eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #کوله_باری_از_عشق_۱ #قسمت‌۱ـ۲ـ۳ نفس دختری ۱۸ سا
حب المهدۍ هویتنا: نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:چ چی؟! زهرا خانوم خندید و گفت : نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر امیر : مامان نفس کم خواستگار ندارم که همه رد شدن حاج محسن : بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه نفس : حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟ حاج محسن:استاد دانشگاه نفس:چییییی(چقدر سریع به بابا گفت) حاج محسن:نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن نفس:خیلی خب زهرا خانوم:قراره فردا شب بیان نفس:مامان چخبره چرا آنقدر زود؟ امیر:راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟ حاج محسن:میگم میشناسمشون زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت. بعد از نماز به استادش فکر کرد . چه جوابی باید بدهد؟اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود . تقه ای به در خورد نفس:بفرمایید امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست. نفس : چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که درباره ی استاد بیشتر فکر کنم امیر: نه من جوابتو از همین الان میدونم نفس : که منفیه امیر:نخیر که مثبته نفس:چرا همچین فکری میکنی؟ امیر:تا قبل از این هر وقت درباره ی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته بعد لبخندی زد و گفت : خوشبخت بشی نفس داداش ، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه اینو گفت و از در بیرون رفت. و نفس ماند و کلی خیال آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟ چرا قلبت یطوری شده آی خدایا همیشه پشتم باش ناگهان فکری به سرش زد و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم. نه ندارم ... چرا دارم): نفس چند ماه پیش را به یاد آورد که گویا دست استاد شکسته بود و بچه ها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ غرور و حیا به عیادت استاد نرفت ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.با خود گفت بیخیال بابا دراز کشید و به خواب رفت . در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت : دخترم به زودی هدیه ی بزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد. نفس سراسیمه از خواب پرید ساعت 7 غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت. قامت برای نماز بست.دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟منفی؟مثبت؟نمیدونم نمی‌دونم خدایا خودت کمکم کن برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود نفس روی تختش دراز کشیده بود و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست. نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت. مهدی:نفس باورم نمیشه بخوای بری نفس: وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنید؟ کی گفته من میرم؟ مهدی:رنگ پریدت،تو فکر بودنت،مضطرب بودنت خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من نفس :قلبم به چی درگیر شده مهدی؟ مهدی:یه چیز خیلی قشنگ نفس:خب چی؟ مهدی:عــــشــــق نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت. نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد. ساعت 7:30 پایین رفت و سلام داد. زهرا خانوم:سلام دخترم حاج محسن:سلام نفس بابا محمدمهدی: بابا چرا به اون میگی نفس بالا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این طاهای بیچاره همیشه مظلوم بودیم همه خندیدند که نفس گفت : آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره مهدی:اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی نفس:ای درد و مرض مقش چیه @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: #‌کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق .۸ بعد از اتمام صبحانه مهدی نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد. نفس از ماشین پیاده شد و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد. استاد: سلام خانم آروین نفس:سلام استاد در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت: داداش ، ایشون استادم هستن. استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد مهدی را به حرف گرفت که مهدی رو به نفس گفت:عزیزم شما برو سر کلاس. نفس : چشم وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات نفس :چی بچه ها: استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدم یکی از بچه ها:خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد صدا ها با آمدن استاد حسینی قطع شد. یکی از دختر ها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:استاد مبارکت باشه استاد:بله؟! دختره : منظورم خواستگاری اونو استاد: اونوقت شما از کجا فهمیدید دختره:دیروز از تو دفتر شنیدم استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هات نبود دختره:شما راست میگید ولی با حسرت گفت خوشبحال اون دختر خوشبخت استاد:دختر درست نیست بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت حتما خانــم هستن که نظر منو جلب کردن. و همه نگاه ها به سمت نفس رفت و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت : موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟ نفس که اعصابش خورد بود گفت:آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار. آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :نفس نفس نفس با تو ام نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد. رو به آیناز گفت:چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن. باید برم آیناز یاعلی خداحافظ . تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار داداش آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت: سلام داداش خوبی؟ داداش حالم بده یه طوری شدم اصا انگار این من دیگه من نیست به قول شاعر که میگه کیست این مَن...؟ این مَنِ.. با مَن ز مَن‌بیگانه‌تر این مَنِ... مَن مَن کُنِ.. ازمَن کمی دیوانه‌تر؟シ چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟ چرا قلبم آنقدر سریع میزنه؟ که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد. دختر:حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا نفس:عزیزم اسمت چیه؟ دختر:اسم من پریناز اسم تو چیه؟ نفس:چه اسم قشنگی اسم منم نفسه پریناز :نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی می‌خوام رفیق باشی برام هستی؟ نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت: هستم پریناز شروع کرد:میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم. نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت: زندگی میگذره ، گاهی باب دلت گاهی برخلاف آرزوهات گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۷.۸ بعد از اتمام صبحان
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق پریناز:میدونی چیه نفس؟ تو هم خیلی خوشگلی و هم خیلی منبع آرامش من تا حالا هر وقت با یه چادری صحبت کردم شروع کرده به نصیحت کردنم ولی این تو بودی که برای اولین بار مثل یه رفیق باهام بودی. نفس لبخندی زد و گفت:توهم خیلی خوشگلیا پریناز:تو اومدی اینجا چرا؟ نفس قضیه را برایش تعریف کرد که پریناز گفت:خیلی دوستش داری نفس خجالت زده گفت:نه بابا این چه حرفیه پریناز: پرسیدم بهار چیست؟ کسی گفت: امیدواری دانه‌ای در دل خاک سرمازده، شوق عشقی، در جان خسته‌ی آدمیزادی … نفس :شاعر شدیا پریناز:میتونم شما رتو داشته باشم؟ نفس :آره چرا که نه بعد هم شماره را گفت و پریناز آن را نوشت پریناز به ماشین آخرین مدلش اشاره کرد و به نفس گفت :نفس جون بیا برسونمت نفس هم به دناپلاسش اشاره کرد و گفت : وسیله هست خودم میرم و از هم خداحافظی کردند ساعت تقریبا 2 بود که نفس به خانه رسید زهرا خانم با زینب خانم مشغول گردگیری آشپز خانه بودند و حاج مرتضی جارو برقی میکشید نفس سلام کرد و همه با خوشرویی جوابش را دادند نفس به طبقه بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد و باز هم پایین رفت . نفس:مامان مهدی کجاست؟ در باز شد و مهدی در از میوه و خرت و پرت وارد شد و گفت:من پی بدبختی خانم میخواد عروس سه من باید برم زحمت بکشم زهرا خانوم:خوشبخت بچم حاج محسن:آنقدر غر نزن نفس : میگم مامان ساعت چند میان؟ زهرا:6 غروب نفس :منم برم یه چرتی بزنم زهرا خانوم:باشه مادر برو نفس روی تختش ولو شد و همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد و گوشی را برداشت . نوشته بود. سلام عروس خانوم پرینازم حالت خوبه؟ نفس اول سیوش کرد و بعد جواب داد : سلام خانوم شما چطورید؟ پریناز:منم خوبم چی میخوای جواب بدی بهش؟ نفس:باید ببینم شرایطش چیه ؟ ملاکاش چیه ؟ چطور خانواده ای داری؟ پریناز اینطور که اون بیچاره رو میکشیش نفس:ما اینیم دیگه بعد از کمی صحبت کردن نفس خداحافظی کرد و به خواب رفت با صدای زینب خانم چشمانش را باز کرد. زینب خانوم:سلام دخترم زهرا خانوم میگن ساعت 5 و نیمه دیگه بیدار شو نفس :سلام. چییییی ساعت 6 اونوقت منو الان بیدار کردین زینب خانوم:عزیزم خواب بودی دیگه دلمون نیومد پاشو لباساتو بپوش که الان میان ، خوشبخت بشی عزیزکم نفس:قوربونت برم زینب جونم زینب خانوم بیرون رفت و نفس هم آبی به سر و رویش زد و در کمد لباسی را باز کرد یک شلوار بگ یخی ، مانتو عروسکی آبی نفتی و در آخر شال آبی آسمانی اش را بیرون آورد. موهایش را که تا کمرش بودند بالا بست و شروع به تمیز کردن اتاقش کرد. استاد حسینی : از وقتی وارد این دانشگاه شدم حجب و حیای این دختر منو جذب کرده بود و رفته رفته بهش علاقه مند شدم چون تمامی ملاک های من رو داشت . اما امروز از رفتار عصبیش معلوم بود زیاد از من خوشش نمیاد اگه وای منفی بده چی؟ خدا نکنه اون روز که دیر اومده بود کلی نگرانش شدم آخه این دختر خیلی جذبه داشت و خیییلی هم مغرور بود تا حالا به چشمای من نگاهم نکرده بود یعنی کلا به هیچ پسری توجه نمی‌کرد با صدای مادرم رشته ی افکارم پاره شد و به سمت خونه شون به راه افتادیم. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۹ـ۱۰ پریناز:میدونی چیه
