eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مهدی نصیری کنار رجوی و پهلوی، ضلع سوم جریان ضد ایرانی! 🔴عملیات مهندسی منافقین در اغتشاشاتِ مهسا امینی! 🔴شبکه عجیب نفوذ در شهادت رئیس جمهور! 🔴خطرِ تخلیه اطلاعاتی سازمان مجاهدین خلق 🔴استفاده از زنان در خانه‌های تیمی سازمان! 🔴معرفی کانال‌های پوششی منافقین در فضای مجازی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکنم ببینید 👌👌 ❌⭕️ حمله شدید فرامرز دادرس، افسر گارد شاهنشاهی به ربع پهلوی👇 خاک بر سرت که به خاطر حمایت از حمله به ایران ننگ ابدی را برای خودت و خاندانت خریدی! ❌🔺آقای رضا پهلوی! لحظه حمله اسرائیل به ایران کدام خَلا را پر کرده بودی؟! ای خائن! تو که می‌گفتی اگر حمله شود ارتش طرفدارانم، بیرون می‌ریزند! ای خائن! من و بسیاری از فرماندهان ارتش پهلوی تو را قبول نداریم! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆❌ بازنشر سخنان چندی پیش سردار حاجی زاده👇 ➖♦️دشمن میخواهد مسئولین رو بترسونه در صورتیکه اگه حمله نظامی باشه اولین کسانی که باید جواب بدن ما هستیم و ما هیچ ترسی از این نداریم بلکه ما تنها نگرانیمون آقا زاده ها و خواهر زاده ها و برادر زاده هایی هستن که روی رأی تصمیم گیران اثر گذار هستن @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۱۱ـ۱۲ نفس : چادر رنگی
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق ,۱۲ استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم. استاد : بله این حق شماست‌ اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:مامان جان خانوم آروین می‌خوان فکر کنم مادر استاد:اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت . نفس : چادر رنگی ام را برداشتم و پایین رفتم. زهرا خانوم:وای مادر چه ماه شدی نفس :اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟ محمد مهدی :اعتماد به سقف و با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود . در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند. اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت:ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیداست نفس:خوشبختم آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت من هم زن برادر آقا محمد حسین هستم اسمم سمی است نفس:خوشبختم عزیزم سپس مرد کنارش آمد و گفت : سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم نفس : سلام آقا آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا نفس:خوش اومدی عزیزم و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل استاد حسینی:سلام خانم آروین. خوب هستیم انشاالله؟ نفس:سلام استاد ممنون استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت:خدمت شما نفس گل را گرفت و گفت : ممنونم سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای. زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد. راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست... چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید. دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت:حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند. حاج محسن:صاحب اختیارید نفس جان بابا آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت:بفرمایید استاد همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت:اول شما برید تو . سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند. تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آن طرف تر که میزی با آینه بو که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت:پس شما هم با شهدا دوستید؟ نفس :بله استاد چشماشون معجزه می‌کنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه. استاد :خانوم این قدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام. نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد. استاد حسینی:خب معیار های شما واسه مرد آیندتون چنیه؟ نفس :خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه سر به زیر انداخت و ادامه داد که اون شخص رو دوست دارم یا نه. استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش. استاد:معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده. نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇 ❌زنی که مقاومت کرد و سر سرباز را برید🔴 چرا بعضی از دولت های عربی بیشتر از اسرائیل نسبت به مقاومت کینه دارند؟ ⏪ مجری الجزیره در قالب داستانی(اروپایی) دلیل کینه برخی دولت های عربی از مقاومت را فاش میکند👇 ♦️ سربازان وارد روستایی شدند به همه زنان تجاوز کردند جز یک نفر که مقاومت کرد و سرباز را کشت و سرش را برید، بعد از بازگشت سربازان زنان از خانه بیرون آمدند و گریه می‌کردند جز زنی که سرباز را کشته بود، این زن در حالی که سر بریده سرباز در دستش بود با عزت نفس و افتخار خطاب به زنان روستا گفت: آیا فکر کردید من اجازه میدهم او به من تجاوز کند بدون اینکه او مرا بکشد یا من او را کشته باشم؟(یا مرگ یا عزت) ▪️زنان روستا به هم نگاهی کردند و تصمیم گرفتند او را بکشند تا مجبور نباشند یک شخص عزتمند با آبرویِ بیشتر را تحمل کنند و همچنین مورد سرزنش شوهرانشان قرار نگیرند که چرا "مقاومت" نکردند. ⭕️➖ آنها شرف را کشتند تا بتوانند با عار زندگی کنند @Alachiigh
👆⭕️ بله با زور نمی‌شود انسانها را پاکدست تربیت کرد که دزدی نکنند، نمی‌شود آنها را از شرب خمر منع کرد، نمی‌شود آنان را ذاتا به مقرراتِ راهنمایی و رانندگی باورمند نمود،.. اما برای تمامیِ این موارد، قوانینِ بازدارنده وضع گردیده‌ که جامعه از هرج و مرج و ناامنی در امان باشد. ➖❌ وقتی سخنگوی دولت، از فهمِ چنین موضوعِ بدیهی عاجز است، باید خودش و دولتی که او را سخنگو نموده با الزام متوجهِ وظایفشان نمود، دقیقا مثل متمردین از قانونِ واجب‌الإطاعه‌ای که علیرغم اینکه عموما به دلیلِ وجوب حجاب و لزوم رعایت آن در جامعه واقفند اما نسبت به آن بی‌تفاوت، سرکش و یا عنود و لجوجند. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت۱۱,۱۲ استاد نگران و شتا
,۱۴ استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از عشق بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را...؟! استاد دوباره گفت:بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:خب .. خب یچیزی هست استاد : چی؟ نفس:راستش راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمی‌دونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید و وقتی به خودش مسلط شد گفت: “گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جانِ جان.” نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را . و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمین تر میشد. با یاد آوری یک موضوع سریع گفت:البته یه مسئله ای هم ست نفس:چی استاد؟ استاد:خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید . تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد. استاد خندید و محجوبانه گفت: منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمک تون کنم که دیگه به من نگید استاد اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم.مشکلی با این موضوع ندارید؟ نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید . نفس:من مشکلی ندارم ولی من من از تنهایی میترسم نمی‌خوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم تنها رو شروع کنم. استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم. استاد : بله این حق شماست‌ اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:مامان جان خانوم آروین می‌خوان فکر کنم مادر استاد:اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت . باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت:مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع می‌کنه ردش کنی نفس : حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمی‌خوام تو زندگی تنها باشم نمی‌خوام خانم سبز پوش: نگران نباش دختر جان این مرد کار های زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی‌. نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت . آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمی‌آورد . نفس :سلام آیناز خوبی؟ آیناز:سلام شما؟ نفس:دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم. آیناز : اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما نفس:حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه. آیناز :باشه استاد آمد و نفس باید این چشمان را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقه‌مند شود. بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره. نفس: استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟ استاد:چون از سخن گفتن با آن‌کس که دوستش دارم بازماندم و این سکوت سخت است... و میخواهم پایان دهم این سکوت در از حرف ها را نفس :با اجازه استاد نفس نمی‌توانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون می‌کشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا