آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_صدو_دوازده _نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_صدو_سیزده
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش
با فاصله نشستم کنار زنداداش
شماره تلفنو گرفت
منتظر موندیم جواب بدن
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش
دیدی ک جواب ندادن
_ای بابا
خب دوباره بگیرین
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس
از لحنش خندم گرفت
زنداداش گفت
+سلام منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام خوب هستین؟
خسته نباشید
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام
+خواهش میکنم عزیزم
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم
+قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت
اینو گفت و از جاش پاشد
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_صدو_سیزده ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_صدو_چهارده
محمد
چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها چشم پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی قربون شما خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش
_عهه ماما
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن
زبونم قفل شد کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم
+عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چه افرادی همراه با املت،لیموترش بخورند ...
افرادی که کبد چرب دارند
افرادی که بیماری های لثه دارند
افرادی که کلسترول بالا دارند.
#تغذیه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚
عطر سیب حرمت دل ز دلم برده حسین
حسرت دیدن صحنت به دلم مانده حسین
این چه سریست که دلتنگ حرم میگردم
سر نوشتم به ضریح تو گره خورده حسین
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید ابراهیم هادی 🌹
📖ابراهیم و مورچه ها...
🌺 یک روز داشتیم با هم از منزل به طرف باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده؛ بعد نشست به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد.
✳️ با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم: چی شده داش ابرام؟! گفت: «اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود پام رو گذاشتم بین مورچه ها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.»
💯ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش رو ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟! دیر شد، وایسادی بخاطر مورچه ها؟!
💐ابراهیم گفت: «اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴💢چه اعتراف شیرینی:)
انقدر #مقاومت کردیم و شهید دادیم تا انقلابمون ۴۵ ساله شد و به این راه بازم ادامه میدیم✌🏻
حالا فهمیدین به #قله نزدیکیم یعنی چی؟
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥این دقیقا سرنوشت همون #اسلام_آمریکایی هست که امام فرمودند،
همون اسلامی که #حجاب_استایل ها دنبالش هستند،
آمریکا و اسرائیل و انگلیس خبیث با این اسلام هیچ مشکلی ندارند،
اسلامی که نه غیرت داره، نه در برابر ظلم مقاومت میکنه و نه دست مظلوم رو میگیره
🔴عاقبت #نئومذهبیهای_روشنفکر و مذهبی های صورتی همین دیسکو در کنار خانه مطهر کعبه هست
@Alachiigh
❌🔴اگر تو برنامه #حسینیه_معلی برای بچه ها #جشن_تکلیف بگیرن میشه شستشوی مغزی...
اما اگر با آهنگ مبتذل ساسی مانکن برقصن میشه باکلاسی و تجدد!
اگر تو اروپا همجنسبازها برای بچه ها نمایش اعمال جنسی اجرا کنند میشه آزادی و روشنفکری!
@Alachiigh
⭕️#شبهه: من رای نمیدهم چون شورای نگهبان با دخالتهایش اجازه نمیدهد یک انتخابات آزاد برگزار شود و برخی افراد را رد صلاحیت میکند...
✅پاسخ: حتی در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک دنیا هم نهادهایی وجود دارند که وظیفهی نظارت بر انتخابات و احراز یک سری شرایط برای کاندیدها جهت ورود به انتخابات را بر عهده دارند. نهادهایی مانند؛ دادگاه قانون اساسی، شورای قانون اساسی، مجلس، وزارت کشور و شورای عالی انتخابات. جالب است بدانید در فرانسه اگر فردی بخواهد نمایندهی مردم شود باید امضای ۵٠٠ نماینده اعم از نمایندگان مجلس، نمایندگان شوراها و... را جمع آوری کند و به عبارتی با این ۵٠٠ امضا صلاحیت خود برای ورود به کارزار انتخابات را اثبات نمایدـ شرایط زمانی سخت میشود که بدانیم این ۵٠٠ امضا بایستی حداقل از ۳٠ ایالت فرانسه باشد و از هر ایالت بیش از ۵٠ امضا نمیتوان جمعآوری نمود.
✅پس واضح است حتی در کشورهایی که شعارشان آزادی و دموکراسی است هم امر نظارت بر انتخابات و احراز صلاحیت کاندیدها مسئلهای مقبول است و به هرکسی اجازه نمیدهند وارد عرصهی انتخابات شود.
✍میلاد خورسندی
#شبهات_انتخاباتی
#انتخابات
@Alachiigh