🌹شهید_احسان_قدبیگی🌹
⭕️ 2 سال پیش، نخبه دهه هفتادی دانشگاه شریف #شهید_احسان_قدبیگی توسط رژیم صهیونیستی ترور شد.
آیا در سالگردش صدایی از انجمن مثلا اسلامی این دانشگاه یا از اساتید عشق مجازیاش شنیدید؟
اگر به ایران لگد نزنی اینها در دفاع از تو لال میشوند حتی اگر برای ایران خون بدهی.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌🙏
💢👆👆🎥 اینگونه دختر عالمه تربیت کنیم
محصول تربیت شهیدجمهور، رئیسی مظلوم و همسر مکرمه عالمه را ببینید ...
⭕️ ویژگی های گفته نشده شهید جمهور، در بیان دختر فاضله ی ایشان در سوگواره شهیدان پرواز اردیبهشت
▪️ مراسم گرامیداشت شهدای خدمت، جامعه بانوان مشهد درحسینیه آیت الله شیرازی مشهد.
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت | سرنوشت مقلدان امام خمینی علیه الرحمه چیزی جز شهادت نیست ...
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت(2) | امام خامنهای مدظلهالعالی: مهم ترین ابتکار امام خمینی(ره) جمهوری اسلامی است
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
18.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏السلام علیک یا علی بن موسی ایهاالرضا🤚🖤💔
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
پاره تن من در سرزمين خراسان دفن میشود؛ هيچ گرفتاری او را زيارت نمیکند، جز اين که خداوند پريشانی را از او میزدايد.
🏴 به مناسبت ۲۳ ذی القعده ؛ روز شهادت امام رضا(ع) به روایتی و روز مخصوص زیارت حضرت علیبنموسیالرضا علیهالسلام...
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃چه کردی با قلبم
🍃که به عشق تو مانوسه
🎙 #مهدی_سلحشور
👌بسیار دلنشین
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_امام_رضا(ع)
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۶ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ ش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۷و۱۸
معصومه با اشاره دستش گفت
"بردیا کو؟"
سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت
_تو بیابون... دنبال اب و نون!
خاله قهقه زدو گفت
_سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!!
خندیدمو گفت
_خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"خیلی خوبی دریا"
پریا و سوگند معترض گفتن
_ _ما هم که سیب زمینی اب پز!
خنده ی خاله بالا رفتو گفت
_ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..."
فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه!
رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت
"خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!"
خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد...
خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی
بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید
_قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟
بردیا گیج نگاهش کردو گفت
_وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!!
پریا خندیدو گفت
_داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟
بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا...
پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون.
یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم...
با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم!
جیغ کشیدم
_سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!!
افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم....
هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند!
بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو
بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو باکلی معطلی بخره و
پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید...
اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه!
ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم...
_چیه حسین!
حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت
_به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم!
متعجب گفتم
_چیکار کنی؟!
حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی!
_حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی!
حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش!
_من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!!
نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت
_بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده!
_ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته!
و سریع به سمت الاچیقمون دویدم.
تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم.
_فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده!
چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت
_تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!!
سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم
_میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم!
نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت
_چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌جلوی سرفه رانگیرید❗️
سرفه باتحریک ریههاایجادشده و واکنشی برای مراقبت ازسیستم تنفسی است اگرسرفه نکنید مسیرهای تنفسی وخوراکیهایی که درون حلق هستندبه سمت ریه رفته وموجب عفونت میشود
#سرفه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹 شهید مصطفی احمدی روشن 🌹
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
فوت کرد و یکی را داد دستم.
گفتم«این چیه؟»
بشکن زد، گفت: «مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر!
خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا.
گفتم «از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟»
گفت «مهر کربلا از قیافش پیداست.....
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh