فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬❌ کلیپ #استاد_رحیم_پور
🔻 کی گفته همه هنرمندان محترمند؟
🔻همه روحانیونش هم محترم نیستند!
⬅️ قابل توجه مسئولین محترم صدا و سیما❗️
#تحلیل_سیاسی
#استاد_ازغدی
@Alachiigh
❌🔴 شادمانی شرم آور؛
🔻اکانت اجاره ای منتصب به علیکریمی؛
❌بخاطر فوت یک هنرمند!
✖️ناصر طهماسب دوبلور پیشکسوت و از ارکان این هنر در ایران روز جمعه از دنیا رفت
✖️و خانواده او برای جلوگیری از سوءاستفاده عناصر معلومالحال در مراسم ترحیم، او را بدون اطلاعرسانی عمومی به خاک سپردند.
🔸ناصر طهماسب برادر ایرج طهماسب(آقای مجری) بود.
🔴بی شرف نون به نرخ روزخور مثل رضا کیانیان
تو گمشو برو توی سفارتخانههای غربی بِلول ..
تو رو چه به، از ایراندوستی حرف زدن.. دوزاری...
🔴 محمود پاکنیت، بازیگر سینما:
کسانی که به ناصر طهماسب «صدافروش» گفتند، خودشان خودفروخته هستند
ناصر طهماسب صدایی نایاب داشت..
#درگذشت_ناصر_طهماسب
#استاد_دوبلور
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشی
#ناحله
#قسمت_چهل_و_چهار
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
سرش سمت فرمون بود.
دیگه بهم نگا نمیکرد.
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو !
خیلی شرمندم به قرآن.
حس کردم صداش لرزید ادامه داد.
به خدا از قصد نبود ...!
عجله داشتم ...
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود .
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم.
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد.
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم .
بقیه راهو پیاده رفتم.
کلید انداختمو وارد خونه شدم.
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم.
بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!!
______
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد .
چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
از همیشه نافذتر نگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم :
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم .
+چرا اون نیومد ؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابا رفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رو میز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم .
لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم.
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم.
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد.
بایه حس بد که از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم :
_مامااااان
+کوفت و مامان
دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد.
گیج وبی حوصله گفتم کجا چیی ؟
+امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره .هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی .آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت :
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خورد شده بود.
یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییر کردم با گذر زمان.
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون.
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه .
مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن
اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس .
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم .
حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده.
با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومد نزدیک تر گفت :
+چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟
شونه ام و بالا انداختم و....
@Alachiigh
🔴🔴 ماست موسیر ضد عفونی کننده ی بدن است...
• اگر کالباس و سوسیس زیاد میخورید
• لواشک های غیر بهداشتی زیاد می خورید
• دخانیات مصرف می کنید
• ماست موسیر را فراموش نکنید
#ماست_موسیر
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
#دعوت_نامه_مادر_شهید_گمنام
✉️📪برای من
✉️📪برای تو
✉️📪برای ما
سلام عزیز دل☺️☺️
پسرم خیلی جوان بود که رفت جبهه🥀🥀
آخرین بار تا در حیاط خونه بدرقه اش کردم ،سالها گذشت وگذشت.....
سلام من را به پسرم برسانید🌱🌱
استقبال ما از این عزیز خوشنام
پنج شنبه ۷دی بعد از ظهر ساعت 14
درب اصلی ورودی شهرک شهید منتظری
#حوزه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#پایگاه_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شهرستان_شاهین_شهر_و_میمه
@Alachiigh
🌹شهید ابوالفضل شیروانیان🌹
اولین شهیدمدافع حرم اصفهان
فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود.
صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم
.گفت : توکلت به خدا باشه حل میشه...
بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...
الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن،
اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و توفیق شهادت رو نصیبشون میکند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔥تحریف حسن توسط رسانهی سیدحسن
🔻برخی رسانهها از جمله پایگاه منسوب به سید حسن مصطفوی از قول حسن روحانی نقل کردند «گاهی رای ندادن در انتخابات نوعی رای دادن است».
