❌❌پاسخ محکم #محسن_افشانی بازیگر سینما به سالومه ..👇
⭕️به کوری چشم سگِ کاسه لیس پهلوی رای دادم و بسیار هم شلوغ بود
#من_رأی_میدهم
#سلبریتی_باشرف
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐♥️غرق دلشوره ایم و می ترسیم
شیعه عادت کند به غیبت تو
#احمد_بابایی
#غروب_جمعه
#صاحب_الزمان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۹ یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۰
سرهنگ گفت
_ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
با تندی گفتم
_می دونستین و اینهمه تحت فشار قرارم دادین!؟
حسین خواست چیزی بگه که نذاشتم و رو به سرهنگ گفتم
_گوش میدم سرهنگ! بفرمایین.
سرهنگ_ دلیل اینکه تا الان سعی کردیم به تو نشون ندیم که از هویت اصلیت با خبریم این بود که یه دستور از طرف مسئول پرونده بود!
دلیل نگه داشتنت اونم به مدت 40 روز اینه که اوانسیان دنبال ردی از تو و الیوت می گشت و ما اینجا رو از هر جای دیگه برات امن تر دیدیم!
و دلیل حضور دایی و دوستت این بود که اونا اسرار به دیدنت داشتن و من بلاخره اجازه دادم ببیننت!
درضمن دلیل اینکه این مکالمه رو ضبط کردیم این بود که باید این ویدیو رو برای مسئول پرونده می فرستادیم تا ببینه که تو چقدر تحت فشار بودی.
دوربین رو قطع کرد و گفت
_حالا میتونی یه دل سیر با نزدیکانت رفع دلتنگی کنی!
ادم بی منطقی شده بودم!! فکر میکردم اونا مقصر تمام بدبختی هامن!
دیگه دلم نمی خواست هیچ کدوموشونو ببینم!
از همه بیشتر از بردیا دلخور بودم که منو می شناخت اما باهام سرد و خشن برخورد می کرد.
رو به سرهنگ گفتم
_از لطفی که بعد از این همه مدت بهم کردین ممنونم اما من ترجیح میدم توی سلولم و فقط با الیوت عزیزم گپ بزنم!! من به غیر از الیوت هیچ کس دیگه ای رو ندارم جناب سرهنگ مهدوی!
دست الیوت رو گرفتم و به سمت در خروجی که مخصوص متهم بود رفتم و زنی که مسئول همراهی من از سلول تا اتاق بازجوویی بود من رو به سمت سلولم هدایت کردو بعد از اون درو بست.
*
#بردیا
*
2 روز بعد از قرار توی رستوران ، جواب نبش قبر و تست دی ان ای اومد و جواب همون چیزی بود که حدس می زدیم!
دستور رسید که وقتی سمیر و الم اوانسیان خونه رو ترک کردن خیلی بی سر و صدا وارد خونه بشیم و دریا و الیوت رو همراه خودمون بیاریم اداره. اما سرهنگ دستور داد به هیچ وجه با دریا صمیمی رفتار نکنم و چقد دلم کباب شد وقتی فهمید قراره بره سایت(اصطلاحی که معنی زندان رو میده)...
الان چهل روزی از بازداشت بودن دریا می گذره و روز به روز افسرده تر میشه!
تمام ساعتی که توی سایته یا داره قران می خونه یا نماز یا تو سجده درحال گله و گریست!
وقتی توی اولین بازجوییش فهمید که یه جنازه رو با هویت اون دفن کردیم اولین چیزی که گفته بود این بود که
"دلیل سردی بردیا این بوده پس!"
و این یعنی تو بحرانی ترین شرایطشم به من فکر می کنه!
تو این چهل روز خیلی اتفاقا پیش افتاد ...
علی تصادف کرد ولی خوشبختانه حالش بهتره...
سرهنگ مهدوی و حسین و سوگند هم برای همکاری به تهران اومدن...
زخم گونه ی دریا عفونت کرد و 2 روز رو توی درمونگاه اداره گذروند و چقدر گریه کرد که من همراهیش نکردم در صورتی که تمام مدت من پشت در اتاقش شاهد همه چیز بودم!
مسئول چک کردن دوربین سلول دریا خودم بودم و اون هنوز از این موضوع با خبر نبود.
حسین و سوگند کنارم ایستادن .
هدفونو از روی گوشم برداشتمو گفتم
_ چیزی شده بچه ها؟!
سوگند اهی کشید و گفت
_طفلک دریا!! تو زندگیش دائم داره عذاب می کشه! الانم که از همون زده شده...حقم داره! هیچ کودوممون تو این مدتی که زندانیه بهش سر نزدیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_بردیا میشه هدفونو بدی منم صداشو بشنوم؟؟
هدفونو بهش دادم و از جام بلند شدمو همراه با حسین رفتیم اونطرف تر که همون لحظه صدای یا خدای سوگند اومد .
سریع کنارش قرار گرفتیم که دیدم دریا از حال رفته و تا خواستم وضعیت اضطراریو اعلام کنمو در سلولو باز کنم دریا ازجاش بلند شدو نشست و با الیوت زدن زیر خنده!
پووفی کردمو زمزمه کردم
_ خدا زلیلت نکنه دختر! نصفه جونم کردی!
سوگند با شگفتی نگاهم کردو گفت
_صدا رو پخش کن ببین دریا چی میگه!!
صدا رو پخش کردم که صدای دریا پیچید توی اتاق
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۰ سرهنگ گفت _ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۱
دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسین خیلی با هم جور بودیم ....همه جا با هم می رفتیم و خب این باعث شده بود بردیا و سوگند حسابی به ما دوتا حسودی کنن!!
شاید باورت نشه ولی ما 4تا از بچگی باهم بزرگ شدیم و از بچگی شوق نظامی بودن تو سرمون بود!
الیوت_همتون تو یه خونه بزرگ شدین؟!
اهی کشیدو گفت
_ نه تو یه اپارتمان 5 طبقه ....ولی همیشه پیش هم بودیم! انقدری که ما4تا با هم بودیم با خواهر، برادرامون نبودیم... وقتی هم به سن نوجوونی رسیدیم مثل همون موقع ها بازم پیش هم می رفتیم اما کمتر! دیگه منو سوگند همیشه پیش هم بودیم بردیا و حسین هم با هم!
الیوت لبخندی زد و گفت
_تو که اینهمه دوستشون داری چرا اون رفتارو باهاشون کردی؟!
دریا بحثو عوض کردو گفت
_الیوت ماشالله خیلی خوب فارسی حرف میزنیا!! روز به روز داره فارسیت بهتر میشه!!
الیوت نگاه شیطنت باری به دریا کردو گفت
_ااره خیلی...بحثو عوض نکن چرا اون رفتارو باهاشون کردی!؟
سوگند اهی کشید و گفت
_ نمی خواستم باهاشون اون رفتارو کنم ولی حقشون بود...مخصوصا بردیا! یعنی دلم میخواد گردنشو سفت بگیرم تا خفه شه!
الیوت لبخند مرموزی زدو گفت
_ ولی چشمات که اینو نمی گه!
دریا اهی کشیدو گفت
_ بیخیال بچه! ...راستی تو این یه ماه کجا بودی؟!
الیوت_ پیش خاله پریچهر!
دریا با شوق گفت
_ شیراز بودی؟! حتما با پری کلی اتیش سوزوندی! راستی ضحی رو دیدی !! بچه ی جدیدشونو چی؟؟! راستی اسمشو چی گذاشتن؟؟! به خاله گفتی برات اش سبزی و اش کازرونی بپزه!
الیوت دستشو روی دهنش گذاشتو گفت
_وای دختر تو خوبه الان افسرده ایو اینهمه فک می زنی وای به حال وقتی که سالمی!! بیچاره بردیا! چی میکشه از دستت!!
لبخندی روی لبم نشست که با جواب دریا هممون خندیدیم!
دریا_ وای منو بیخیال...نمی دونی بردیا چه ادم خونسردیه! روزی که پرواز داشتیم انقد دست دست کرد تا از پرواز جا موندیم! ...جوابمو بده بحثو عوض نکن بینم!!
الیوت لبخند شیرینی زدو گفت
_ اگه بزاری دست توی چالت کنم جواب میدم!
دریا_عه ! عه! بچه پرو!! از زن قانون باج میگیری!!
الیوت خونسرد دست به سینه نشست و گفت
_هرچی دوست داری اسمشو بزار!
دریا چپ چپ نگاش کردو گفت
_بیا یه کار کنیم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشت اشاره ی الیوت توی چال گونه ی دریا فرو رفت!
حرصی اسمشو صدا زد که الیوت گفت
_لامصب چال نیست که چاهه!
دریا با بهت گفت
_ این حرفا رو کی یادت داده الی؟؟؟!!
الیوت سینه سپر کردو گفت
_ سروان بردیا ماهانی!!
بچه پروو رو نگا!!!!
دریا لبخندی روی لبش اومد که الیوت گفت
_نیشتو ببند دختر جوون! پریا می گفت از وقتی من رفتم خونشون بردیا شاد و شنگول می زنه! می گفت بعد از مردن تو حسابی خشن و ساکت شده بوده... البته اینطور که من میدیدم مرگ جعلی تو روی خونوادت حسابی تاثیر گذاشته بود!
