🌹شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
💢تیپ را تحویلش دادند و گفتند: انتخاب اسمش با خودتان.
احمد دستانش را به هم مالید و گفت:
"میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد #صلوات بفرستد."
و نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️این وزیر امور خارجه آلمان دقیقا هفته قبل با صدای بلند، کشتار و سلاخی چهل هزار زن و کودک را حق اسرائیلی ها دانست و تمام قد از نسل کشی وحشیانه اسرائیلی ها، دفاع کرد! بدون لکنت!
حالا همین آدم به خاطر اعدام یک تروریست در ایران، زوزه می کشد!
پشت این کت و شلوارها و لبخندها و ادکلن های اروپایی، حیوان درنده ای است که از مکیدن خون انسان ارتزاق و بی قید و شرط از تمام #تروریست های عالم، حمایت می کند! چه آن تروریست اسرائیل باشد، چه #شارمهد!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ننگ ابدی
واکنش تند افسر سابق ارتش شاهنشاهی به رضا پهلوی در جریان حمایتش از تجاوز اسراییل به ایران:
❌ خائن..ننگ ابدی رو برای خودت خریدی...
#پایان_اسقاطیل
#حمله_به_ایران
#پهلوی_بی_غیرت
@Alachiigh
❌در جلسه پزشکیان با مجمع محققین و مدرسین در قم، به جای عکس حضرت آقا، کنار عکس امام، عکس منتظری گذاشتن!
بعد ما تعجب میکنیم چرا این مجمع در بیانیهش اسرائیل را به رسمیت میشناسد.
اگر میخواهید #منافقین یا #جاهلان_بیبصیرت را بشناسید، ببینید چه کسانی از این افراد منحرف حمایت میکنند.
به گذشته کاری نداریم، نقداً اسم اصلاحطلبی مترادف شده با ضدانقلاب بودن و غربزدگی و گول خوردن هزار باره از غرب
و لجبازی و زیر بار اشتباهات نرفتن و اعتراف و عذرخواهی نکردن.
انصافاً این حد از لجاجت، باعث تأسف است.
این جماعت از عکس آقای #منتظری بعد از چهل سال نمیگذرند، چطور ما انتظار داشته باشیم که از اشتباه سال ۸۸ عذرخواهی کنند.
آن عکس امام را هم از روی رودربایستی زدهاند وگرنه خودشان خوب میدانند که امام چگونه با آقای منتظری برخورد کردند و او را بعد از نصایح فراوان که زیر بار نرفت، کنار گذاشتند.
➖به بعضیها هم باید از قول حافظ گفت:
"زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نكند صحبت بدنامي چند"
حوزه علمیه قم اعلام برائت کردند از این گروه خودمعرف..
#پزشکیان_در_قم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۳,۱۴ استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۵و۱۶
آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا.
نفس :باشه و گوشی را در آوردو شماره ی مادرش را گرفت :
نفس : الو سلام مامان
زهرا خانوم: سلام مادر خوبی؟
نفس: ای بد نیستم مامان میتونم با آیناز برم بیرون؟
زهرا خانوم:آره مادر برو به سلامت
نفس:ممنونم خداحافظ
گوشی را خاموش کرد و با آیناز به تفریح رفت و باعث شد حداقل کمتر به موضوع استاد فکر کند.
ساعت 5 به خانه برگشت و از شدت خستگی به خواب رفت و برای اذان مغرب بیدار شد و برای نماز قامت بست.
در آخر گفت خدایا خودمو میسپارم دست خودت و حضرت زینب کمکم کنید.
برای شام پایین رفت و سلام کرد و همگی جوابش را دادند.
بعد از کمی بگو بخند همیشگی زهرا خانوم گفت:نفس فردا خانوم حسینی زنگ زد چه جوابی بهش بدم.
غذا در گلوی نفس پرید زینب خانوم شتابزده به سمتش رفت و لیوان آبی دستش داد نفس تشکر کرد و همه به این کار نفس خندیدند و نفس خجالت زده سر به زیر انداخت.
حاج محسن:بابا جان نگفتی؟
نفس:خب خب من حرفی ندارم هرچی شما بگیدبابا جون
حاج محسن:پس مبارکه
زهرا خانوم:خوشبخت بشی دخترم.
زینب خانوم گونه اش را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد.
محمد مهدی:باورم نمیشه ای فقسلی بخواد بره خونه ی بخت و خندید.
