آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۵و۸۶ صدایی تو گوشم پیچید! صدای یه مرد!!!! "_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۷
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت
صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم.
الیوت با ترس کنارم نشستو گفت
_ابجی ؟! حالت خوبه؟!
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد.
صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید
"_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!"
یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید
"_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام
ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)"
صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد
"_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! "
"دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم!
تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!"
صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود!
این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود.
صداش توی سرم مدام تکرار می شد
"_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه!
مگه نه که قران گفته بان الله یری"
سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!...
اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم.
از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم.
دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم!
سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد.
سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید!
اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد!
اما من که دریا نبودم!
در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد .
از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم!
نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم.
پرستار با هول به سمتم اومدو گفت
_ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش!
معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت
_ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم!
و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد.
نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن!
اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت
_سودا جان من سمیرم! شناختی؟!
کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود!
همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت
_مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری!
از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید_امین_کریمی🌹
💥با آمادگی کامل به سوریه رفت
مادر شهیدمیگوید:
زمانی که شهدای غواص را تشییع میکردند از صدا و سیما در حال تماشای مراسم بودم و گریه میکردم.
امین گفت "مادر چرا گریه میکنی؟ ببین مادران شهدای دفاع مقدس چقدر شجاع بودند، شما هم باید قوی باشید."
یکبار که باهم صحبت می کردیم از امین پرسیدم من اگر بمیرم چه کار می کنی؟ گفت: "مادر نترس می دانم که قبل از تو شهید می شوم."
امین به شهدای دفاع مقدس ارادت خاصی داشت.
بر مزار شهدا و ملاقات جانبازان میرفت.
در تشییع شهدای گمنام نیز شرکت میکرد. هر بار که با پدرش در خصوص دوران دفاع مقدس صحبت میکرد میگفت
"اگر ما بودیم جواب محکمی به تجاوزات عراقیها میدادیم."
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 آقای ظریف! مگر چای دبش از دولت خودِ شما شروع نکرده بود که در دولت شهید رئیسی جلوی آن گرفته شد؟!
دروغ تا به کجا؟؟؟!!!
⭕️آقای ظریف! ای کاش این فریادها را بر سر دشمنان این انقلاب میزدید آن زمان که باید صدایتان را بالا میبردید
آقای ظریف! باید گفت هیهات؛ اما:
هیهات مِن حسین فریدون
هیهات مِن مهدی جهانگیری
هیات مِن ولیالله سیف و احمد عراقچی
هیهات مِن دختر نعمتزاده وزیرصمت
و هیهات مِن چای دبش در دولت حسنفریدون
هیهات مِن دروغهای تَکراری
هیهات مِن کرسنت و قراردادهای استعماری
❌هیهات مِن #دولت_سوم_روحانی
#دروغگوی_نجومی
@Alachiigh
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️👆⚠️ فــــــــــریـــــــبِ ظـــــــــــریـــــــف!
❌ظرافتِ دروغِ ظریف
بشنوید
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_شاهکار_استاد_قرائتی_دراثبات_ولایت_امیرالمومنین_علیه.mp3
زمان:
حجم:
1.96M
♨️شاهکار استاد #قرائتی در اثبات ولایت امیرالمومنین علیه السلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#عید_غدیر
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۷ چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۸و۸۹
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم
_ اصلا شبیه عکساتون نیستین!
قهقه ی تمسخر امیزی زدو گفت
_ نکنه توی تصادف ضریب هوشیتم کم شده!!! احمق جون من گریم کردم! با چهره واقعیم اگر میومدم نرسیده می رفتم پای چوب دار!
چیزی نگفتم که خودش پوزخندی زدو گفت
_ من باید برم! به امید دیدار اقایون و خانم اوانسیان!
و سریع از اتاق خارج شد
الیوت که گوشه اتاق ایستاده بود اروم جلو اومد و تا خواست گونمو ببوسه سمیر با دستش اونو به عقب هل داد که الیوت پرت زمین شد.
پدرم با لحن تحقیر امیزی عصاشو به شونه ی الیوت زدو گفت
_هی تو! هنوز اینو درک نکردی که مرتد(از دین رانده شده) هایی مثل تو و ننه و بابات لیاقت همنشینی با سگ های ما رو هم ندارن چه برسه به بوسیدن ما!
لب های الیوت از ترس و بغض می لرزید!
از دیدن این صحنه و معرکه ای که پدرم بر علیه اون بچه مسلمون گرفته بود خونم به جوش اومد و با تندی رو به پدرم گفتم
_ عصاتو بنداز اونطرف مردیکه سگ صفت !!این بچه مسلمون و مادر پدرش خیلی شرف داره به شما کثافطای اسرائیلی!
شما مرتد و عوضی هستین که سرزمین این طفل معصوما رو اشغال کردین و هر روز هر روز در برابر تنها سلاحشون که سنگه کلی موشک و بمب روی سرشون خالی می کنین! کثافط شمایین که ......
سیلی که سمیر به گوشم زد مانع ادامه حرفم شد!
پدرم چاقوی ضامن دارشو از توی جیبش در اورد و دستشو روی دهنم گذاشتو چاقو رو روی گونم کشید که صدای جیغم توی دستای کثیفش خفه شد!