دریا که اصلا حواسش به الیوت نبود گفت
_اخی بمیرم! بیچاره بردیا چی کشیده!!
لبخند عریضی روی لبم اومد که حسین زد پس کلمو گفت
_نیشتو ببند زلیل شده!!
قهقه زدم که سوگند میکرفون رو فعال کردو با صدای شیطنت امیزی گفت
_ دریا خانوم!! عجب سوتی دادی!! خب دیگه! یالا با ما3 تا اشتی کن وگرنه میرم به همه میگم!
دریا سرشو بالا کردو وقتی دوربینو دید متوجه خنگی خودش شدو محکم به پیشونیش زد
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⭕️چطوری نفخ حبوبات رو از بین ببریم؟ 🤔
✅کافیه در زمان خیساندن حبوبات، چند برش لیمو ترش به آنها اضافه کنید ؛ اضافه کردن برش لیموترش باعث از بین رفتن نفخ حبوبات، هضم سریع و بهتر شدن طعم حبوبات خواهد شد👌
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀🥀
لشکر ویژه ۲۵ کربلا
💢 خوشبخت کسی است که
شکوه رفتارش، آفریننده ی
#لبخند زندگی در چهره ی دیگران باشد ...
و چه خوشبخت است آنکه
در این آشفته بازار ، شما را دارد ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
✅⭕️اختلافنظری اگر داشتیم، برای ایران بود. فکرهای مختلف، نامزدهای مختلف را راهحل پیشرفت کشور و انقلاب میدانست. یکی معتقد بود که فلان نامزد برای پیشرفت ما بهتر است و دیگری، نامزد دوم را گزینه مناسبتری برای جبهه انقلاب میدانست. اسمش «اختلافنظر» بود.«تفرقه و انشقاق» نبود. محترم بود. و از دل اختلافنظرهاست که اصلح کشف میشود. حالا توفیق اجباری شده که روی نامزد واحد اجماع کنیم. خودشان اگرچه به اجماع نرسیدند، صندوقها اما به اجماعمان رساندند. همین را مگر نمیخواستیم؟ الحمدللّه؛ جبهه انقلاب در موضع ضعف نیست حالا. برخی را آقای قالیباف از چنگ جبهه مقابل خارج کرده بود و توانستهبود رأیشان را جلب خود کند. این توانایی او بود. این قشر احتمالا به اردوی حقیقی خودشان بازخواهند گشت. الباقی اما پایکار جبهه انقلابند همیشه. نیازی به دعوت برای پیوستن به نامزد باقیمانده ندارند؛ خودشان میزباناند اصلا. متحدیم. همدل. مثل صبح ۱۳ دیماه. مثل نیمهشب وعدهصادق. دست در دست. به وسوسههای اقلیت اغواگری که آنقدر در نقش خود فرورفتهاند که حالا میگویند «حاضرم به نامزد نابلد جبههمقابل رأی دهم اما به خودی نه» گوش ندهیم. در دهروز گذشته بهقدر کافی از تحلیلهای سطحی مضحکشان بهرهمند شدهایم و حالا بیاعتباریشان ثابت شده. زمزمه تفرقهافکنان را در نطفه بیمحلی کنیم. وقت اخوّت است...
و ما باز پای کار ایرانیم؛ ما نایبان شهیدان گمشده در مههای ورزقان.
«مهدی مولایی»
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
👆🔴یکی از دلایل مستقیم افت مشارکت، حسن روحانیه
❌👇❌باعث تعجبه مردم دوران روحانی رو بههمین زودی فراموش کردن و میخوان دوباره به کسی که همون دولت روحانی رو میخواد سر کار بیاره، رای بدن
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅پیشنهاد میکنم حتما ببینید حتما
❌👆⭕️ شبکه تروریستی #منوتو در کمتر از ۲ دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجهای دارد.
⭕️عزیزانی که حاضر نیستن رأی بدن کلاه شونو بندازن بالاتر ⭕️
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
❌⭕️ خاتمی مدعی تقلب، عفت مرعشی صاحب تئوری "تقلب شده بریزید تو خیابون"، شیخ سادهلوح وهمه آنها که نظام اسلامی را متهم به تقلب میکردند، رأی دادند.
آفرین بر هنرنمایی رهبرم سیدعلی خامنهای که با طراحی او بار دیگر همه اعتراف کردند: انتخابات در ج.ا سالم و صندوق رأی، تنها راه حل است.
#عزت #اقتدار
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۱ دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو ح
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۲
حرصی گفتم
_این عادتو ترک نکردی؟؟!!
لبخندی روی لبش اومدو گفت
_نتیجه بی محلی هاته!!
حسین_ نگفتی دریا می بخشیمون؟!
