#لطفاًحتمابخوانید👇
❌زنی که مقاومت کرد و سر سرباز را برید ❌
🔴 چرا بعضی از دولت های عربی بیشتر از اسرائیل نسبت به مقاومت کینه دارند؟
⏪ #جمال_ریان مجری الجزیره در قالب داستانی(اروپایی) دلیل کینه برخی دولت های عربی از مقاومت را فاش میکند👇
♦️ سربازان وارد روستایی شدند به همه زنان تجاوز کردند جز یک نفر که مقاومت کرد و سرباز را کشت و سرش را برید، بعد از بازگشت سربازان زنان از خانه بیرون آمدند و گریه میکردند جز زنی که سرباز را کشته بود، این زن در حالی که سر بریده سرباز در دستش بود با عزت نفس و افتخار خطاب به زنان روستا گفت: آیا فکر کردید من اجازه میدهم او به من تجاوز کند بدون اینکه او مرا بکشد یا من او را کشته باشم؟(یا مرگ یا عزت)
▪️زنان روستا به هم نگاهی کردند و تصمیم گرفتند او را بکشند تا مجبور نباشند یک شخص عزتمند با آبرویِ بیشتر را تحمل کنند و همچنین مورد سرزنش شوهرانشان قرار نگیرند که چرا "مقاومت" نکردند.
⭕️➖ آنها شرف را کشتند تا بتوانند با عار زندگی کنند
#شرافت
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
👆⭕️ بله با زور نمیشود انسانها را پاکدست تربیت کرد که دزدی نکنند،
نمیشود آنها را از شرب خمر منع کرد، نمیشود آنان را ذاتا به مقرراتِ راهنمایی و رانندگی باورمند نمود،..
اما برای تمامیِ این موارد، قوانینِ بازدارنده وضع گردیده که جامعه از هرج و مرج و ناامنی در امان باشد.
➖❌ وقتی سخنگوی دولت، از فهمِ چنین موضوعِ بدیهی عاجز است، باید خودش و دولتی که او را سخنگو نموده با الزام متوجهِ وظایفشان نمود، دقیقا مثل متمردین از قانونِ واجبالإطاعهای که علیرغم اینکه عموما به دلیلِ وجوب حجاب و لزوم رعایت آن در جامعه واقفند اما نسبت به آن بیتفاوت، سرکش و یا عنود و لجوجند.
#حجاب
#حکم_خداوند
#سخنگوی_دولت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۱,۱۲ استاد نگران و شتا
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۳,۱۴
استاد ذهن نفس را خواند و گفت :
گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از عشق
بر شانه چرا میکشم این بار گران را...؟!
استاد دوباره گفت:بازهم حرفی هست خانوم؟
نفس:خب .. خب یچیزی هست
استاد : چی؟
نفس:راستش راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمیدونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه
استاد مردانه خندید و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
“گر چنینی،
گر چنانی،
جان مایی
جانِ جان.”
نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را .
و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمین تر میشد.
با یاد آوری یک موضوع سریع گفت:البته یه مسئله ای هم ست
نفس:چی استاد؟
استاد:خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید . تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟
نفس:ببخشید ، چشم استاد.
استاد خندید و محجوبانه گفت: منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمک تون کنم که دیگه به من نگید استاد
اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم.مشکلی با این موضوع ندارید؟
نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمیآید .
نفس:من مشکلی ندارم ولی من من از تنهایی میترسم نمیخوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم تنها رو شروع کنم.
استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم
نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم.
استاد : بله این حق شماست
اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم
سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟
استاد:مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنم
مادر استاد:اونوقت چقدر؟
نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه.
نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟
مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم
بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند.
و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت .
باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت:مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع میکنه ردش کنی
نفس : حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمیخوام تو زندگی تنها باشم نمیخوام
خانم سبز پوش: نگران نباش دختر جان این مرد کار های زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی.
نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت .
آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمیآورد .
نفس :سلام آیناز خوبی؟
آیناز:سلام شما؟
نفس:دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم.
آیناز : اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما
نفس:حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه.
آیناز :باشه
استاد آمد و نفس باید این چشمان را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقهمند شود.
بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره.
نفس: استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟
استاد:چون
از سخن گفتن با آنکس که
دوستش دارم بازماندم
و این سکوت سخت است...
و میخواهم پایان دهم این سکوت در از حرف ها را
نفس :با اجازه استاد
نفس نمیتوانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون میکشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
چه شفا بدی مریضمو.mp3
4.48M
🙏#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یَاأبَاعَبدِاللهِ♥️🤚
🔊 #صوتی
📝 چه شفا بدی مریضم
👤 کربلاییسیدمهدی #حسینی
➖بسیار زیبا .. التماس دعا 🙏
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
💢تیپ را تحویلش دادند و گفتند: انتخاب اسمش با خودتان.
احمد دستانش را به هم مالید و گفت:
"میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد #صلوات بفرستد."
و نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️این وزیر امور خارجه آلمان دقیقا هفته قبل با صدای بلند، کشتار و سلاخی چهل هزار زن و کودک را حق اسرائیلی ها دانست و تمام قد از نسل کشی وحشیانه اسرائیلی ها، دفاع کرد! بدون لکنت!
حالا همین آدم به خاطر اعدام یک تروریست در ایران، زوزه می کشد!
پشت این کت و شلوارها و لبخندها و ادکلن های اروپایی، حیوان درنده ای است که از مکیدن خون انسان ارتزاق و بی قید و شرط از تمام #تروریست های عالم، حمایت می کند! چه آن تروریست اسرائیل باشد، چه #شارمهد!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ننگ ابدی
واکنش تند افسر سابق ارتش شاهنشاهی به رضا پهلوی در جریان حمایتش از تجاوز اسراییل به ایران:
❌ خائن..ننگ ابدی رو برای خودت خریدی...
#پایان_اسقاطیل
#حمله_به_ایران
#پهلوی_بی_غیرت
@Alachiigh
❌در جلسه پزشکیان با مجمع محققین و مدرسین در قم، به جای عکس حضرت آقا، کنار عکس امام، عکس منتظری گذاشتن!
بعد ما تعجب میکنیم چرا این مجمع در بیانیهش اسرائیل را به رسمیت میشناسد.
اگر میخواهید #منافقین یا #جاهلان_بیبصیرت را بشناسید، ببینید چه کسانی از این افراد منحرف حمایت میکنند.
به گذشته کاری نداریم، نقداً اسم اصلاحطلبی مترادف شده با ضدانقلاب بودن و غربزدگی و گول خوردن هزار باره از غرب
و لجبازی و زیر بار اشتباهات نرفتن و اعتراف و عذرخواهی نکردن.
انصافاً این حد از لجاجت، باعث تأسف است.
این جماعت از عکس آقای #منتظری بعد از چهل سال نمیگذرند، چطور ما انتظار داشته باشیم که از اشتباه سال ۸۸ عذرخواهی کنند.
آن عکس امام را هم از روی رودربایستی زدهاند وگرنه خودشان خوب میدانند که امام چگونه با آقای منتظری برخورد کردند و او را بعد از نصایح فراوان که زیر بار نرفت، کنار گذاشتند.
➖به بعضیها هم باید از قول حافظ گفت:
"زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نكند صحبت بدنامي چند"
حوزه علمیه قم اعلام برائت کردند از این گروه خودمعرف..
#پزشکیان_در_قم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۳,۱۴ استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۵و۱۶
آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا.
نفس :باشه و گوشی را در آوردو شماره ی مادرش را گرفت :
نفس : الو سلام مامان
زهرا خانوم: سلام مادر خوبی؟
نفس: ای بد نیستم مامان میتونم با آیناز برم بیرون؟
زهرا خانوم:آره مادر برو به سلامت
نفس:ممنونم خداحافظ
گوشی را خاموش کرد و با آیناز به تفریح رفت و باعث شد حداقل کمتر به موضوع استاد فکر کند.