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق نفس : چادر رنگی ام را برداشتم و پایین رفتم. زهرا خانوم:وای مادر چه ماه شدی نفس :اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟ محمد مهدی :اعتماد به سقف و با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود . در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند. اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت:ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیداست نفس:خوشبختم آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت من هم زن برادر آقا محمد حسین هستم اسمم سمی است نفس:خوشبختم عزیزم سپس مرد کنارش آمد و گفت : سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم نفس : سلام آقا آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا نفس:خوش اومدی عزیزم و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل استاد حسینی:سلام خانم آروین. خوب هستیم انشاالله؟ نفس:سلام استاد ممنون استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت:خدمت شما نفس گل را گرفت و گفت : ممنونم سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای. زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد. راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست... چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید. دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت:حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند. حاج محسن:صاحب اختیارید. نفس جان بابا آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت:بفرمایید استاد همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت:اول شما برید تو . سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند. تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آن طرف تر که میزی با آینه بو که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت:پس شما هم با شهدا دوستید؟ نفس :بله استاد چشماشون معجزه می‌کنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه. استاد :خانوم این قدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام. نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد. استاد حسینی:خب معیار های شما واسه مرد آیندتون چنیه؟ نفس :خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه سر به زیر انداخت و ادامه داد که اون شخص رو دوست دارم یا نه. استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش. استاد:معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده. نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد. استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از عشق بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را...؟! - استاد دوباره گفت:بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:خب .. خب یچیزی هست استاد : چی؟ نفس:راستش راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمی‌دونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید و وقتی به خودش مسلط شد گفت: “گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جانِ جان.” نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را . و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمین تر میشد. با یاد آوری یک موضوع سریع گفت:البته یه مسئله ای هم ست نفس:چی استاد؟ استاد:خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید . تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد. استاد خندید و محجوبانه گفت: منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمک تون کنم که دیگه به من نگید استاد اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم.مشکلی با این موضوع ندارید؟ نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید . نفس:من مشکلی ندارم ولی من من از تنهایی میترسم نمی‌خوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم تنها رو شروع کنم. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت۱۱,۱۲ استاد نگران و شتا
,۱۴ استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از عشق بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را...؟! استاد دوباره گفت:بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:خب .. خب یچیزی هست استاد : چی؟ نفس:راستش راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمی‌دونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید و وقتی به خودش مسلط شد گفت: “گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جانِ جان.” نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را . و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمین تر میشد. با یاد آوری یک موضوع سریع گفت:البته یه مسئله ای هم ست نفس:چی استاد؟ استاد:خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید . تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد. استاد خندید و محجوبانه گفت: منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمک تون کنم که دیگه به من نگید استاد اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم.مشکلی با این موضوع ندارید؟ نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید . نفس:من مشکلی ندارم ولی من من از تنهایی میترسم نمی‌خوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم تنها رو شروع کنم. استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم. استاد : بله این حق شماست‌ اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:مامان جان خانوم آروین می‌خوان فکر کنم مادر استاد:اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت . باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت:مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع می‌کنه ردش کنی نفس : حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمی‌خوام تو زندگی تنها باشم نمی‌خوام خانم سبز پوش: نگران نباش دختر جان این مرد کار های زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی‌. نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت . آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمی‌آورد . نفس :سلام آیناز خوبی؟ آیناز:سلام شما؟ نفس:دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم. آیناز : اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما نفس:حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه. آیناز :باشه استاد آمد و نفس باید این چشمان را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقه‌مند شود. بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره. نفس: استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟ استاد:چون از سخن گفتن با آن‌کس که دوستش دارم بازماندم و این سکوت سخت است... و میخواهم پایان دهم این سکوت در از حرف ها را نفس :با اجازه استاد نفس نمی‌توانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون می‌کشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۱۳,۱۴ استاد ذهن نفس را خواند و گفت : گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا. نفس :باشه و گوشی را در آوردو شماره ی مادرش را گرفت : نفس : الو سلام مامان زهرا خانوم: سلام مادر خوبی؟ نفس: ای بد نیستم مامان میتونم با آیناز برم بیرون؟ زهرا خانوم:آره مادر برو به سلامت نفس:ممنونم خداحافظ گوشی را خاموش کرد و با آیناز به تفریح رفت و باعث شد حداقل کمتر به موضوع استاد فکر کند. ساعت 5 به خانه برگشت و از شدت خستگی به خواب رفت و برای اذان مغرب بیدار شد و برای نماز قامت بست. در آخر گفت خدایا خودمو میسپارم دست خودت و حضرت زینب کمکم کنید. برای شام پایین رفت و سلام کرد و همگی جوابش را دادند. بعد از کمی بگو بخند همیشگی زهرا خانوم گفت:نفس فردا خانوم حسینی زنگ زد چه جوابی بهش بدم. غذا در گلوی نفس پرید زینب خانوم شتابزده به سمتش رفت و لیوان آبی دستش داد نفس تشکر کرد و همه به این کار نفس خندیدند و نفس خجالت زده سر به زیر انداخت. حاج محسن:بابا جان نگفتی؟ نفس:خب خب من حرفی ندارم هرچی شما بگیدبابا جون حاج محسن:پس مبارکه زهرا خانوم:خوشبخت بشی دخترم. زینب خانوم گونه اش را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد. محمد مهدی:باورم نمیشه ای فقسلی بخواد بره خونه ی بخت و خندید. آیا نفس تصمیم گرفته بود؟برای زندگی اش؟با مردی که ممکن است چند ماه دیگر شهید بشود؟ چرا؟چرا نفس با خودت این کارو کردی؟ شهادت چیز بدی نیست خیلی هم خوبه ولی اونه. که می‌ره و تویی که تنها میمونی.میفهمی؟ ناگهان شعری را به خاطر آورد چراغان سینه‌ام از گرمای عشقِ لاله‌رویان است.. او دیگر وارد این عشق شده بود اما چرا این افکار دست از سرش بر نمیداشت؟چرا نمیزاشت تا نفس نفسی داشته باشد برای کشیدن؟چرا قلبش اینقدر ناآرام شده است.؟آروم باش قلب نااروم.آروم... شب شده بود و قت خواب نفس در اتاقش رفت و جزوه های فردا را نیم نگاهی انداخت و بعد به خواب رفت. و دوباره همان خانوم سبز پوش را دید که به او گفت : انتخابت درست بود دخترم انشاالله عاقبت بخیر بشید. نفس از خواب پرید اما این بار نه با ترس و نگرانی نه با اضطراب و عرق روی پیشانی با آرامش بیدار شد چرا که مرد آینده اش را حضرت زینب تضمین کرده است و این خودش یعنی خوشبختی. نفس نماز صبحش را خواند و تمامی کلاس های دانشگاهش را گذرانده بود به غیر از کلاس آخر که شماره ی پریناز روی گوشی اش افتاد . پریناز با اشک و هق هق با صدایی بریده بریده گفت :الو نفس نفس من دیگه نمی‌خوام نفس بکشم من می‌خوام برم برای همیشه از این دنیا نفس:الو پریناز عزیزم چی میگی؟چته ؟ چی شده؟ پریناز : می‌خوام خودمو بکشم نفس:پریناز بفهم چی میگی الان کجایی؟ پریناز آدرس داد و نفس به آیناز گفت میرود برای نجات دوستش دوستی تنها که فکر میکرد خدا هم اورا تنها گذاشته. نفس با سرعت رانندگی میکرد تا به برجی بلند رسید و پریناز رو در آن بالا بالا ها دید پریناز با دیدن نفس اشک ریخت و سریع به در خانه آمد و نفس را در آغوش کشید . نفس:عزیز دلم چیشده؟قوربونت برم حرف بزن بگو به من بگو پریناز آنقدر گریه اش با هق هق تر کسب شده بود که به سختی نفس می‌کشید بریده بریده گفت : مامانم به خاطر اون مرتیکه آشغال زد تو گوش من تو گوش دخترش بابا که ندارم مامانمم که رفت نفس من تو این دنیا چی کارم؟ نفس: نفس بکش عزیزم نفس بکش جان نفس قشنگم تو خدا رو داری آغوش خدا همیشه بازه فقط کافیه تو بخوای پریناز جان. پریناز:خدا؟؟ خدا که خیلی وقته منو ولم کرده به حال بدبختیام به بیچارگیام. نفس: نگو جانم به قربانت فراموشَت نشود پرواز به بال نیست به باور است..‍‌ ˹زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش پریناز: نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش می‌خوام نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت کنه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من آرامش می‌خوام نفس:باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش هر آنچه تورتا به درد آورد، تورا ساخت.. ما در دل تاریکی نور را باور کردیم. میای بریم مزار شهدا؟.... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت۱۷تا۱۹ پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند . این اولین بار بود که نفس با مردی نامحرم در همچین فاصله کمی نفس می‌کشید با مردی که چندی دیگر محرم میشود بر نفسش. استاد : خب خانوم شما چرا اون روز بدون اجازه تو کلاس کن غیبت داشتین؟ مگه نمیدونید که رفت و آمد سر کلاس خیلی برام مهمه؟نمیگی از نمرت کم میشه؟ نفس:ببخشید استاد تا خواست ادامه بدهد استاد با چینی که به ابرو انداخته بود گفت: خیلی خب قصد نداشتم ازت نمره کم کنم ولی شما بگو اگه یه دانشجو یه درسو یاد نگیره استاد چی کار میکنه؟ نفس در حالی که در آسانسور را باز میکرد گفت : خب یه بار دیگه براش اون درسو توضیح میده استاد : ها باریکلا منم چند بار به شما توضیح دادم تو محیط به غیر از دانشگاه به من نگو استاد حالا شما بگو وقتی استاد اون درسو دوبار و چند بار توضیح بده و اون دانش آموز نخواد قبول کنه این استاد باید چیکار کنه؟ نفس سر به زیر انداخت و گفت : نمیدونی استاد : خب این استاد مجبور میشه اون دانش جو رو تنبیه کنه تا یاد بگیره چیزی رو که استادش میگه رو انجام بده الان من چند بار به شما گفتم به من نگو استاد ولی شما همش داری میگی منم باید شما رو تنبیه کنم نفس:چی؟ استاد:مثلا یه عنوان تنبیه ۴ نمره از این ترمت کم میشه سپس در ماشین را برای نفس باز کرد و پس از نشستن نفس در را بست و خودش نشست . نفس پکر سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود . استاد:چی شده؟ نفس:هیچی استاد:خیلی خب رسیدیم خانوم نفس پیاده شد هر کس از ۱۰ کیلومتری اش زد میشد متوجه ترسش میشد استاد حسینی با دیدن رنگ پریده اش نگران گفت: چیزی شده؟؟؟ نفس سرد گفت: نخیر رفتند برای دادن آزمایش خون استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت:خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد . نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید . پرستار خندید و گفت : وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس می‌کشید. استاد با نگرانی : خانوم حالت خوبه؟؟؟ نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد. استاد کلافه کنارش نشست و گفت : چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟ نفس عصبی گفت : آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده چالوسم دراز بفرمایید استاد عصبی شد و گفت : دیگه هیچ وقت این حرفو نزن الان دیگه نفسم به نفست بنده خانوم نفس آروین بعد کمی محبت چاشنی کلامش کرد و ادامه داد. از دمِ تیغِ دو ابروت، به جولانگه عشق همچنان برگ خزان سر به زمین می‌ریزد نفس بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید استاد:چرا نفس:یکم تند رفتم استاد : حداقلش اینه که بهم نگفتی استاد گفتی آقای حسینی داری کم کم پیشرفت میکنی بعد از اون تنبیه نظرت چیه بریم یه تشویق؟ نفس:شما که خودتون حکم می‌دین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید. استاد : نفرمایید خانوم شما تاج سری سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟ پرستار : شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست استاد:متشکر بعد به سمت نفسش رفت و گفت:خانوم بلند شو بریم بیرون یچیزی بگیرم برات رنگت شده مثه گچ دیوار. نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند. نفس:استاد؟ استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت: بازم تنبیه میخوای؟ نفس لبخند محجوبی زد و گفت : خب ببخشید آقای حسینی؟ استاد با لبخند : بله نفس سر به زیر انداخت و گفت : میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟ استاد: من از حجب و حیات از حجابت از نگاه کنترل شدت از همه ی شما نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت : کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن می‌شود، چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می‌شود :) عاشق که شوی به سمت نفس برگشت و در چشمهایش خیره شد و ادامه داد معشوق میشود دلیل زندگی ات میشود دلیل نفس کشیدن میشود همه چیز برای تو خانوم شما اصلا شعر بلد نیستی؟ نفس:چرا معلومه که بلدم استاد : مثلا؟ نفس : دوست ندارم الان بخونم. استاد: همینه که میگم حجب و حیات جاذبه داره نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید و در دل گفت: اینکه‌ ‌دوستم داری، اوضاع را بهتر کرده مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۲۰و۲۱ خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گ