آیا نفس تصمیم گرفته بود؟برای زندگی اش؟با مردی که ممکن است چند ماه دیگر شهید بشود؟ چرا؟چرا نفس با خودت این کارو کردی؟ شهادت چیز بدی نیست خیلی هم خوبه ولی اونه. که میره و تویی که تنها میمونی.میفهمی؟
ناگهان شعری را به خاطر آورد
چراغان سینهام از گرمای عشقِ لالهرویان است..
او دیگر وارد این عشق شده بود اما چرا این افکار دست از سرش بر نمیداشت؟چرا نمیزاشت تا نفس نفسی داشته باشد برای کشیدن؟چرا قلبش اینقدر ناآرام شده است.؟آروم باش قلب نااروم.آروم...
شب شده بود و قت خواب نفس در اتاقش رفت و جزوه های فردا را نیم نگاهی انداخت و بعد به خواب رفت. و دوباره همان خانوم سبز پوش را دید که به او گفت : انتخابت درست بود دخترم انشاالله عاقبت بخیر بشید.
نفس از خواب پرید اما این بار نه با ترس و نگرانی نه با اضطراب و عرق روی پیشانی با آرامش بیدار شد چرا که مرد آینده اش را حضرت زینب تضمین کرده است و این خودش یعنی خوشبختی.
نفس نماز صبحش را خواند و تمامی کلاس های دانشگاهش را گذرانده بود به غیر از کلاس آخر که شماره ی پریناز روی گوشی اش افتاد .
پریناز با اشک و هق هق با صدایی بریده بریده گفت :الو نفس نفس من دیگه نمیخوام نفس بکشم من میخوام برم برای همیشه از این دنیا
نفس:الو پریناز عزیزم چی میگی؟چته ؟ چی شده؟
پریناز : میخوام خودمو بکشم
نفس:پریناز بفهم چی میگی الان کجایی؟
پریناز آدرس داد و نفس به آیناز گفت میرود برای نجات دوستش دوستی تنها که فکر میکرد خدا هم اورا تنها گذاشته.
نفس با سرعت رانندگی میکرد تا به برجی بلند رسید و پریناز رو در آن بالا بالا ها دید پریناز با دیدن نفس اشک ریخت و سریع به در خانه آمد و نفس را در آغوش کشید .
نفس:عزیز دلم چیشده؟قوربونت برم حرف بزن بگو به من بگو
پریناز آنقدر گریه اش با هق هق تر کسب شده بود که به سختی نفس میکشید بریده بریده گفت : مامانم به خاطر اون مرتیکه آشغال زد تو گوش من تو گوش دخترش بابا که ندارم مامانمم که رفت نفس من تو این دنیا چی کارم؟
نفس: نفس بکش عزیزم نفس بکش جان نفس قشنگم تو خدا رو داری آغوش خدا همیشه بازه فقط کافیه تو بخوای پریناز جان.
پریناز:خدا؟؟ خدا که خیلی وقته منو ولم کرده به حال بدبختیام به بیچارگیام.
نفس: نگو جانم به قربانت فراموشَت نشود
پرواز به بال نیست
به باور است..
˹زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش
پریناز: نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام
نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت کنه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من آرامش میخوام
نفس:باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش
هر آنچه تورتا به درد آورد، تورا ساخت..
ما در دل تاریکی نور را باور کردیم.
میای بریم مزار شهدا؟....
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۵و۱۶ آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا. نفس :باش
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۷تا۱۹
پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه.
نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟چقدر تنها
با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود.
نفس:الو سلام آیناز
آیناز:سلام نفس کجایییی
نفس:چرا چیشده
آیناز:هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا
نفس:آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم
پریناز با صدای خسته اش گفت: عاشق دل خسته نگرانت شده؟
نفس : مهم نیست بزار باشه
پریناز:ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
نفس:فعلا کار زندگی من تویی پریناز
به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر.
بعد از کلی صحبت گفت : پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که نماز بخونی باشه؟
پریناز : نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس .
نفس : چرا ؟ مشکلت چیه؟
پریناز:اصلا چرا باید نماز بخونم؟
نفس:تو چرا غذا میخوری؟
پریناز :خب معلومه که از گشنگی نمیرم
نفس:پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟
پریناز:آره
نفس:اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟
پریناز : آره
نفس: خب پس تکلیف روحت چی میشه؟اون نباید غذا بخوره؟
پریناز:یعنی اون غذا ی روح نمازه؟
نفس : هوم
پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت.