ساعت 5 به خانه برگشت و از شدت خستگی به خواب رفت و برای اذان مغرب بیدار شد و برای نماز قامت بست.
در آخر گفت خدایا خودمو میسپارم دست خودت و حضرت زینب کمکم کنید.
برای شام پایین رفت و سلام کرد و همگی جوابش را دادند.
بعد از کمی بگو بخند همیشگی زهرا خانوم گفت:نفس فردا خانوم حسینی زنگ زد چه جوابی بهش بدم.
غذا در گلوی نفس پرید زینب خانوم شتابزده به سمتش رفت و لیوان آبی دستش داد نفس تشکر کرد و همه به این کار نفس خندیدند و نفس خجالت زده سر به زیر انداخت.
حاج محسن:بابا جان نگفتی؟
نفس:خب خب من حرفی ندارم هرچی شما بگیدبابا جون
حاج محسن:پس مبارکه
زهرا خانوم:خوشبخت بشی دخترم.
زینب خانوم گونه اش را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد.
محمد مهدی:باورم نمیشه ای فقسلی بخواد بره خونه ی بخت و خندید.
آیا نفس تصمیم گرفته بود؟برای زندگی اش؟با مردی که ممکن است چند ماه دیگر شهید بشود؟ چرا؟چرا نفس با خودت این کارو کردی؟ شهادت چیز بدی نیست خیلی هم خوبه ولی اونه. که میره و تویی که تنها میمونی.میفهمی؟
ناگهان شعری را به خاطر آورد
چراغان سینهام از گرمای عشقِ لالهرویان است..
او دیگر وارد این عشق شده بود اما چرا این افکار دست از سرش بر نمیداشت؟چرا نمیزاشت تا نفس نفسی داشته باشد برای کشیدن؟چرا قلبش اینقدر ناآرام شده است.؟آروم باش قلب نااروم.آروم...
شب شده بود و قت خواب نفس در اتاقش رفت و جزوه های فردا را نیم نگاهی انداخت و بعد به خواب رفت. و دوباره همان خانوم سبز پوش را دید که به او گفت : انتخابت درست بود دخترم انشاالله عاقبت بخیر بشید.
نفس از خواب پرید اما این بار نه با ترس و نگرانی نه با اضطراب و عرق روی پیشانی با آرامش بیدار شد چرا که مرد آینده اش را حضرت زینب تضمین کرده است و این خودش یعنی خوشبختی.
نفس نماز صبحش را خواند و تمامی کلاس های دانشگاهش را گذرانده بود به غیر از کلاس آخر که شماره ی پریناز روی گوشی اش افتاد .
پریناز با اشک و هق هق با صدایی بریده بریده گفت :الو نفس نفس من دیگه نمیخوام نفس بکشم من میخوام برم برای همیشه از این دنیا
نفس:الو پریناز عزیزم چی میگی؟چته ؟ چی شده؟
پریناز : میخوام خودمو بکشم
نفس:پریناز بفهم چی میگی الان کجایی؟
پریناز آدرس داد و نفس به آیناز گفت میرود برای نجات دوستش دوستی تنها که فکر میکرد خدا هم اورا تنها گذاشته.
نفس با سرعت رانندگی میکرد تا به برجی بلند رسید و پریناز رو در آن بالا بالا ها دید پریناز با دیدن نفس اشک ریخت و سریع به در خانه آمد و نفس را در آغوش کشید .
نفس:عزیز دلم چیشده؟قوربونت برم حرف بزن بگو به من بگو
پریناز آنقدر گریه اش با هق هق تر کسب شده بود که به سختی نفس میکشید بریده بریده گفت : مامانم به خاطر اون مرتیکه آشغال زد تو گوش من تو گوش دخترش بابا که ندارم مامانمم که رفت نفس من تو این دنیا چی کارم؟
نفس: نفس بکش عزیزم نفس بکش جان نفس قشنگم تو خدا رو داری آغوش خدا همیشه بازه فقط کافیه تو بخوای پریناز جان.