سریع چاقو رو توی دستم گذاشتو دستشو از روی دهنم برداشتو چهرشو ترسونده کردو به سرعت همراه سمیر از اتاق خارج شدن الیوت با گریه احوالمو می پرسید دستمو روی گونه ی زخمیم گذاشتم و از ته دلم جیغ زدمو گریه کردم.
به ثانیه نکشید که پرستارا به همراه پدرم و سمیر وارد اتاق شدنو بعد از زدن ارام بخش و بخیه و پانسمان صورتم اتاقو ترک کردن که سمیر تحدید وار گفت
_اینبار منو پدر حرفای احمقانتو فراموش میکنیم! اما وای به حالت اگر بازم تکرار کنی؟!
پدرم پوزخندی زدو گفت
_فکر کنم فراموش کردی که توهم از مایی! فراموش نکن دختر جون تو هم یه یهودی هستی دشمن این بچه مسلمون کثیف و صد البته یه اسرائیلی!!!
چشمامو با درد بستم!
این وحشتناک ترین حقیقت زندگیم بود!
من نمی خواستم یهودی باشم!
من نمی خواستم اسرائیلی باشم!
من نمی خواستم سودا اوانسیان باشم!
من... من دلم میخواست یکی مثل دریا باشم!
نکنه من دریا ام؟!
نه سودا... توسودایی!
یه اسرائیلی مزدوری که مادرت یه وطن فروشه و پدرت یه عوضی خونخوار!
دستای لرزونی روی دستم نشست که باعث شد چشمامو باز کنم.
الیوت بود که با چشمای اشکی و لرزون نگاهم کرد.
نگاهمو به اطرافم دوختم که دیدم سمیر و پدرم از اتاق بیرون رفتن!
خدا رو شکر که الیوت رو با خودشون نبردن!
دستای کوچیک و سفیدشو توی دستام گرفتم.
لبخند نیمه جونی زدم که زخم گونم درد گرفت!
کمی اخم کردم که الیوت با تته پته گفت
_ درد ... داری؟!
اشک از چشمام چکید.
اروم سرمو بالا پایین کردم که الیوت خودشو از تخت بالا کشیدو به سختی روی تختم نشست!
دستامو گرفت و بوسیدو اروم و با حسرت زمزمه کرد.
_دستات... بوی... دست های... مادرمو میده!
اشکام روون شد.
با صدای خدشه داری گفتم
_ نه الیوت! من یه مزدور اسرائیلی ام! چه طور میشه که دستای کثیف من بوی دستای پاک مادر تو رو بده!... الیوت ...من...من یه عوضی ام که همکار و شریک قاتل پدر و مادر و هموطناتم!!...من..
نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم! اونقدر بلند و سوزناک گریه کردم که اشکای الیوت راه افتاد.
خودشو توی اغوشم جا دادو همراهم گریه کرد...
بلاخره بعد از یه روز بستری بودن مرخص شدم.
اینطور که الیوت میگفت وقتی توی هتل از هوش میرم پدرم نمی تونه منو اونجا ول کنه یا جلسشو توی ایران کنسل کنه.
برای همین تصمیم میگرن منو با کلی پول به ایران بیارن و توی بیمارستان ایران بستریم کنن!
الیوت میگفت بخاطر ناراحتی و فشار عصبیم سه روز بی هوش بودم!
الیوت با اینکه6¬_7 سالش بود اما ذهن و هوشش و همین طور درک و شعورش از نوجوون17_18 ساله هم بیشتر بود.
به معنای واقعی الیوت یه نابغه بود!
اما حیف که به دست ادم کثیفی که پدرم باشه گیر افتاده!
با صدای الیوت به خودم اومدم!
از وقتی که اونجوری پا به پام گریه کرد منو امی (مامان) صدا می زنه! البته وقتایی که پدرم و سمیر نیستن!
و چقدر از این که منو مثل مادرش میدونه خوشحالم!
الیوت_امی! اقا کارتون داره؟!
با چشمای گرد گفتم
_ پدرم؟!
الیوت_ اره!...گفت بهت بگم حاضر بشی تا باهاشون بری سر قرار!
اهی کشیدمو گفتم
_ باشه عزیزم! تو برو منم حاضر میشم میام!
الیوت_ چشم امی!
چشمکی زدمو گفتم
_ فدات!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۸و۸۹ لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم _ اصلا شبیه عکساتون نیستین! قهقه ی تمسخر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۰
****
#بردیا
****
پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود
براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم...
رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم!
اروم زمزمه کردم
_دریافت شد!
و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم.
6نفر بودن .
تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود
موهای اون دختر اتیشم می زد!
نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود!
صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید
رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟
تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد.
با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد.
جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند.
از چیزی که می دیدم گیج شده بودم.
این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود!
دستی روی شونم قرار گرفت.
تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید
رسول_بردیا خوبی داداش؟!
اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت.
رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت
_سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم.
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده!
رسول_ خانومتون؟!
کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم
_ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود!
رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت
_ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟!
مشکوک نگاهش کردمو گفتم
_ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز!
رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟!
زل زدم تو چشاشو گفتم
_هدفت از این حرفا چیه رسول؟!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴برای درمان روماتیسم و ورم مفاصل، زردچوبه معجزه میکند !
✅ به یک لیوان شیر 1 قاشق چای خوری پودر زردچوبه را اضافه کنید و با 1/2 قاشق چای خوری عسل خوب هم بزنید و بنوشید
#سلامت_بمانید
#رماتیسم
@Alachiigh