در را باز کرد و سلام داد
و همگی جوابش را دادند.
نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست.
زهرا خانوم گفت: خانوم حسینی زنگ زد
نفس:خب
زهرا خانوم: جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید.
نفس:چی مامان ؟ چخبره چرا آنقدر زود ؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن؟آخر همین هفته خیلی دیره که
محمد مهدی کنار گوشش گفت: محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد
نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد.
صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید
نفس:باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا
و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد
دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید.
که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود.
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
نفس لبخند زد که پیام بعدی آمد
سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالت آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن.
نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟
پیام بعدی هم آمد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
لبخندی زد و نوشت :سلام استاد چشم
بلافاصله جواب داد:چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد
نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و می گذشت .
بالاخره صبح با نه با صدای آلارم گوشی بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید:نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا
نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید.
صدای خنده شأن میآمد.
نفس شرمنده گفت: سلام
مهدی: چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی
استاد : سلام ظهر عالی متعالی
زهرا خانوم : پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده .
به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : عزیز دلم این لقمه رو بخور ضعف نکنی
نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : ممنون زینب جونم عاشقتم
استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد .
زهرا خانوم :به سلامت دخترم
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🌹شهید محسن خزایی🌹
✍فرزند شهید:
یکی از دوستان در همان ساعات شهادت پدرم به من گفت: پدرت را بین ساعت 2 تا 3 نیمهشب در بینالحرمین کربلا دیدم. مگر میشود او شهید شده باشد؟ تعجب کرده بود. اصلاً باورش نمیشد که حاج محسن شهید شده باشد. بعدها که با سالم محمدی، مترجم پدرم در سوریه صحبت میکردم، میگفت که خواب او را دیده و از پدرم پرسیده: بعد از اینکه شهید شدی، کجا رفتی؟ او هم گفته: بلافاصله به کربلا و بینالحرمین رفتم...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
ماشاالله چی خوند #حسین_طاهری در محضر آقا
چه شوری چه حالی... 😍✊💪
#رهبرانقلاب
#دیدار_با_دانش_آموزان
#۱۳آبان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دختر #جمشید_شارمهد:
بابام بیگناه بود!
فقط یک نمونه از جنایات بابای گور به گورش👆👆
#قاتل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️👆🎥 راه نفس مردم را نبندید‼️
❌نه دیگه نشد جناب متخصص اقتصاد؛ اینجوری راه نفس مردم کاملا مسدود میشود و فقط راه نفس دولت و ثروتمندان باز میشود؛ یا همه چیز رو آزاد میکنیم یا همه چیز قیمت گذاری میشود.
نمیشه خودروی ۴۰۰ میلیونی رو ۴ میلیارد بخریم، گوشی ۳۰ میلیونی رو ۶۰ میلیون، حقوق کارکر یک پنجم الی یک دهم حقوق کشورهای دیگر باشد ، بانکداریت اسلامی و قرض الحسنه نباشد، کلی پول الکی از عوارض و شهرداری و کوفت و زهرمار از مردم بگیرید، نفت و گازی که مال مردم است رو با پول به مردم بفروشید و با پررویی بگید ارزان میدهیم بعد در اینجا به فکر قیمت جهانی باشید، دقیقا اونجایی که به نفع دولت و ثروتمندان است و به ضرر مردم.
❌اجماع علما هم همین است قیمت گذاری ممنوع است مگر جاییکه به مردم ظلم شود و چه ظلمی بالاتر از اینکه ۱۰ میلیون به کارگر حقوق بدهی بعد مخارجش ۵۰ میلیون باشد و بعد بخوای باز گرانتر کنی. ..
دنبال چی هستید ؟؟
یا چیه داستان؟!
👤فرهاد فتحی
#نرخ_ارز
#قیمت_گذاری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عااالی👆
🚨 هشدار مقامات آمریکایی به اسرائیل:
🔥ایران در پی حملات اخیر اسرائیل بزرگترین حمله ی موشکی که تا به حال در جهان انجام نشده را انجام خواهد داد و تصاویر ماهواره ای گویای تحرکات بسیار بالا برای حمله ی قریب الوقوع به اسرائیل است.
🔚 پایــان صهیـــون بــا مــاست
#نحن_قادمون
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۷تا۱۹ پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۰و۲۱
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند .
این اولین بار بود که نفس با مردی نامحرم در همچین فاصله کمی نفس میکشید با مردی که چندی دیگر محرم میشود بر نفسش.