پریناز:خدا؟؟ خدا که خیلی وقته منو ولم کرده به حال بدبختیام به بیچارگیام.
نفس: نگو جانم به قربانت فراموشَت نشود
پرواز به بال نیست
به باور است..
˹زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش
پریناز: نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام
نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت کنه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من آرامش میخوام
نفس:باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش
هر آنچه تورتا به درد آورد، تورا ساخت..
ما در دل تاریکی نور را باور کردیم.
میای بریم مزار شهدا؟....
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۵و۱۶ آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا. نفس :باش
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۷تا۱۹
پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه.
نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟چقدر تنها
با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود.
نفس:الو سلام آیناز
آیناز:سلام نفس کجایییی
نفس:چرا چیشده
آیناز:هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا
نفس:آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم
پریناز با صدای خسته اش گفت: عاشق دل خسته نگرانت شده؟
نفس : مهم نیست بزار باشه
پریناز:ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
نفس:فعلا کار زندگی من تویی پریناز
به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر.
بعد از کلی صحبت گفت : پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که نماز بخونی باشه؟
پریناز : نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس .
نفس : چرا ؟ مشکلت چیه؟
پریناز:اصلا چرا باید نماز بخونم؟
نفس:تو چرا غذا میخوری؟
پریناز :خب معلومه که از گشنگی نمیرم
نفس:پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟
پریناز:آره
نفس:اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟
پریناز : آره
نفس: خب پس تکلیف روحت چی میشه؟اون نباید غذا بخوره؟
پریناز:یعنی اون غذا ی روح نمازه؟
نفس : هوم
پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت.
در را باز کرد و سلام داد
و همگی جوابش را دادند.
نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست.
زهرا خانوم گفت: خانوم حسینی زنگ زد
نفس:خب
زهرا خانوم: جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید.
نفس:چی مامان ؟ چخبره چرا آنقدر زود ؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن؟آخر همین هفته خیلی دیره که
محمد مهدی کنار گوشش گفت: محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد
نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد.
صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید
نفس:باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا
و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد
دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید.
که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود.
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
نفس لبخند زد که پیام بعدی آمد
سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالت آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن.
نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟
پیام بعدی هم آمد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
لبخندی زد و نوشت :سلام استاد چشم
بلافاصله جواب داد:چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد
نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و می گذشت .
بالاخره صبح با نه با صدای آلارم گوشی بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید:نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا
نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید.
صدای خنده شأن میآمد.
نفس شرمنده گفت: سلام
مهدی: چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی
استاد : سلام ظهر عالی متعالی
زهرا خانوم : پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده .
به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : عزیز دلم این لقمه رو بخور ضعف نکنی
نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : ممنون زینب جونم عاشقتم
استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد .
زهرا خانوم :به سلامت دخترم
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🌹شهید محسن خزایی🌹
✍فرزند شهید:
یکی از دوستان در همان ساعات شهادت پدرم به من گفت: پدرت را بین ساعت 2 تا 3 نیمهشب در بینالحرمین کربلا دیدم. مگر میشود او شهید شده باشد؟ تعجب کرده بود. اصلاً باورش نمیشد که حاج محسن شهید شده باشد. بعدها که با سالم محمدی، مترجم پدرم در سوریه صحبت میکردم، میگفت که خواب او را دیده و از پدرم پرسیده: بعد از اینکه شهید شدی، کجا رفتی؟ او هم گفته: بلافاصله به کربلا و بینالحرمین رفتم...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
ماشاالله چی خوند #حسین_طاهری در محضر آقا
چه شوری چه حالی... 😍✊💪
#رهبرانقلاب
#دیدار_با_دانش_آموزان
#۱۳آبان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دختر #جمشید_شارمهد:
بابام بیگناه بود!
فقط یک نمونه از جنایات بابای گور به گورش👆👆
#قاتل
@Alachiigh