لبخند عریضی زدو گفت
_اولا که من از اولش از دستتون دلچرکین نبودم...اون حرفا هم چون تحت فشار بودم زدم!
مکثی کردو با اون لحن شیطنت امیزی که دلم واسش حسابی تنگ شده بود گفت
دریا_ قربان لطف کن ایفونو بزن بیاین پایین!
همگی خندیدیمو بعد از کسب اجازه از سرهنگ وارد سلول دریا شدیم و وقتی پرسید با اجازه صاحب خونه اومدیم یا نه حرف که سرهنگو بهش زدیم که می گفت
"سروان فرهمند زندانی نیست که واسه دیدنش کسب اجازه کنین! فقط در حدی باشه که به کارتون لطمه نزنه و بقیه مشکوک نشن!!"..........
*
#دریا
*
دستم تو دستای بردیا بودو سفت دستامو گرفته بود
انگار میخواستم فرار کنم و اون اینطوری جلومو گرفته بود!
حسین با طعنه گفت
_بردیا داداش اینجا سلوله دریا بخواد هم نمی تونه در بره!
همه خندیدیم که بردیا گفت
_نه داداش این من باب رفع دلتنگیه! تو که زنت نمرده و زنده بشه که بفهمی!
حسین چشمکی به ما دوتا زد و گفت
_صد در صد درک نمی کنم چون اگر زنم بمیره من تا چهلمش پارتی روزانه و شبانه میگیرم!
منو بردیا خندیدم که سوگند حرصی مشتی به بازوی حسین زد که حسین الکی ناله کردو گفت
_اخ...اخ...اخ...می بینین دست بزنم داره!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_حالا هر کی ندونه من که خوب میدونم جونت واسه همین ابجی گل ما در می ره! ترکیه رو یادم نرفته هنوز!
بردیا خندید و گفت
_ وای سوگند یعنی سوژه خنده بود! منو حسین وقتی به کمک یاور فرار کردیم و اومدیم ترکیه و به دریا اینا ملحق شدیم این اقا یه کولی بازی دراورد که یه بار نزدیک بود لو بریم!
سوگند مشکافانه نگاهمون کردو گفت
_ چیکار کرد مگه؟!
بردیا_ وقتی دید منو دریا با هم ماموریتو جلو میبریم رفت بالا منبر رو گفت مملکتی که پلیساش ماموریتاشونو زن و شوهری حل می کنن از پای بست ویرانست!
خندیدمو گفتم
_منم بهش گفتم اگه سوگند هم بود همین چرتو پرتا رو می گفتی اقا هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت نه خیر می رفتیم ترکیه گردی !
سوگند خندیدو گفت
_ولی خدایی سرهنگ پایه ی شما دوتاست! جوری نقشه می کشه که شما دوتا باهم باشین!! منو حسینم در فراغ هم بسوزیم و بسازیم!
بردیا اهی کشیدو گفت
_ وقتی صدای لرزون دریا تو گوشام پیچید و بعدش صدای اون ارجمند عوضی خودمو هزار بار نفرین کردم که چرا حداقل خودم نرفتم سراغ لبتاب و گاوصندوق ! وقتی هم اون جنازه سوخته رو دیدم انگار تموم وجودمو اتیش زدن! باورتون نمیشه اما انگار منو اتیش زده بودن!
همون روز کلی چرتو پرت بار سرهنگ کردم که چرا همیشه تو ماموریتای سخت باید دریا پیشقدم بشه که تهش این بشه!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۲ حرصی گفتم _این عادتو ترک نکردی؟؟!! لبخندی روی لبش اومدو گفت _نتیجه بی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۳و۱۰۴
به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد
لبخندی بهش زدم و گفتم
_فرمانده می بینی که مثل شیر ژیان سالم و قبراق کنارت نشستم! یادته حسین همیشه میگفت دریا 7تا جون داره! دروغ میگفت!
حسین_ زکی!! من الان فکر می کردم الان میگه مثل همیشه پیشگویی هاش و حرفاش راسته،!
خندیدمو گفتم
_دروغ گفتی چون من از7تا بیشتر جون دارم!
اگه تمام بدبختیامو جمع کنین روهم رفته من الان باید100بار مرده و زنده شده باشم! پس من از 7تا بیشتر جون دارم که هنوز زندم!
ادامه دادم.
_خب..از پرونده چه خبر! چی شد که شما سه تا اومدین تهران؟!
بردیا_سرهنگ بهم پیشنهاد همکاری با نهادای امنیتی رو داد منم قبول کردم! این دوتا هم وقتی تو زنده شدی همراه سرهنگ اومدن چون فرماندهی اینجا دستور داده که همون افرادی که از اول روی این پرونده کار می کردن دوباره به فعالیتشون تو تهران ادامه بدن!
نیشم شل شد و با ذوق گفتم
_یعنی ما الان یه مامور امنیتی اطلاعاتی هستیم؟!
همگی خندیدن که الیوت گفت
_دریا تو همه چیزو تجربه کردی! از پلیس اگاهی گرفته تا مرگ و یه جاسوس اسرائیلی و یهودی .الانم که شدی مامور امنیتی کشورت!
لبخندی زدمو گفتم
_اره کاش بابام بودو بهم میگفت دختر نخود هر اشی نشو گرون تموم میشه واست! راستم می گفت ارزش دوری از بردیا رو نداشت!
حسین_ روحش شاد!! مرد فوق العاده ای بود!
دریا_دلم میخواست مسجدالاقصا رو تا وقتی اونجا بودم ببینم اما نشد!
اهی کشیدمو ادامه دادم
_عوضیا بد بلایی به سر فلستطینی های بیچاره اوردن! خدا ازشون نگذره!
الیوت اهی کشید و با لبخند غمگینی گفت
_پدرم عاشق مادرم و قدس بود! همیشه وقتی میخواست از مادرم تعریف کنه می گفت:
"چشمان تو زیباست به زیبایی قدس،هزاران دشمن در ارزوی اشغالش هستند!
سوگند_ چه قشنگ!!
بردیا_السلام علیکم و رحمته الله و برکاته.الله اکبر.الله اکبر!
مهرمو بوسیدمو سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای شیطون بردیا گره خورد.
لبخندی زدم گفتم
_قبول باشه فرمانده.چرا اینجوری زل زدی به من!!
بردیا_ قبول حق حاج خانوم!.باز تو به من اقتدا کردی بچه!!
خندیدمو گفتم
_دوست دارم! تو نمی خوای بری خونه!! نه به اون چهل روز که محل نمی ذاشتی نه به الان که اصلا پاتو از سلولم بیرون نمی ذاری!!
خندیدو گفت
_دلم میخواد تو فضولی.وای دریا این مدت انقدر دلم میخواست وقتی سلام نمازمو دادم سرمو برگردونم و چهره معصوم تو رو پشت سرم ببینم!ولی همیشه یه حسی بهم میگفت تو بر می گردی! واسه همین وقتی فهمیدیم تو زنده ای خیلی شکه نشدم!
لبخند به این همه پاکی احساسش زدمو گفتم
_مامان خدا بیامرزم می گفت وقتی زندگی برات خیلی سخت و غیر قابل تحمل شد به خدا امید داشته باش و منتظر روزای خوب باش! همونطور که شاعر میگه:
" چنان نماند ؛چنین نیز هم نخواهد ماند! " یا "در نومیدی بسی امیدست .پایان شب سیه سپیدست!"
بردیا لبخندی زدو گفت
_خوشحالم که هستی دریا! خیلی خوشحالم!
بوسی براش فرستادمو با شیطنت گفتم
_خب دیگه هیس شو میخوام قران بخونم!
بردیا لبخندی زدو گفت
_تقبل الله حاج خانووم!!
سوگند _ خب این یعنی قصدشون شورش داخلی نبوده!
سرمو به علامت منفی چپ و راست کردمو گفتم
_اتفاقا برعکس! دقیقا هدفشون همینه!
سوگند نگاهشو گیج روی همه چرخوند ودر نهایت با تک خنده ای که گیج شدنشو نشون میداد گفت
_ خب اگه هدفشون شورش داخلیه چرا قفلی زدن روی توافق هسته ای؟!
لبخندی زدمو گفتم
_بهش میگن تئوری هسته ای-معیشتی! اونا میخوان ایران نتونه از انرژی هسته ای کاربرد دیگه ای بسازه! مثلا توی دارو یا بیمارستان ها! خب وقتی که کشوری که خیلی از اقلام پزشکی دارو های ضروریش تو لیست تحریمه انژری هسته ای اهمیت بالایی داره و خب وقتی نتونه از ارانیوم انژری هسته ای اونم توی صنعت پزشکی تولید کنه و نیاز مردم به اوج برسه پای مردم رو وسط میکشن و میگن اعتراض کنین بر علیه گرونی!
بردیا_ و درنهایت خودشون رهبری اعتراضات رو به دست می گیرن و اعتراض علیه گرونی تبدیل میشه به شورش علیه نظام!
سرهنگ مهدوی_ بله درسته! این اقایون اوانسیان هم قراره کمی پیاز داغشو زیاد تر کنن! و ممنوعیت خوانندگی زنان رو به چالش بکشن!
حسین_ که نتونستن! تیمور دستگیر و به کاری که میخواسته براشون انجام بده اعتراف کرده!