استاد : خب خانوم شما چرا اون روز بدون اجازه تو کلاس کن غیبت داشتین؟ مگه نمیدونید که رفت و آمد سر کلاس خیلی برام مهمه؟نمیگی از نمرت کم میشه؟
نفس:ببخشید استاد تا خواست ادامه بدهد استاد با چینی که به ابرو انداخته بود گفت: خیلی خب قصد نداشتم ازت نمره کم کنم ولی شما بگو اگه یه دانشجو یه درسو یاد نگیره استاد چی کار میکنه؟
نفس در حالی که در آسانسور را باز میکرد گفت : خب یه بار دیگه براش اون درسو توضیح میده
استاد : ها باریکلا منم چند بار به شما توضیح دادم تو محیط به غیر از دانشگاه به من نگو استاد حالا شما بگو وقتی استاد اون درسو دوبار و چند بار توضیح بده و اون دانش آموز نخواد قبول کنه این استاد باید چیکار کنه؟
نفس سر به زیر انداخت و گفت : نمیدونی
استاد : خب این استاد مجبور میشه اون دانش جو رو تنبیه کنه تا یاد بگیره چیزی رو که استادش میگه رو انجام بده
الان من چند بار به شما گفتم به من نگو استاد ولی شما همش داری میگی منم باید شما رو تنبیه کنم
نفس:چی؟
استاد:مثلا یه عنوان تنبیه ۴ نمره از این ترمت کم میشه
سپس در ماشین را برای نفس باز کرد و پس از نشستن نفس در را بست و خودش نشست . نفس پکر سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود .
استاد:چی شده؟
نفس:هیچی
استاد:خیلی خب رسیدیم خانوم
نفس پیاده شد هر کس از ۱۰ کیلومتری اش زد میشد متوجه ترسش میشد استاد حسینی با دیدن رنگ پریده اش نگران گفت: چیزی شده؟؟؟
نفس سرد گفت: نخیر
رفتند برای دادن آزمایش خون استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت:خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد .
نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید .
پرستار خندید و گفت : وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه
استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس میکشید.
استاد با نگرانی : خانوم حالت خوبه؟؟؟
نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد.
استاد کلافه کنارش نشست و گفت : چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟
نفس عصبی گفت : آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده چالوسم دراز بفرمایید
استاد عصبی شد و گفت : دیگه هیچ وقت این حرفو نزن الان دیگه نفسم به نفست بنده خانوم نفس آروین بعد کمی محبت چاشنی کلامش کرد و ادامه داد.
از دمِ تیغِ دو ابروت، به جولانگه عشق
همچنان برگ خزان سر به زمین میریزد
نفس بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید
استاد:چرا
نفس:یکم تند رفتم
استاد : حداقلش اینه که بهم نگفتی استاد گفتی آقای حسینی
داری کم کم پیشرفت میکنی بعد از اون تنبیه نظرت چیه بریم یه تشویق؟
نفس:شما که خودتون حکم میدین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید.
استاد : نفرمایید خانوم شما تاج سری
سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟
پرستار : شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست
استاد:متشکر
بعد به سمت نفسش رفت و گفت:خانوم بلند شو بریم بیرون یچیزی بگیرم برات رنگت شده مثه گچ دیوار.
نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند.
نفس:استاد؟
استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت: بازم تنبیه میخوای؟
نفس لبخند محجوبی زد و گفت : خب ببخشید آقای حسینی؟
استاد با لبخند : بله
نفس سر به زیر انداخت و گفت : میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟
استاد: من از حجب و حیات از حجابت از نگاه کنترل شدت
از همه ی شما
نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت :
کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن میشود،
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود :)
عاشق که شوی به سمت نفس برگشت و در چشمهایش خیره شد و ادامه داد معشوق میشود دلیل زندگی ات میشود دلیل نفس کشیدن میشود همه چیز برای تو
خانوم شما اصلا شعر بلد نیستی؟
نفس:چرا معلومه که بلدم
استاد : مثلا؟
نفس : دوست ندارم الان بخونم.
استاد: همینه که میگم حجب و حیات جاذبه داره
نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید و در دل گفت:
اینکه دوستم داری، اوضاع را بهتر کرده
مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ...