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟ نفس: نه اُس..آقای حسینی میل ندارم آقای حسینی آهی کشید و گفت: کی میخوای این درسو یاد بگیری؟ نفس سکوت کرد که او دوباره گفت : شاید وقتی محرم شدیم دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت : تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم و هیکلی نفس:آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید آقای حسینی: خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما نفس : آی خدا آقای حسینی ناراحت گفت : چرا آی میگی ؟ نفس: خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت. آقای حسینی در حالی که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت : بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین نفس: استاد منو برسونید لطفا کار دارم آقای حسینی: عه شما همش بگو استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما نفس: هر طور راحتید استاد. به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت : مراقب خودت باش نفس: چشم استاد با اجازه نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دست‌نیافتنی او آنقدر شعر عاشقانه و نجوا های دلبری خواند و نفس پس نداد او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمد حسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود . نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید . امیر گفت : مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده کاش زود تر شوهرش می‌دادیم یه لبخند به ما بزنه نفس با حرص گفت : امیرررر رر امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت . ساعت تقریبا 8 شب بود که امین ( برادرش ) با او تماس گرفت. نفس : الو سلام داداشی امین : سلام عروس خانوم نفس : ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟ امین : عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟ نفس : عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م امین میان حرفش پرید و گفت : دیوونه چیکار می‌کنی می‌خوام سوپرایزشون کنم. نفس : عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم امین : باشه عزیزم می‌بوسمت شب بخیر نفس : شب بخیر صبح در حالی که داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود. آلو جونم آیناز آیناز: نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟ نفس : آره ممنون میشم آیناز : باشه گلم نفس : منتظرتم آیناز : 5 دیقع دیگه دم درم پایین باش. نفس : باشههه بعد رو به زینب خانوم گفت : عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن زینب خانوم خندید و گفت : برو مادر به سلامت نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد . نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد . نفس:برو آقا مزاحم نشو آیناز در حالی که از خنده منفجر میشد گفت : گفت خانوممم بفرما بالا نفس سرش را بالا آورد و گفت: آیناز گنج پیدا کردی؟ آیناز در حالی که ژست قدرتمند به خودش می‌گرفت گفت : ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سواری شم نفس: عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم آیناز: لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمی‌شدم نفس : نفس بکش عزیزم باشههه آیناز : نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟ نفس با لحنی کاملا جدی گفت : بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار می‌خوام پیاده شم. آیناز : خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من در بین راه آیناز صحبت میکرد و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه می‌فهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند به دانشگاه رسیدند و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجاذبه . @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۲۲و۲۳ استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل م
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که برایش شعر میخواند؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟ چقدر تغییر میکند در جواب عشوه گری دختر های کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود. پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود . گوشی را برداشت: جانم داداش امین: دم درم عزیزم بیا نفس : چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمی‌دانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : سلام داداشی استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند . امین بوسه ای بر سرش زد و گفت : سلام دورت بگردم استاد کمی لو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : ایشون آقا امین هستن؟ نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : بله . داداش ایشون آقای حسینی هستن. امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سخت گیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه آقای حسینی: بله در جریانم بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند . نفس در را زد و گفت : سلام مامان میای یه لحظه زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : سلام چیشده؟ نفس: مامان امین امین زهرا خانوم : دختر امین چی؟ نفس : امین ... اومده زهرا خانوم: وای راست میگی برو کنار ببینم امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار امین در حالی که در آغوش امیر می‌رفت گفت : حسود خانوووم سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای انیر در حال پیچاندن گوش امین بود. امین : آخ آی داداش داداش گوشم امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : حالا میری با نفس نقشه می‌کشی ؟ امین : نه داداش غلط کردم امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : نخیر من باید شما رو ادب کنم. همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود. به سمت در اتاقشان که صدای خنده می‌آمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد . نفس : اجازه هست امین : آره نفس بیا امیر منو کشت نفس : شما ها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟ امیر : نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه. نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : امین این دیگه متاهله من و تو مجردیم نباید با این بپریما امین : گفتی داداش دمت گرم نفس حرص میخورد که امیر گفت : میخوای بگم محمد حسین بیاد تا تنها نباشی؟و با امین هم آشنا بشه نفس : لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش امیر با عصبانی ساختگی گفت : امیرررر میکشمت و بعد شروع به دویدن کردند. همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند . جمعه ساعت 9 صبح : نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید . به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۲۴و۲۵ نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟
.۲۶تا۲۸ نفس یعنی تموم شد؟نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟این چه کاری بود که کردی نفس در جواب افکار منفی ذهن اش گفت خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : بریم بشینیم؟ نفس:بریم سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند. نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود می‌گفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟ صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد: نرم نرمک می‌رسد اینک بهار خوش به حال روزگار انکاهه سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمد حسین حسینی در بیاورم؟ هانیه سریع گفت : عروس رفته گل بچینه باز هم استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد: یک قدم مانده به خندیدن گل.. چه میکنی مرد؟نکن این کار با قلب پر از استرس این دختر عاقد : برای بار دوم میپرسم : آیا وکیلم؟ این بار پریناز گفت: عروس رفته گلاب بیاره و باز هم زمزمه ی استاد حسینی: یک نفس مانده به ذوق گل سرخ.. عاقد: برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم استاد این بار آرام تر گفت : یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل .. نفس ، نفسی کشید و گفت : با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگ ترای مجلس بله و سرش را پایین انداخت همه شروع به تبریک گفتن ها کردند . مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم. هانیه داد زد: مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟ همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : خوشبخت بشی جاری جون بعد از آن هانیه آمد و گفت : نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : هویییی من برگ چغندرم؟ امیر و امین با هم اومدند و گفتند : تسلیت میگیم محمد حسین استاد حسینی : اونوقت چرا؟ امیر : به خاطر اینکه نفس زنت شده استاد حسینی : اینکه جای شکر داره امین : عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم. استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: آبروی خانوممو نبرید نفس باز هم سرخ و سفید شد امیر رو به امین گفت : امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا امین: راست میگیا ولی داش محمد حسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم استاد حسینی لبخندی زد و گفت:فکر نکنم کار به اونجا ها برسه یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود. نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست استاد حسینی:حالت خوبه نفس نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت : ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم لاادری... نمی‌دونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم نمی‌دونم...