سوگند_ولی من هنوز متوجه اصل ماجرا نشدم! یعنی این اقایون اوانسیان انقدر نفوذ دارن که تونستن تا لغو توافق هسته ای پیش برن؟!
رسول_اقای الم اوانسیان با کم کسی رفاقت نمی کنه! ایوا بیکل از سران پر نفوذ اسرائیله!!
سرفه مصلحتی کردمو گفتم
_خب سرهنگ! دستور چیه؟! ما باید چیکار کنیم؟!
سرهنگ لبخندی بهم زد و گفت
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅بخندید تا خونتان رقیق شود!
اندروفینی که در رگها موقع خندیدن ترشح میشود باعث روان شدن خون شده و یک ضد غلظت طبیعی است به جای دارو خوردن عادت کنید بخندید!
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدحسنقلی ترحمی🌹
تمام دلم را
تو با خودت بردی
مادر ...🥀
وداع مادر #شهیدحسنقلی ترحمی با پیکر فرزندش،
در #عملیات والفجر۴ در #پنجوین #عراق بشهادت رسید
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆⚠️ وحوش صاحب تکلم
▪️ما در ایران چند قدم راه میرویم، به یک شعبه اخذ رای میرسیم و به راحتی برگه رای را به صندوق می اندازیم.
▪️نظام هم بارها و بارها از ما میخواهد که مشارکت داشته باشیم اما ایرانیان خارج از کشور مجاهدت میکنند.
▪️در دل اروپا سلطنت طلبان و منافقینی که سالها در دل دمکراسی غربی زندگی کردند همانند وحوش صاحب تکلم به مخالفان خود حمله ور می شوند!
▪️شب هم در رختخواب شعار زنده باد آزادی و درود بر مخالف من سرمیدهند!😏
#علیرضا_زادبر
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆❌اینم واسه شما...
⭕️پای رأیی که میدی وایسا
گردنتِ...
گوش کنید....👆👌
#آزمایش
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۳و۱۰۴ به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد لبخندی بهش زدم و گفتم _فرمانده می بین
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۵
_شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعقیب سمیر رو انجام بدی!
بردیا و رسول.شما دوتا هم الم اوانسیان و تمام کسایی که تو این مدت باهاش در ارتباطن رو کنترل می کنین!
خانم فرحی شما هم توی تیم پشتیبانی حضور داشته باشین!
معترض گفتم
_قربان چرا منو از حضور در ماموریت برکنار کردین؟؟!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_بهتره به مرده ها کمتر دستور بدیم چون با اجنه در ارتباطن!
فکر نمی کردم سرهنگم از این حرفا بلد باشه!
لبخند زدمو گفتم
_همه مارو دست انداختن شما هم روش..
زمان تند تر از اونچیزی که فکرشو می کردم سریع تره!""
چرت و پرت گفتم!
از بس تو این اتاق موندم مخم قاطی کرده تز علمی زیاد میده!
امروز بلاخره قرار بود اوانسیان ها و تمام رابط هاشونو توی مهمونی دستگیر کنن!
دلم به تب و تاب افتاده بود...می ترسیدم بلایی به سر کسی بیاد...
از جام بلند شدمو خواستم به در بکوبم تا با سوگند کمی گپ بزنم که صدای حرصی الم رو شنیدم که داد میزد و از بقیه میخواست ولش کنن!
سریع به در کوبیدمو گفتم
_درو باز کنین میخوام پدرمو ببینم
در سلولم باز شد تا خواستم به سمت الم برم سوگند محکم دستمو گرفت و طبق نقشه با اخم گفت
_بایست سر جات!
الم تا منو دید کمی توجاش وایساد و با بهت خیرم شد و یهو به سمتم یورش اوردو از دست مامورا فرار کردو کشیده ی محکمی به گونم زدو هلم داد که روی زمین افتادم.
همه تو شک کارش بودن و کسی از جاش تکون نمی خورد با لگدی که به صورت پی در پی به شکم پهلوم میزد جیغی کشیدم که مامورا به خودشون اومدن و سریع اونو ازم جدا کردن.
تمام این اتفاقات به ثانیه هم نکشید .
دستمو روی شکمم گذاشته بودم و توی خودم جمع شدم
صدای دادو هوارش رو میشنویدم که منو مخاطب قرار داده بود.
الم_توعه عوضی حافظت برگشته و منو لو دادی!! همتونو به خاک سیاه مینشونم!
دختره ی خیرههه سررر....ولم کنین !!!!! ولم کنین لعنتیا! من اون دخترو میکشم!!
از شدت درد هیچ چیزی نمی تونستم بگم. رد بخیه شکمم خیلی وقت بود که خوب شده بود اما دکتر گفته بود هر ضربه محکمی ممکنه زخمم دوباره سر باز باشه!
زخم شکمم سر باز کرده بود و خیسی خونو حس می کردم.
سوگند جیغی کشیدو گفت
_دکتر رو خبر کنین!
و از درد چشمامو روی هم گذاشتم که سوگند فکر کرد از هوش رفتم اما هوشیاریمو داشتم.
سوگند نگران صدام کرد ولی اونقدر درد داشتم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم چه برسه به اینکه جوابشو بدم.
چند لحظه بعد صدای نگران حسین و بردیا به همراه دکتر مستوفی اومد.
دکتر_ بهتره دور مریضو خلوت کنین!
بردیا _دکتر بزارین ببریمش درمونگاه! رنگش بدجور پریده!
حسین_اره دکتر بدجور رنگش پریده!
دکتر خنده ای کردو منو صدا کردو گفت
_دریا خانم میتونی به کمک ما راه بیای یا برات برانکارد بیاریم!
از اینهمه ضعف حالم بهم میخورد...با اینکه درد دلم تمام انرژی و توانمو ازم گرفته بود اما تمام تلاشمو کردم و به حالت نیم خیز نشستم که بردیا خواست بغلم کنه که نذاشتم و دستشو گرفتم و با کمکش ایستادم.
چشمامو باز کردم که صدای متحیر حسین و بردیا بلند شد که همزمان گفتن
_ _ از شکمت خون میاد!
لبخند خسته ای زدمو با صدای خش داری گفتم
_خوبم...بریم!
با کمک بردیا به سمت درمونگاه اداره رفتیم!
با هر قدمی که بر میداشتم کلیه ای که ضربه خورده بود تیر می کشید.
دیگه نتونستم تحمل کنم و اخی گفتمو خم شدم که بردیا غر غری کردو دستشو زیر زانوم انداختو منو بلند کرد .
حرصی و خسته گفتم
_خجالت بکش بردیا حواست هست چیکار میکنی!؟
لبخند شیطنت باری زدو گفت
_تو الان مریضی منم نقش امبولانسو دارم پس هیس شو و از سواری مجانی که بهت دادم لذت ببر!
خنده ای کردم که از درد قیافم جمع شد ...کمی که بهتر شدم زمزمه کردم
_مرگ من چه اتفاق قشنگی خواهد شد اگر آغوش تو اخرین پیراهن من باشد!
و چشمامو بستم که بردیا غرید
_دریا به جان خودت که از همه واسم عزیز تری اگر از این حرفا بزنی من میدونم و تو!
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۵ _شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۶و۱۰۷
همون طور که چشمام بسته بود لبخند پر دردی زدمو گفتم
_شما سواریتو بده فرمانده به حرفای منم توجه نکن! فاز خنگولیم بالا زده!
*
چشمامو باز کردم که نگاهم خیره نگاه بردیا شد.
لبخندی زدم که دستمو بوسید و گفت
_ احوال حاج خانوم چه طوره؟!
خنده ای کردمو گفتم
_تا تو کنارمی همه چی عالیه!
خندید و گفت
_خداروشکر! منو تو هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه زندگی کنیما! ماه عسلمون شد ماموریت توی ترکیه ...
خندیدمو گفتم
_عزیزم ادمای خاص هیچیشون مثل بقیه نیست!
بردیا _ به نکته جالبی اشاره کردین بانو! الان یعنی ما خاصیم!؟
حسین و سوگند وارد اتاق شدن که حسین گفت
_سگ در صد!...چه طوری جغله!؟
حرصی گفتم
_جغله زنته!
صداشو یواش کرد که مثلا سوگند نشنوه.
حسین_ وای بلا به دور! جغله که خوبه! سوگی جون کانون پرورش عزرائیل داره!
سوگند پس کله ای بهش زدو رو به من گفت
_خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم که حسین با شیطنت گفت
_ راستی! خبر داری شدی همون سروان!
خندیدمو گفتم
_ اره ... نمیری از حسودی تو دایی جوون!
حسین لبخند مغرورانه ای زدو دستشو دور شونه بردیا انداختو گفت
_زکی!!! پس خبر نداری... قراره توی مراسم تقدیر ازمون منو بردیا جوون ارتقا درجه بگیریم جغله جون!!
متعجب رو به بردیا گفتم
_ واقعا؟!
بردیا چشمکی زدو گفت
_بله عزیزم! از این به بعد سرگردیم و بعضیا نمی تونن بگن گور بابای سرگرد!
خندیدمو از ته دل خدا رو شکر کردم که در کنار هم شادیم و تونستیم یه پرونده پر درد سر رو تموم کنیم هرچند خیلیا رو از دست دادیم و شهید شدن اما نتیجش شد دستگیری همشون!
به قول سوگند این ماموریت کم از شاهنامه نداشت .
و چه خوب که مثل شاهنامه اخرش خوشه!
متاسفانه مهین فرار کرد ولی الم و سمیر هر دو دستگیر شدن!
الیوت توی پانسیون هستش و قراره علی سرپرستیشو قبول کنه...البته منو بردیا هم کلی تلاش کردیم که الیوت پیش خودمون باشه اما میگفتن
ما شرایطشو نداریم...
امروز روز دومی بود که من توی بیمارستان بودم که خدا رو شکر کتکایی که از الم خوردم ضربه کاری نبود و صدمه جدی ندیدم...
4سال بعد****
4سال از بسته شدن پرونده اوانسیان ها می گذره!
هردو به حبس ابد و اعدام محکوم شدن و تمام روابطشون به حبس های چند ساله و ابد محکوم شدن...
سوگند و حسین صاحب یه دوقلو ی پسر شیطون شدن به اسم های سینا و نیما که حسابی مشغولشون کرد و دیگه وقت تو سر و کله هم زدن ندارن..
البته حسین اوایل به شوخی می گفت اسمشونو بزاریم هابیل و قابیل ولی ازشون قول بگیریم همو نکشن به جاش سوگندو بکشن که حسابی حرص سوگند بیچاره رو در میاورد و ما رو میخندوند!
منو بردیا هم صاحب یه دختر تخس شدیم که دست منو از پشت بسته بود توی شیطونی و قرار شد منو بردیا به احترام خاله پریچهر که دوست داشت اسمشو انتخاب کنه اسمشو از اسامی قرانی انتخاب کردیمو گذاشتیم اسرا و خاله هم که حسابی راضی بود که پیشنهادشو قبول کردیم ...
علی سرپرست الیوت شد و هردو باهم توی تهران زندگی می کردن که دوماه پیش دقیقا هم زمان با فارغ تحصیلی پریا برای همیشه به شیراز برگشتن و هفته پیش علی از پریا خواستگاری کردو پریا هم رو هوا پیشنهاد علیو گرفتو بدون معطلی بله داد
پارسا و معصومه باز هم صاحب بچه شدن که اسمشو امیر علی گذاشتن و به قول حسین 4 سال دیگه باید منتظر یه بچه ی دیگه ازشون باشیم!
اخه اختلاف سنی ضحی و زهرا 4 ساله و اختلاف زهرا و علی هم همینطور...
خاله پریچهر وقتی از زنده بودنم با خبر شد تا دوهفته نمی ذاشت به خونه برم و چقدر بردیا از دست اینکار خاله حرص میخورد...
پریا که تا منو دید به شوخی گفت یا جن و پری کی تو رو با اسنپ فرستاده این دنیا!!
و باعث خندمون شد.
منو سوگند کارمون نیمه وقت شده بود و کارمون بیشتر اداری بود تا عملیاتی...اما هنوز توی تیم دوتا سرگرد عزیزمون بودیم!
با صدای بردیا به خودم اومدم
_ فرمانده من به چی فکر میکنه؟!
خندیدمو گفتم
_به همه چیز.... به این 4 سال !به خوشبختی که تو لحظه به لحظه زندگیم حسش کردمو میکنم!
درسته لحظه های سختی هم داشتیم اما با بودن تو همه ی اون سختیا برام شیرین شدن!
بردیا لبخندی زدو گونمو بوس کردو گفت
_به نظرم بهتره به هابیل و قابیل (سینا ونیما بچه های حسین و سوگند) فکر کنی که قراره با حضورشون خونتو بمبارون کنن!
خندیدمو گفتم
_شیطنتای اونا پیش شیطنتای دختر تو لنگ میندازه!
اسرا خمیازه کشون وارد اتاق شدو خودشو توی بغل بردیا انداختو گفت
_فرمانده شنیدم چی گفتیا!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅در خوردن آب خسیس نباشید
⭕️اغلب سردردها بخاطر کم خوردن آب است
🔸مغز درون یک کیسه مایع قرار دارد که مانع از برخورد آن به جمجمه می شود وقت کم آبی مغز به جمجمه برخورد می کند که این امر باعث سردرد می شود.
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید طوسی🌹
▪️انقلاب اسلامی ما در یک برهه ای از زمان واقع گردیده، که به جرأت می توان گفت که امروز تمامی اسلام در مقابل تمامی کفر و نفاق واقع گردیده .پس باید همه از اختلافات دوری، از تهمت و بهتان و غیبت دوری نموده و حضور خودتان را در تمامی جبهه های انقلاب حفظ نموده و در خدمت به انقلاب آن هم خاشعانه و خاضعانه و بدون هیچ چشم داشتی از همدیگر سبقت بگیرید.🇮🇷
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh