونه و از فیلم مورد علاقه ام میزدم. شب موقع رفتن مامانم اینا کلی دپرس بودم و ناراحت اما بازم نرفتم. گوشیم زنگ خورد. _جانم آتی. _سلام گلی خوبی؟ _سلام عزیزم توخوبی چه خبرا؟ _ممنون خوبم واسه فردا گفتم من نمیام کار دارم برام حاضری بزن‌ _امتحانو چیکار میکنی؟میان ترمه ها _نمیتونم بیام واقعا کاردارم.بعدا میگم حالا. _باشه عزیزم برات حاضری میزنم. _مرسی خانمی فعلا _خداحافظ اون شب مامان اینا خیلی خوشحال و شاد برگشتن و گفتن که کلی بهشون خوش گذشته.تو دلم خودمو لعنت میکردم بخاطر رفتار بچه گانه ام.شاید به ذهن کارن خطور نکنه که به این خاطر نیومدم اما عمه حتما متوجه میشه. باخودم گفتم زهرا تو قرار نیست با حرف مردم زندگی کنی پس خودتو عذاب نده.تو پشیمون شدی و همینم برای خدا بسه.مهم خداست که میبخشه نه بنده خدا. رفتم تو تخت خوابم و با ذکر آروم شدم و خوابیدم. صبح زود بیدارشدم و جزوه به دست از خونه زدم بیرون.تارسیدن به دانشگاه یه دور دیگه ام خوندم و خیالمو راحت کردم.فقط باید زنگ میزدم به آتنا و میپرسیدم ازش که چرا نیومده. وارد دانشگاه که شدم نسترن،یکی از هم کلاسیا اومد جلوم و گفت:مبارکا باشه خانم دوستتون داره عروس میشه. باتعجب گفتم:عروس؟!؟! _بعله مگه خبر نداشتی؟همه دانشگاه میدونن چطور تو نمیدونی؟ با بهت نگاهش کردم وگفتم:نمیدونم. _آی آی آتنا بی معرفت دوست صمیمیش رو خبر نکرده.خلاصه تبریک میگم فعلا وقتی ازم دور شد با قیافه ای وا رفته رو نزدیک ترین نیمکت نشستم.آتنا داشت ازدواج میکرد و من خبر نداشتم؟چرا من باید آخر ازهمه بفهمم؟منی که دوست صمیمیش بودم! ازش دلخور شدم اما باخودم گفتم حتما دلیلی داره بهتره بعد امتحان بهش زنگ بزنم.از قران و ائمه یاد گرفته بودم کسی رو زود قضاوت نکنم. امتحانمو که دادم اومدم بیرون دانشگاه و شماره آتنا رو گرفتم. _جونم دوست جونی؟ _سلام عروس خانم چطوری؟ صداش درنیومد.میدونستم حتما کلی شرمنده شده.برای همین به روش نیاوردم و با شوخی گفتم:ترسیدی ازت شیرینی بخوام نامرد که خبرم نکردی؟ _بخدا آجی اصلا خبری نیست تازه امشب خاستگاریه.برای همین موندم خونه کمک کنم به مامانم.خبر چطوری به گوشت رسید؟ _مثل اینکه یکی کل دانشگاه رو پر کرده.ازدواج دانشجویی همینه دیگه. بعدم خندیدم. _بخدا شرمندتم زهراجون اصلا هیچی نشده بود که بهت بگم.میخواستم امشب بعد رفتنشون بگم که خبردار شدی.مسبب این اتفاقو میکشم بخدا _حرص نخور تپلی من فداسرت فعلا به علیرضا خان برس که بدجور خرابته. بعدم زدم زیر خنده اما کنترل کردم خودمو.یکم دیگه که حرف زدیم،خداحافظی کردم و اومدم برم داخل دانشگاه که یکی جلوم سبز شد. _به به خانم باقری.احوال شما؟ از پسرای دانشکده بود و خیلی پاپیچ میشد. با چادر رومو گرفتم و گفتم:ممنون خوبم.امرتون؟ _منم خوبم مرسی ممنون لطف دارین. فکر میکرد به این ادا اصولاش میخندم. خیلی جدی گفتم:حالتونو نپرسیدم گفتم امرتون؟ _عرضی نیست بانو.خواستم احوالی بپرسم. اگه بحث آبرو و احترام نبود جواب دندون شکنی بهش میدادم. ازجلوش رد شدم و وارد دانشگاه شدم. دارد... @Alachiigh
🔴 غذاها و داروهایی که هیچ وقت نباید باهم بخورید ... 🔸داروهاي فشار خون و موز 🔹داروهاي تنظیم کننده کلسترول وگریپ 🔸داروهاي رقیق کننده خون واسفناج 🔹داروهاي تیروئید و گردو 🔸تتراسايكلين ولبنیات. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید عبدالصمد امام پناه 🌹 🌺 "مسلمانان دو قبله دارند کعبه برای عبادت، قدس برای شهادت"🌺 این سخن شهید تبریزی، عبدالصمد امام پناه است که سال ۶۹ همه چیزش را رها کرد و به لبنان رفت برای مبارزه با اسرائیل در دورانی دم از جبهه مقاومت اسلامی زد که هنوز ادبیات این تفکر نه در بین مردم عادی که حتی در بین بسیاری از رزمندگان و پیشکسوتان جنگ رخنه نکرده بود. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆این ویدیو واقعا ارزش دیدنشو داره👆 ❌❌ما در قضیه حجاب با هموطنمون طرف نیستیم... 👈 بلکه با سیل عظیمی از دشمنان طرفیم که فهمیدن از کجا باید به اساام و جامعه اسلامی ضربه بزنند @Alachiigh
💢💢🙏 ‌💢💢 همراهان عزیز عذرخواهی میکنیم بابت اشکالاتی که پیش اومد و امروز نتونستیم در خدمت شما بزرگواران باشیم ان شاءلله در صورت حیات فردا در خدمت عزیزان خواهیم بود 💢💢🙏💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید علیرضا نوری🌹 ✍همسر شهید عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
📚برگزاری مسابقه کتابخوانی به مناسبت بزرگداشت هفته‌معلم 💠 با محوریت کتابِ انسان کامل؛ اثر معلم شهید،استاد مرتضی مطهری ⏰ بازه زمانی شرکت در مسابقه: ۹ تا ۱۳ اردیبهشت ماه سال۱۴۰۳ 🕚آخرین مهلت ارسال پاسخ 👇 🌟۱۳ اردیبهشت ماه ساعت ۲۳ 🎁 به همراه جوایز ارزنده 🏆 🔶 شرکت کنندگان عزیز دقت فرمایید: پاسخ صحیح سوالات را به صورت یک عدد ۱۰ رقمی متشکل از گزینه‌های صحیح و به ترتیب سوالات از چپ به راست(همچون مثال زیر) به آیدی ادمین مسابقه ارسال فرمایید. مثال:۱۴۳۲۱۳۴۲۳۱ 🔴👇👇👇🔴 📌آیدی جهت ارسال پاسخ سوالات مسابقه👇 🆔@Gomnammontazer1