🔻برای اینکه به این کلام #حسن_روحانی نقدی بنویسم به متن اصلی مراجعه کردم دیدم هر چند سخنان روحانی مشحون از حرفهای بی ارزش و غالبا غلط و فرافکنانه بود؛ اما در عین حال، واقعیت این است که حرف روحانی در پایگاه خبری جماران و البته بسیاری از سایت ها تحریف شده بود.
🔻متن سخن روحانی این است:
«گاهی مشارکت نکردن و رأی ندادن در انتخابات به معنای نوعی رأی دادن است؛ رأی دادن به همان نامزدی که او را برای کسب آن مسئولیت صالح نمیدانیم. چون در انتخابات مشارکت نمیکنیم، عملاً شرایط را برای انتخاب غیراصلح مهیا میکنیم. ممکن است بگویند انتخابات حق است نه تکلیف. اما این حقی است که در مقاطعی سریع تبدیل به تکلیف میشود. اگر به این حق عمل نکردیم و شرایطی ایجاد شد که برای نظام و اسلام و مردم خطرآفرین شد، برای ما تبدیل به تکلیف میشود».
🔻بنابراین روحانی می خواهد بگوید «اگر نیایید پای صندوق و به ما رای ندهید بدبخت می شوید» نه اینکه نیایید رای بدهید.
🔸پ.ن۱: گویا #تحریف کنندگان می خواستند دقیقا در روزی که رهبر معظم انقلاب دعوت به حضور پرشور در انتخابات نمودند، تیتری خلاف فرمایش ایشان را تولید نمایند.
🔸پ.ن۲: آیا سید حسن پاسخ خواهد داد که چرا سایت جماران تبدیل به یکی از آتش بیاران معرکه غربگرایان در برابر نظام اسلامی شده است ؟
نباید از فعالیت های موسسه تنظیم و نشر غافل باشد
✍حمیدرضا ابراهیمی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود
🔴آقای رضا کیانیان!
لااقل کمی شرم کنید و از این غربیها یاد بگیرید که نباید کسی را کهمثل شما واداده سفارت انگلیسیها نیست مذمت کنید
‼️گوش کنید حتی لارنس اروپایی خود را دشمن امثال شما میداند چرا که آزادی اندیشه و انتخاب را از انسانها سلب میکنید.
آقای کیانیان! شما و امثال شما یک حلقهی فوق العاده بسته از فساد و زورگویی و دیکتاتوری در دنیای هنر به وجود آوردهاید و هنرمندان ما را به سمت دیکتاتوری، خودمحوری، قانون گریزی، نفاق و فساد سوق میدهید و هر کس مثل شما نیندیشد باید متحمل فشارهای حیثیتی امثال شما شود.
آقای کیانیان! این را هم از ما بشنوید هر چقدر هم بلندتر داد بزنید و هر چقدر بلندتر فحاشی کنید مردم ایران از هنرمندی که پای سفره انگلیس بنشیند منزجر هست. ایرانیان هنوز قتل عام نه میلیون مردم گرسنه در کشورشان را به خاطر احتکار گندم انگلیس را فراموش نکردهاند.
🔻هر چند صحبتهای جنیفر لارنس را مجلسی و تزئیبنی میدانیم اما خواستیم بگوییم آقای کیانیان! لااقل مثل همین اربابانت باش و در جلوی تریبونها آزادی اساتید بزرگی چون طهماسبها را سلب نکن. با هوچی گری جوانان ما را از اندیشه و اندیشیدن محروم نکن. این هنر شیطان است که انسانها را با خشم، شهوت و وهم اغوا میکند و اندیشه را از آنها سلب میکند.
✍عالیه سادات
#تحلیل_سیاسی
#سلبریتی_باشرف
#سلبریتی_بیشرف
#کیانیان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه
#ناحله
#قسمت_چهل_و_پنجم
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت :
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت.
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم :
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه.
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.
پشتشم چاییمو خوردم .
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق .
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم.
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو.
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی.
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود.
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن.
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد.
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن .
رو تختشون دراز کشیدم.
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم.
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم.
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود .
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟
به حرفش ادامه نداد.
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت .
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت.
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد.
از حرفش خندم گرفته بود.
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا.
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم.
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت :
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم .
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت .
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت.
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد.
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن .
میزشون شش نفره بود.
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش .
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⚜یک دل شاد و بی غصـه
یک زندگی آروم و نـاب
یک دعای خیر
از ته دل
نصیب لحظه هاتون⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید سیدرضی موسوی🌹
حاج قاسم:توام باید شهید بشی!
دیشب، رژیم صهیونیستی سید رضی موسوی فرماندهی عالیرتبهی سپاه پاسداران رو در منطقهی زینبیه دمشق، با سه موشک مورد هدف قرار داد و به شهادت رسوند
#4دی۱۴۰۲، #زینبیه
⭐️برای شادی روح مطهرش صلوات بفرستید.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴❌ رضا کیانیان: بخاطر گروهک مسلحانه ضدانقلاب محکوم به #اعدام بودم، موقع دستگیری فرار کردم و جعل پاسپورت برای گروهکها میکردم! | گفتم من هنوز تفکراتم اونطور بوده!...
🔹پینوشت: وقتی از حکومت مماشات حرف میزنیم از همین حرف میزنیم! از مدیران حزباللهی که کیانیان با این سابقه را در راس فیلمهای انقلابی حاتمیکیا و مختار و... وارد کردند!
🔴انگار نه انگار #امام_خمینی کبیر فرموده بود: ((اگر یک کسی افکارش قبلاً منحرف بوده، حالا بیاید به شما ادعا بکند که خیر، من برگشتم، ما باید قبول کنیم، اما نباید او را مجله نویس کنیم. آن دوتا باهم فرق دارند.خوب، بسیاری از اشخاصی که میآیند میگویند ما توبه کردیم، توبه قبول است، لکن نمیشود آنها را سر یک کاری گذاشت که آن کار اهمیت دارد. برای اینکه ما نمیدانیم که -به حسب واقع که نمیدانیم که- این آدم توبه کرده یا این آدم میخواهد با این کلمه «توبه» ما را بازی بدهد. ما باید از او قبول کنیم که در جامعه مسلمین مثل سایر مسلمانها با او عمل بکنیم، اما نباید رادیو و تلویزیون را به دست او بدهیم یا او را #راه بدهیم در رادیو و تلویزیون!))
۵۹.۱۰.۱۳
🔺کیانیان معلول است!
علتهای ریش بلند یقه بسته، که کیانیان میسازند را علاج کنید!
#نفوذ
#منافق
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥🎥هجوم مردم به کلیسا وانک!
🔹دیشب در سالروز تولد عیسی مسیح مردم هجوم بردن برن داخل کلیسا وانک!
🔹درهای ورودی کلیسا آسیب دیده و مسئولین کلیسا هم یه ساعت زودتر دَرو بستن و رفتن.
+ ملتم بیرون کلیسا پشت در شعار میدادن «عیسی درو باز کن»😐😂
#ولادت_حضرت_عیسی_علیه_السلام_مبارک
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لذت_ببرید
🌕 اطفال و نوجوانانِ اهل غزه بر فراز خرابه ها، آیه های نور را تلاوت می کنند.
صوت دلنشین قرآن را می شنوی که از حنجره های صبر و مقاومت بر می خیزد و گرچه قاریانی از مشاهیر قراء مصر و سعودی نیستند اما تحلیل و تکبیر ملائکه از عرش به تأیید نوای برخاسته از جانشان در فضا طنین انداز است.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
#غزه
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 استاد ازغدی:
🔻معلم باشرف باشه یا نه، اثرش رو میذاره!
✖️ما صنف نداریم.
✖️صنف پزشکان،
✖️صنف معلمان،
✖️صنف هنرمندان،
✖️اینها همه قراردادی است.
✖️همه اصناف به آدم و حیوان تقسیم میشوند.
✖️کدام صنف تقسیم بر دو نیست؟
✖️ارزشی و غیر ارزشی نیست؟
✖️همه صنفها اینجور هستند.
✖️همه شغلها شریف و پست در آن هست.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_پنجم شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد:
#ناحله
#قسمت_چهل_و_شش
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
💥دنبال اتفاقات خوب بگرد...
دنبال آدم های خوبی که
حال خوبت را با لبخندهایشان
به روزگارت سنجاق کنی
حالِ خوب اتفاق نمی افتد
حالِ خوب ساخته می شود.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید زوریک مرادیان🌹
اولین شهید مسیحی دفاع مقدس
✍بعثیها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد شهید میشود! نمیدانم چرا. شاید برای اینکه میدانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده..
همین طور در هول و هراس بودم که نکند تعبیر خوابم ...
برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه های مسلمانمان صحبت می کند. یاد زوریکِ خودم افتاد و در دل دعا کردم که خدا این سربازها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام! ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟». خوشحال شدم. اصلاً خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف او نامه ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟ سرباز تا حالت ذوق زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟». این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده،همان جا وسط کوچه افتادم.
فقط نوزده روز از جنگ میگذشت که من و همسرم، پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم.
⭐️شادی روحش صلوات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💢 کربلا چهار فرزندم را بگیر و حسینم را بده
🎙 مداحی زیباااااای کربلایی محمد #الجنامی به مناسبت وفات حضرت #ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین(سلام الله علیها)
@Alachiigh
💢بعد از مدتها رفتم کافیشاپ؛ یک گوشه نشستم دنیایِ از دورِ آدمها را پاییدم.
بعضیها سیگار به دست، سیبیل سجاد افشاریانی و عینکِ گرد. بعضیها با فنجانِ قهوه و چای تنها مشغولِ نوشتن. صدایِ مافیا بازی کردن هم کافه را برداشته.
حوصلهٔ گوشیم را ندارم اما اخبار را میخواندم، تیتر زده بود «شهادت سردار سیدرضی موسوی.» دوباره اطرافم را نگاه کردم؛ اینبار طورِ دیگری. آدمها در امنیت قهوه میخورند، در امنیت سیگار میکِشند، در امنیت شهروندِ تبر میشوند و مافیا را فربه میکنند و شهر را به هم میریزند و نمیدانند این امنیت چه بهایِ سنگینی دارد؛ نمیدانم که اگر بینِ هزاران خطرِ خنثیشده؛ یک اتفاق بیفتد چند نفر با استوریها و طعنههایشان میگویند عوضش امنیت داریم؟ بعضی آدمها هشتگ میزدند تا سپاه در لیستِ تروریستها برود. و بعضی آدمها که گویی که شهادتِ سپاهی یا ارتشی یک اتفاقِ معمولی همیشگیست که بخاطرش پول میگیرد؛ و اصلا باید شهید شود وگرنه برایِ چه پول میگیرد؟ راحت رد میشوند.
اقای شهید سیدرضی!
من که شما را نمیشناختم. نوشتهاند شما مسئول لجستیکِ سپاه بودید و از آن آدمهایِ خفن که اسرائیل چندباری میخواسته شما را بزند؛ نوشتهاند از آن آدمهایی بودید که بیادعا و از راههاییِ که کسی نمیداند؛ مسئول تجهیزِ محور مقاومت بودید و اسراییل با همّتِ شماها اینگونه زمینگیر شده؛ بدونِ ادعا! اینروزها ادعا داشتن مرضِ آدمها شده.
شما را نمیشناختم اما عکستان را کنارِ حاجی دیدم؛ گفتید مشکی را درنیاوردهام چون حاجی به من قولِ شهادت داده بود. چون حاجی گفته بود «پیر شدهای! تو هم باید شهید بشوی..»
ببخشید که شما را نمیشناختم. ببخشید که هزاران نفر مثلِ شما را نمیشناسم؛ مُجاهدِ، زنده، امیدوار، بیادعا و ولایی! آن هم در این دنیایِ زور و زَر و تزویر و عافیتطلبی.
سلامِ ما را به حــاجی برسان و به او بگو؛
کم شد زِ جمعِ خستهدلان! یارِ دیگری…
منتظرِ شما میمانیم؛ با طلوعِ آن خورشید..
#شهادت
#سید_رضی_موسوی
@Alachiigh