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌.۲۶تا۲۸ نفس یعنی تموم شد؟نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه
و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت و گفت : دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به نامم بزن بانو نفس سر بالا آورد دیگر تحمل نداشت این مرد واقعا مرد بود برای نفس ، چشمانش در چشمان محمد حسین گره خورد و لبخندی زد و گفت : خوشا آن دل که دلدارش تو باشی محمد حسین: چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت : نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد محمد حسین دوباره گفت : و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟ نفس: بله محمد حسین: و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟ نفس: بله بفرمایید نفس در ذهنش گفت : یک حرف؛،،، یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد...!!! بعضی اوقات حرف ها چه قدرتی دارند. حرف ها چه قدرتی دارند که اینگونه نفس را ویران میکند؟شاید چون گوینده این حرف ها را با عشق میگوید؟نه؟ حرف ها چه کارها که نمی کنند!!!! تمام کن مرد ندا های عاشقانه ات را که اگر ادامه دهی اش دیوانه تر میشوم. استاد حسینی:نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟ نفس:اُست... محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : هییییس استاد چیه؟ بگو محمد حسین نفس : چییی محمد حسین مصمم گفت : بگو محمد حسین نفس : ام ا ا چ. محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت : منتظرم بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت : خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد نفس : م ..محمد حسین محمد حسین: تو به من حسی داری؟ نفس با خود گفت من به خود می‌گویم: چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟ محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت : سوال پرسیدم ازت ؟ نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : خب خدارو شکر نفس: شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟ محمد حسین خنده ای به جمله بندی نفسش کرد و گفت : زاهد بودم ترانه گـــویم کــــردی سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی سجاده نشیـــن باوقـاری بــــودم بازیچه ی کودکان کویم ــکـــردی نفس : میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو من و تو محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت: من و تو زن و شوهریم نفس: بله همون محمد حسین:حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم بر نمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه سپس دست نفس را گرفت و گفت : حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره شام هم دعوتیم خونه ی ما نفس : اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟ محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : دیگه نشنوما محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و امین و امیر نگاه شیطنت آمیزی به آن دو انداختند نفس و محمد حسین روی مبل نشستند . نفس گفت : این درس جدیده بود من محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت : قرار شد من تو خونه استادت نباشما نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتیفرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس سنگینی نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت : محمد حسین بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر محمد حسین:اون وقت زن داداش شما کی هستن؟ نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون ساعت تقریبا 5 غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش که کسی تقه ای به در زد و داخل شد نفس : بفرمایید سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد محمد حسین: خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟ حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباسی خودمو بپوشم. ‍‌ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۲۹تا۳۱ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگ
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق ,۳۴ نفس:چشم قربان محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم محمد حسین متفکر گفت : عجب معامله ای در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد.. سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت . امیر : وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم امین : آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست زهرا خانوم : عه پسرا؟ نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت : با این نگاه نفس امید وارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید. نفس : احتمالش خیلی کمه همگی خندیدند و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد . امیر : آقا محمد حسین ؟ محمد حسین: جانم داداش؟ امیر: به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگ ترش خداحافظی کنه بعد بره . محمد حسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت : عه ببخشید داداش امیر بعدم به سمت امین رفت و گفت : شرمندم داداش بزرگه می‌خواید از دلتون دربیارم ؟ تا من شرمگین رو اف بفرمایین؟ امین و امیر سری به تایید تکان دادند. نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد. به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت : چشششششم جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید . و بعد هم صدای خنده آمد امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیه گاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد . و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود . امین و امیر جلو آمدند و گفتند : محمد حسین نفسو بده و خودتو نجات بده محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت : عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم امین و امیر : چشششششم حتما نفس : محمد حسین؟!!! محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : شوخی کردم بابا بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت : وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا... امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند. و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد . نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : حییییییحححح حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست . نفس و محمد حسین خداحافظی کردند و بعد از خداحافظی از جمع با محمد حسین به سمت ماشین رفتند. محمد حسین: آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشاره‌های سراسر تصادفی از چهره‌های عزیزی هستی که می‌شناخته‌ام؟! نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت: ‏دل زان توست، ‏بر سر جان گر سخن بُوَد قسمت کنیم با تو‌ محمد حسین: نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟ نفس : شما میدونی من چقد دوستت دارم؟ محمد حسین:هه نه بابا پس شمام آره و رو نمی‌کردی کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمد حسین دست در دست هم وارد خانه شدند. شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت : سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت نفس : ممنون مامان جان که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمد حسین بود سید حمید، نفس دستش را فشرد . و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است. و همان دختر و پسر جوان دختر جلو آمد و گفت : نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین آن مرد هم جلو آمد و گفت : زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون نفس با لبخند گفت : خوش بختم سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس وقتی در آینه موهایش را باز کرد محمد حسین گفت: اووووووو چه بلند و قشنگگگ میشه من ببندمش؟ نفس کشش را دستش داد و محمد حسین موهای نفس را بست زمانی که موهایش در دست محمد حسین بود نفس متعجب برگشت و گفت: هوییییی تو از کجا بلدی آنقدر موهای یه دختر رو خوب ببندی؟ محمد حسین : خب وقتی واسه زنای قبلیم میبستم یاد گرفتم نفس مشتش را به سمت بازویش روانه کرد و گفت : محمد حسین اگه روزی بفهمم به غیر از من زنی تو زندگی محمد حسین:عی بابا شوخی کردما بی جنبه زن به این خوشگلی دارم چرا باید یه زن دیگه بگیرم؟ نفس : اینکه بلهههه محمدحسین : اعتماد به سقف و پس از آماده شدن نفس به بیرون رفتند و شب به خوبی سپری شد . 👇👇
آلاچیق 🏡
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۳۲,۳۴ نفس:چشم قربان محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : نه بابا خوش خ
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق ,۳۷ به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟ محمد حسین اخمی کرد و گفت : نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه عمه : باشه عزیزم چرا دعوا داری محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند. محمد حسین:نفس جان صبح زود میام دنبالت نفس : اما اما³⁵ محمد حسین:اما بی اما شب بخیر عزیزم در امتدادِ تواَم بی‌حساب و بی‌خواهش خاموش چون سایه مشتاق چون مجنون،،، نفس آرام و متین گفت : نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:) بلافاصله سریع گفت : خداحافظ چقدر محجوبی دختری که شده ای نفسم نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد. نفس :سلام من اومدم خوش اومدم زهرا خانوم: به به عروس خانوم حاج محسن :سلام نفسم و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس . امین:چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم نفس : برو بابا امیر :عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا نفس هرچه توان داشت در پاریخت و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. صدای پیامک گوشی اش آمد محمد حسین بود: تمام ذرات قلبم تو را می‌خوانند درست مثل احتیاج کویری خشک به قطره‌های کوچک باران همانقدر تشنه‌ی حضورت همانقدر بی‌تاب دیدنت .. رسیدی تو اتاقت بلاخره؟ نفس :بله شما از کجا میدونی؟ محمد حسین:برق اتاقتو روشن کردی نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت: دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم محمد حسین: به کسی نِگر که ظلمت بزُداید از وجودت... تو هم بخواب قلبم نفس گوشی را خاموش کرد چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند.³⁶ وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت: قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو بخور مریض میشی نفس لقمه را گرفت و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت : سلام ببخشید محمد حسین لبخندی زد و روسری نفس را که خیلی نامنظم روی سرش بود درسا کرد و گفت : سلام عزیزم برو بشین‌. محمد حسین: باز که صبحونه نخوردی؟ نفس : نمی‌دونم چرا جدید جا میمونم محمد حسین:گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد نفس گفت : اما زشته نفس : می‌خوام همه بدونن تو مال منی و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانش‌جویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استاد ها و رییس دانشگاه کمی بعد که وارد کلاس شدند بچه ها با چشمهای اندازه ی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود . آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت :تبریک میگم استاد مبارکه نفسی که از شدت استرس و اضطراب سخت نفس می‌کشید . •چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟• و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد پیامی برای نفس فرستاد. نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا باهم بریم نفس چشم استاد بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دختر ها گفت : خدا شانس بده بعضیا مهره ی مار دارن آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت : المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه و رژ لبت کم کن که قیافه ی خون آشام نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن مهره ی مار نیست سپس دست نفس را گرفت و رفت. آیناز : نفس واقعا دوستش داری؟ نفس : آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی نیست یجوریم آیناز : دختره ی دیوونه. قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند . @Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۳۵,۳۷ به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: عمه دور
1سال بعد... محمد حسین : نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : اومدم دیگه عزیزم نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز تولد محمد حسین بود و همه هم در خانه ی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند. نفس : مامان جون کمک نمیخوای؟ شیدا خانوم: نه الهی قربونت برم فقط حواست به این محمد حسین باشه محمد حسین: وا مامان مگه من بچم ؟ نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت : پس چی! موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت : دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه . نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟ دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال پیش داشت به سراغش آمده بود نکند..نه موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی خودش را که یک ساعت مردانه ی مارک بود ³⁹ محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت دستت درد نکنه چه خوشگله نفس آه ساختگی کشید و گفت: پس اندازم رو همه به این دادم محمد حسین:دستت درد نکنه بانو شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماه عسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند. چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟ چرا سعی در به یاد آوری گذشته داره؟ مگه ما الان باهم نیستیم ؟چرا حرف رفتن میزند؟و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت. محمد حسین:نفس جان چرا ساکتی؟ نفس :هوم هیچی هیچی محمد حسین : بریم بستنی فروشی بگیریم؟ نفس :آره محمد حسین: شیکمووو محمد حسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزدم. همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او . محمد حسین لبخندی زد و گفت : نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و بر میگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و من هاست.. او چه داشت می‌گفت چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟ چه میگوییی مرد؟ نفس با من من گفت : ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم محمد حسین دستش را گرفت و گفت: تو تنها نیستی خدا هست در ضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما بر میگردم نفس عصبی بود به زور جلوی اشک هایش را می‌گرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد. صدای محمد حسین را شنید : نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟ نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت : چرا ؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟هان؟⁴¹ محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت: عزیزم آروم باش ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابل شون مسئولم نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاجی من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی توهین شه نفس میفهمی؟ نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با مشت های محکم به سینه ی محمد حسین میکوبید و گفت : تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام محمد حسین حالش خراب تر از نفس بود چرا نفس درک نمی‌کرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت : نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم ؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد : هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری بعد رفتنت بهت تو هین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟! خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارم برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون بروووو و در آخر صدای روی زمین افتادن نفس . نفس محمد حسین روی زمین بود خدایا چرا؟ نفسی که محمد حسین حاضر است بمیرد برایش؟ نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمد حسین به این روزگار افتاده‍؟ چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی. ‍ 👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۳۸ـ۴۱ 1سال بعد... محمد حسین : نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : اومدم د
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود: می‌شود لیلای دنیایم تو باشی؟! گریه‌ی پشت پلکان ام تو باشی؟! می‌شود عاشق شوی مجنون شود دل؟! می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟! می‌شود عاقل شوی اندک در این عشق؟! شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟! می‌شود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟! می‌شود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟! می‌شود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟! می‌شود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟! هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این عشق عاشق خدا بودند و خدا و ائمه اش از همه چیز واجب تر بود ... محمد حسین کلافه در بیمارستان راه می‌رفت و می آمد. آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش نفسش تمام دنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟ ناگهان نفس پلک زد . با شتاب به سمتش رفت و گفت : بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟ نفس : آ. آب محمد حسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت : زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم محمد حسین: اما ما خودمون خونه داریم ‌⁴³ نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت : هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم. محمد حسین کلافه بود از دست نفسش چرا نفسش آنقدر بی منطق شده ؟ محمد حسین که او را خیلی دوست دارد الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی یک تار مو از سر نفسش کم نشود حالا نفس چه میگفت؟ محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت : باشه باشه خودم می‌برمت رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد. تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت پایین بیاید نفس داد زد : به من دست نزن محمد حسین کلافه گفت : حالت بده دستت رو بده نفس نفس بازهم داد زد : گفتم به من دست نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟ تو که میخوای بری ! به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟ مگر محمد حسین چه گناهی داشت که اینگونه باید مجازات شود ؟ محمد حسین قصد داشت با او صحبت کند اما به نظرش امشب وقتش نبود ولی نباید میگزاشت امشب را در کنار خودش نباشد . گفت :نفس پدر و مادرت نگران میشن تو رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونه ی خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟ نفس سری تکان داد نمی‌خواست پدر و مادرش را نگران کند . آنها حق داشتند آرامش داشته باشند . وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش رفت و در را محکم بست ‌⁴⁴ چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟ محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم تا کنند؟پس کجا رفت آن نجوا های عاشقانه؟پس چه شد آنهمه دوستت دارم ها؟اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟ محمد حسینی که نمی‌تواند تحمل کند به ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟ یا نفسی که از تنهایی میترسد؟نفسی که تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟این رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟ محمد حسین واقعا نفس را دوست داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریه های بچگانه اش به یاد شیطنت هایش به یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و با خود زمزمه کرد : کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟ به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و گفت: تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ... زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد! زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شب هایش ... کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد! یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟ کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد! خوابِ بد دیده‌ام اے کاش خدا خیࢪ کند، خواب دیده‌ام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ... من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ، ، این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر... سَر و سِریست که موی پریشان دارد به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید : من از آن روز که در بند تواَم‌ فهمیدم زندگی درد قشنگ‌یست که جریان دارد... محمد حسین مغموم لب زد : این رسمش بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق قسمت۵۵ـ۵۸ عزیزم در ضمن این کتاب آسمانی اونقدر چذابه که تو حتی از ناهار و شا
تماس قطع شد و به نیم ساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت وپرسید : نفس من کامل درباره ی موسیقی ها تحقیق کردم خواستم ازت به طور خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی خوب نیستن؟ نفس صدایش را همچون گویندگان کرد و گفت : طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته‌ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه نفس به یاد آخرین سوالی که برای پریناز پیش آمده بود افتاد در حالی که روی مزار شهدا بودند پریناز متفکر پرسید : نفس جان همیشه این سوال توی ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا برای پول رفتن ؟ اصا شهید چیه؟ کیه؟ من خیلی بهشون علاقه دارم اما چقدر سخت است برای نفس صحبت از این موضوع چرا که همسر خودش هم هر از گاهی به سوریه میرود و نفس دلش نمی‌خواهد شهید شود و همیشه در ذهنش سوال بود که همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟ چگونه نمی‌ترسند از شهید شدن مردشان؟چرا نمی‌ترسند از تنهایی؟ به نظر نفس همسران شهدا بیش از شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا کسی در موقعیت آن ها قرار نگیرد درکشان نخواهد کرد از طرفی طعنه ها و کنایه و تیکه ها را چه میکنند؟ نفس : خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟! شهید از شهد میاد شهد یه کلمه عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه شیرینی،حالا اینو بذاریم کنار یه سوال من ازتو پرسم آقا پریناز من الان بگم من تموووووم دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو بخوای رو بهت میدم‌. پول خونه ماشین اعتبار همه چی عمر طولانی فقط در قبالش یه چیزی ازت می‌خوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو نبینی صداشو نشنوی نباشه جون بچت رو چی یا برادرت؟! این معامله رو قبول میکنی؟! خب از این هم بگذریم تا تو به این جواب معامله فکر میکنین چندتا خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین می‌گفت حسین خرازی نشسته بود ترک موتورم که بین راه به یه نفربر پی ام پی خوردیم که داشت توی آتیش می‌سوخت. فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره. داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه. من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم گونی سنگرها رو بر می‌داشتیم و میپاشیدیم روی این آتیش.. میدونی چی جالب بود؟! اینه که اون نفری که داشت می‌سوخت اصلا ناله نمی‌کرد زجه نمی‌زد همین موضوع بود که پدر همه ما رو در آورده بود بلند بلند فریاد میزد..خدایا الان پاهام داره میسوزه می‌خوام اونور ثابت قدمم کنی. نفس در حالی که اشک خودش را بالا کشید و فین فین کرد دستمال را به سمت پرینازی که اشک روی صورتش جاری شده بود گرفت و ادامه داد: خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمی‌رسه.. خدایا الان دستام سوخت می‌خوام تو اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم نمی‌خوام دستام گناهکار باشه... خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:) آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم.. اون لحظه که جمجمه‌ش‌ ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد می‌گفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی میدی؟! بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود. رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد، گفتم حالا به چی فکر میکنی؟ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۵۹ـ۶۱ تماس قطع شد و به نیم ساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت
دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض می‌کنه...یه تابلوی دخترونه دیگه می‌زاره اینجا... بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو می‌ذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین... گفتم خب؟! گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟! یه لبخندی زد سرشو کرد سمت آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون با خدا معامله کرده برای خدا رفته... گفتم خب حالا غصه‌ت چیه؟! گفت حالا نمی‌دونم چطوری به خانوادش بگم... خانوادش که نمی‌دونن این می‌خواسته بیاد جبهه گفته بود بخاطر کار می‌خوام برم شهرهای اطراف رفته بود تهران از تهران جیم زده اومده اینجا... میدونی خودش چند سالش بود هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...⁶³ حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:) فکر می‌کنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بی حرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی ارزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:) بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم:) پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکش ها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن. رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش می‌چرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب. در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش می‌ذاریم و می‌خوابیم و حتی به این فکر نمی‌کنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟! اومده بود تعریف میکرد می‌گفت رسول وقتی به من می‌گفت مامان می‌خوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه می‌گفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم. قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار می‌گفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا می‌گفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی ام به رضای خودت @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۶۲ـ۶۴ دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون م
-۶۷ چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره می‌گفت تو جگر گوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش می‌گفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچه ش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:) گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟! گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره می‌ذاره تو دهن ما راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو. بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟! صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود.اصلا به دل می‌نشست فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا خیلی میگیره:) پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:) گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:) اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد چند ساعت ت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که سردار سلیمانی رو ترور کردن:) گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟! فرمانده اون پسر سردار بوده سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن  بیا برای بچت پریناز گناهو تو چی میبینی؟! اونوقت ما هر گناهی هم که باشه انجام میدیم بعدش میگیم که این که گناه نیست. مهم اینه دل پاک باشه. اینا فقط چند تا از خاطرات بود که برات تعریف کردم دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار می‌کنی. وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:) آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه بخواد با خدا آشنا بشه بهترین دستاویزش همین جوونایی هستن که بی چشم‌داشت رفتن بدون ادعا رفتن:) یه دونه شهید برای من پیدا کن که ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:) میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون داشتن  عشق واقعی رو تجربه کردن عاشق واقعی شدن حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول رفتن جواب معامله منو ندادی حاضری همه چی بهت بدن و جون عزیزترینت رو بگیرن ؟! نمی‌خوام با احساساتت بازی کنم ها... ولی همه اینا واقعیته... یعنی اون پولها می ارزه که این بچه ها از این  سن در حسرت پدر و آغوش پدر بزرگ بشن؟! یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:) خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟! آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟! نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه همسر شهید می‌گفت می‌دیدم علی چند باری هی یکم راه می‌ره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم می‌ره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه شهید حججی می‌ره به خواب همسرش میگه این چه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته نگین به خاطر پول رفتن بخاطر همین امنیتی که الان داریم و با خیال تخت میگیریم می‌خوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره بخاطر اینکه مامان امروز بچه ها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟! چقدر دیدتش؟! چقدر اغوششو حس کرده؟! چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن امنیت داشته باشن همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری. نگین به خاطر پول رفتن:) حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو . 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت‌۶۵-۶۷ چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم از ی
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق -۷۰ جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس در حالی که آب دماغش را بالا میکشید گفت : پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن بعد هق زد بخدا به خا طر پول نرفتن پریناز هم در حالی که صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت : ببخش نفس جان نمی‌خواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم. بعد رو به مزار شهدا گفت : ببخشید از همتون معذرت می‌خوام تو رو خدا کمکم کنید . نفس لبخندی زد و گفت: اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنم پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم می‌ره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یچیز با ارزش از این عشق گذشتن. پریناز:نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کامل ترین دین ، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم و در نهایت محمد مهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شده اش و رفتن به خواستگاری پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن.. ضربه ی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد محمد حسین: بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت به فکر پریشب بودم (پریشب: نفس ساعاتی که محمد حسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتاب های دختر شینا ، یادت باشد ، بدون تو هرگز و ... را بخرد . آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمد حسین بشود خواندن را ادامه میداد وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهلاکی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت همسران شهدا چه ها که نمی‌کنند برای ما؟چه از خودگذشتگی هایی که نمی‌کنند برای ما و ما متوجه نیستیم همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد . محمد حسین عصبی گفت: نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟ نفس دوباره اشکش را شروع کرد دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد . محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت : بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی کتاب هارو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.) محمد حسین کلافه گفت : نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟ نفس : محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط می‌خوام اونا رو بخونم محمد حسین گردنش را خاراند وگفت .... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۶۸-۷۰ جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس در حالی که آب د
راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت قول میدی؟ نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد .محمد حسین خندید و گفت : میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت می‌کنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم نفس مشت محکمی روانه ی بازویش کرد و گفت :بدجنس محمد حسین: آخخخ آیییی دستممم نفس: حقته آدم زورگووو محمد حسین: نفس کاری نکن تو امتحان های دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما نفس: باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری محمدحسین: بعد به من میگی بدجنس نفس :خودت خواستی استاددد به خانه رسیدند. زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد . نفس:سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم! همه خندیدند که زهرا خانوم گفت : وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره محمدحسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت : خدایا شکرت بابت این مادر زن تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها بعد هم همگی باهم احوال پرسی کردند و در پذیرایی نشستند نفس در کنار پریناز محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم محمد حسین بحث را باز کرد:میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم پریناز: حق با شماست ولی این کار نفس دل و جرات میخواد نفس گردن من حق داره نمی‌خوام تنها زندگی کنه آقا نمی‌خوام خودش تک و تنها سختیارو تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمی‌خوام با دست خودش خودشو بدبخت کنه و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت نفس رفت . محمد حسین: نفسم بغض نکن اگه میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار. نفس هق هق کنان گفت : ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا نمی شوم غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمی شوم در این سرای بی کسی به درد ما نمی رسی؟ پناه آخرم تویی بی تو ترا نمی شوم خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم‌ محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت: که جہان رنج بزرگی‌ست! نگارا تو بخند ،، عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟ گویا حرف های پریناز همچون نمک بود که روی زخم پاشیده میشد برای نفسی که فردا نفسش میرود ولی نفس اطمینان داشت به آن خانوم سبز پوش همان که محمد حسین را به او داد او هیچگاه دروغ نمی‌گوید خیال نفس از این بابت راحت بود اشک هایش را پاک کرد و گفت : چرا صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد و گفت : نفس من تو رو از حضرت زینب دارم نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت چه حالی میشدم نذر کردم اگه بهت رسیدم برم سوریه . -نذر‌کردم‌کہ‌اگر‌سهمِ‌من‌از‌عشق‌شدۍ. دو‌سه‌رکعت‌‌غزل‌شاد‌بخوانم‌،‌ هر‌ روز وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه این علاقه دو طرفس؟وقتش نبود نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا وقتش بود چرا که چه بسا علاقه ی طرف نفس بیشتر باشد. نفس : محمدحسین؟ محمدحسین لبخندی زد و گفت: چه جون هایی که به لب نرسید تا اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟ نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم زهرا خانوم: خدا نکنه پسرم سفره را که جمع کردند زینب خانوم شروع به جمع سفره کرد که نفس گفت : نه عزیزم بزار منو پریناز جمع می‌کنیم زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین ساعت تقریبا 5 غروب بود. محمد حسین: نفس جان بلند شو بریم نفس: چشم محمد حسین: چشمت سلامت محمد مهدی: پریناز یاد بگیرررر چقد نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم محمد حسین خندید و گفت:داداش نمیدونی من چه خدمات شایانی بهش میکنم که اینطور رفتار کنه نفس و پریناز :ایششش و همه خندیدند. راهی ماشین شدند. محمد حسین: دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم نفس: با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم محمد حسین: بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان نفس: ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم میگم محمد حسین کی بر میگردی؟ محمد حسین:3 روز دیگه نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتم تو این سه روز بلایی سر خودت نمیاری ،غذاتو میخوری،درساتو میخونی و .. وخیلی مهم سمت اون چند کتاب نمیری. نفس:محمد حسین مگه من بچم؟ بعد ادای محمد حسین را درآورد و گفت: غذاتو بخور،مقشاتو بنویس ایش محمد حسین خندید و گفت : قوربونت برم نه شما تاج سری ولی چیکارکنم دل نگرونت میشم نفس: خب پس زود برگرد محمد حسین:چشم به در خانه رسیدند عمه ها و خاله ها و عمو ها و دایی های محمد حسین همگی بودند. شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید. 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۷۱ـ۷۶ راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونی
بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به جاری جان ؟ نفس: سلام عزیزم بعد از احوال پرسی در پذیرایی قرار گرفتند . تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟ نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمی‌دانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند. هانیه : خوبی زن داداش؟ نفس: فدات شم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟! محمد حسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند نفس: هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟ هانیه: نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟ نفس: قووول میدم بگوو هانیه: خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شماره ی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر نفس: عههههه مبارکههههه هانیه: آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم نفس: نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟ هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود. نفس بینی اش را کشید و گفت : ای شیطون هانیه لبخندی زد و گفت : میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم. نفس : به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم . نفس بلند شد و به سمت آشپز خانه روانه شد . عمه ها و خاله ها در آشپز خانه بودند نفس وارد شد: سلام خانمای عزیز خسته نباشید. عمه فرانک: سلام عزیز دلم تو خوبی ؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟ نفس: قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاوره ای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی عمه فرانک : به سلامتی نفس : سلامت باشی عمه جون چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟ عمه فرانک: والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه می‌ره پرستاری نفس : نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه. عمه فرانک: آره عزیزم ولی خسته شده نفس: مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذا خوری؟ نفس : آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه ها به سمتش کشیده شد . سید حمید: خسته نباشی عروس گلم نفس : سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم . خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: هوووم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند . محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین : نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند ‌. @Alachiigh