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
✳️هویج و گوجه پخته شده در غذا ها را حتما بخورید!👇
🔸"بتاکاروتن" هویج پخته و "لیکوپن" گوجه پخته 2 برابر خام آنهاست و برای همین گوجه و هویج پخته سرطان و تومور را ازبین میبرد
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
#به_یاد_شهدا
🌹شهید علی عرب🌹
ققنوس دفاع مقدس
💐جسمی که آب شد ...
کوله پشتیاش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،… محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم.اطرافمان میدان مین بود، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود.با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد تمام نگاهها چرخید طرف علی اما کسی نمیتوانست به او کمک کند خرجیهای آرپیجی آتش گرفتند فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند.خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتیاش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود.به سینه روی زمین دراز کشید. دستش جلوی دهانش گذاشته بود که نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود.اشاره کرد آب بهم بده، من چفیهام را با قمقمهاش که داغ شده بود.خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش. علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد.او داشت میسوخت و آب میشد. و ما هیچ راهی نداشتیم.بعد از عملیات رفتیم سراغ علی اما هیچ چیز از پیکرش باقی نمانده بود،فقط کف پوتینش که نسوز بود باقی مانده بود.🙏😭
او متولد 10 تیر 49 بود و 10 تیر 65 در روز تولدش ذره ذره آب شد🥀 و به شهادت رسید
⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه وصلوات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️پیشبینی چند سال پیش استاد رحیمپور ازغدی از وضعیت امروز
➖«نه به حجاب اجباری» به
«نه به شرت اجباری» خواهد رسید
#حجاب
#رحیمپور_ازغدی
#دانشجوی_علوم_تحقیقات
@Alachiigh
👇👇 #پیشنهاد
❌امارات به #بشار_اسد پیشنهاد داده در ازای بازسازی سوریه، از «#محور_ایران» دور شود ,
اردن نیز متعهد شده است تمامی گروههای مخالف دولت سوریه در جنوب و شرق سوریه را از بین ببرد
▪️روزنامه الاخبار لبنان خبر داد که رژیم صهیونیستی به دنبال تغییر مواضع دمشق است و به همین دلیل به امارات و اردن مأموریت داده رئیس جمهور سوریه را راضی کنند تا محور مقاومت را کنار بگذارد.
▪️منابع خبری گزارش دادند که بنیامین نتانیاهو نخستوزیر رژیم صهیونیستی در کنار جنایات وحشیانه در لبنان به دنبال تغییراتی در سوریه و حذف حضور این کشور در محور مقاومت است.
▪️روزنامه الاخبار لبنان به نقل از گزارشهای دیپلماتیک خبر داد که رژیم صهیونیستی بهشدت پیگیر رخدادهای دمشق است و میکوشد با کمک امارات و اردن، بشار اسد رئیسجمهور سوریه را قانع کند از ائتلاف با ایران و حزبالله دست بردارد.
▪️بر اساس گزارشها، تلآویو هر چند بر روی تغییر زیادی در موضع سوریه حساب باز نمیکند، اما همپیمانان این رژیم در امارات و اردن از سران اسرائیل خواستار مهلتی هستند تا بتوانند بشار اسد را قانع کنند که از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جنبش حزبالله بخواهد خاک سوریه را ترک کنند.
▪️الاخبار همچنین خبر داد، امارات و اردن از اسد خواستهاند متعهد شود که حریم این کشور به روی هرگونه حمایت مادی و نظامی به لبنان از خاک سوریه بسته شود.این روزنامه تأکید کرد، امارات در این زمینه مشوقهای مالی بسیار بزرگی به اسد ارائه داده و گفته که آماده بازسازی سراسر سوریه است؛ البته مشروط به اینکه سوریه از «محور ایران» دور شود.
▪️بنا بر این گزارش، دولت اردن نیز متعهد شده است تمامی گروههای مخالف دولت سوریه در جنوب و شرق سوریه را از بین ببرد.
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
#سوریه #مقاومت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لطفاً_ببینید 👆👆
❌سوپر سلبریتی آمریکایی از وقت گذروندن با بچههاش لذت میبره
اینجا هم ..بووووق...فمینیست ایرانی، دنبال زندگی مستقل و مهریه و حق طلاق و سگبازیه :))
از سلبریتی هم شانس نیاوردیم😐
#سلبریتی_ایرانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴➖ بشنوید 👆👆
🎙#رحیم_پور_ازغدی :
در اسناد لانه جاسوسی آمریکا بیان شده امام خمینی(ره) نخستین کسی بود که به جهانیان یاد داد علیه آمریکا می توانید بایستید ، حتی شوروی هم نمی توانست چنین بکند.
🔷#۱۳آبان، سالروز تسخیر سفارت آمریکا
@Alachiigh
📸#سیاه_ترین_عکس_تاریخ_ایران👆
⭕️ میگفت از عرب ها و زبان عربی بدم میاد! چون ۱۴۰۰سال پیش به ایران حمله کردن...
خب آریایی عزیز،انگلیسی هام باعث دو تا قحطی تو ایران شدن که میلیون ها ایرانی کشته شد...
حرفی که نداری هییییچ...
حالا..
چرا اینقدر دنبال کلاس زبان انگلیسی؟!!
#آریایی
#قحطی_در_ایران
#انگلیس
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۰و۲۱ خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گ
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۲و۲۳
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟
نفس: نه اُس..آقای حسینی میل ندارم
آقای حسینی آهی کشید و گفت: کی میخوای این درسو یاد بگیری؟
نفس سکوت کرد که او دوباره گفت : شاید وقتی محرم شدیم
دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت : تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم و هیکلی
نفس:آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید
آقای حسینی: خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما
نفس : آی خدا
آقای حسینی ناراحت گفت : چرا آی میگی ؟
نفس: خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت.
آقای حسینی در حالی که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت : بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین
نفس: استاد منو برسونید لطفا کار دارم
آقای حسینی: عه شما همش بگو استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما
نفس: هر طور راحتید استاد.
به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت : مراقب خودت باش
نفس: چشم استاد با اجازه
نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دستنیافتنی او آنقدر شعر عاشقانه و نجوا های دلبری خواند و نفس پس نداد او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمد حسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود .
نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید .
امیر گفت : مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده
کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه
نفس با حرص گفت : امیرررر رر
امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت .
ساعت تقریبا 8 شب بود که امین ( برادرش ) با او تماس گرفت.
نفس : الو سلام داداشی
امین : سلام عروس خانوم
نفس : ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟
امین : عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟
نفس : عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م
امین میان حرفش پرید و گفت : دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم.
نفس : عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم
امین : باشه عزیزم میبوسمت شب بخیر
نفس : شب بخیر
صبح در حالی که داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود.
آلو جونم آیناز
آیناز: نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟
نفس : آره ممنون میشم
آیناز : باشه گلم
نفس : منتظرتم
آیناز : 5 دیقع دیگه دم درم پایین باش.
نفس : باشههه
بعد رو به زینب خانوم گفت : عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن
زینب خانوم خندید و گفت : برو مادر به سلامت
نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد .
نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد .
نفس:برو آقا مزاحم نشو
آیناز در حالی که از خنده منفجر میشد گفت :
گفت خانوممم بفرما بالا
نفس سرش را بالا آورد و گفت: آیناز گنج پیدا کردی؟
آیناز در حالی که ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت : ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سواری شم
نفس: عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم
آیناز: لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم
نفس : نفس بکش عزیزم باشههه
آیناز : نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟
نفس با لحنی کاملا جدی گفت : بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم.
آیناز : خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من
در بین راه آیناز صحبت میکرد و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه میفهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند به دانشگاه رسیدند و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجاذبه .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۲و۲۳ استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل م
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۴و۲۵
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که برایش شعر میخواند؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوه گری دختر های کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت: جانم داداش
امین: دم درم عزیزم بیا
نفس : چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند .
امین بوسه ای بر سرش زد و گفت : سلام دورت بگردم
استاد کمی لو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : بله . داداش ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سخت گیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت : سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : سلام چیشده؟
نفس: مامان امین امین
زهرا خانوم : دختر امین چی؟
نفس : امین ... اومده
زهرا خانوم: وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین در حالی که در آغوش امیر میرفت گفت : حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای انیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود.
به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : اجازه هست
امین : آره نفس بیا امیر منو کشت
نفس : شما ها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟
امیر : نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه.
نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : امین این دیگه متاهله
من و تو مجردیم نباید با این بپریما
امین : گفتی داداش دمت گرم
نفس حرص میخورد که امیر گفت : میخوای بگم محمد حسین بیاد تا تنها نباشی؟و با امین هم آشنا بشه
نفس : لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش
امیر با عصبانی ساختگی گفت : امیرررر میکشمت
و بعد شروع به دویدن کردند.
همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه
امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند .
جمعه ساعت 9 صبح :
نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید .
به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh