فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆🔴💢صحبت های مهم محمد خزاعی (#رییس_سازمان_سینمایی) درباره اظهارات رسول صدرعاملی و سعید حجاریان: ممنوع الکاری سیصد نفر از هنرمندان در دولت شهید رئیسی دروغ است؛ افراد ممنوع الکار در دولت سیزدهم، سی نفر هم نبودند!!
ایرج قادری در وزارت ارشاد راه می رفت و گریه میکرد که میخواهم کار کنم اما دوستان آقای حجاریان او را ممنوع الکار کردند!
آقای حجاریان نگذارید بگویم همفکران شما با مرحوم سعید راد، فخیم زاده، بیضیایی و قریبیان و... در دوران مسئولتشان چه کردند! همه را ممنوع الکار کردید!
#دولت_شهید_رئیسی
#ممنوع_الکار
@Alachiigh
❌👆❌️مجری شبکه افق به علت دفاع از تمامیت ارضی کشور به استراحت زوری فرستاده شد!
مشخص میشود که حتی در کشور خودمان هم اگر یک ایرانی وطندوست بخواهد در مقابل هتاکی و گندهتر از دهان حرف زدن مزدوران الهام خاله صهیون، از موضع عزت ملی و غیرت ایرانی واکنش نشان دهد، تحمل نمیشود!
❌مهران مدیری، تنابنده و خیلی دیگر از سلبریتی ها که در اغتشاشات صدا و سیما رو تحریم کرد بود و میگفت یک فریم از فیلمهای من رو نباید پخش کنید ،داره برمیگرده و به جاش سید حسین حسینی که از نظام در مقابل زیاده گویی های دار و دسته الهام علیف دفاع کرد گویا اخراج شده به خاطر اینکه از تمامیت ارضی ایران دفاع جانانه کرده.
🔴تاسف میخوریم به حال این صداوسیما و این مدیران بزدل
#سیدحسین_حسینی
#شبکه_افق
#مدیر_نالایق
@Alachiigh
39.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌👆خطاب به محمد رضا ظفرقندی وزیر بهداشت دولت چهاردهم.
❤️دکتر کوچک زاده عزیزم ❤️
شیرمادر ونان پدر حلالت با این منطق قشنگت.
👌👌حتما دانلود کنید
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد_شش ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، م
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_هفت
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانة آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»(پایان فصل هفدهم)
فصل هجدهم
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد_هفت پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانة آقا شمس الله، گفت: «می رو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_هشت
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرة صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.
آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصلة خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.
آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.»
دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!»
گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظة سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.»
#ادامه_دارد
➖🔴 خوراکی های سرشار از آهن ...
❶↫جگر
❷↫عدس
❸↫کشمش
❺↫لوبیای سفید
❻↫کنسرو تن ماهی
❼↫آب گوجه فرنگی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
⚜شادی را
در دل هرکسی که میبینید
بکارید،
شاید قلبی را زنده کنید
که آرزوها
در آن مرده باشند⚜
#مثبت_اندیشی
@Alachiigh
🌹شهیدحسن آبشناسان🌹
➖شیر صحرا
⭕️صدام شخصا برای سَر شیرصحرای ایرانی جایزه تعیین کرد.
او فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کرد که یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.در بیست سالگی وارد ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست.فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود ؛ دوره سخت چتربازی و تکاوری را در اسکاتلند گذراند.اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت؛ او طی نامه ای به صدام او را به نبرد در دشت عباس فرا خواند.صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف را به دشت عباس فرستاد. عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این شیر ایرانی شکست خورده بود.پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد.مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند.او نهایتا در عملیات قادر در منطقه سرسول به شهادت رسید...
سرلشکر شهید حسن آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که بیشتر مردم او را نمیشناسند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔝#توماج_صالحی از داخل زندان و #مهدی_یراحی در حال گذراندن مجازات با پابند الکترونیکی هم برای سالگرد اغتشاشات پست و استوری گذاشتند‼️
کشته منو این مجازاتای بازدارنده جمهوری اسلامی!
روحتون شاد شهید آرمان علی وردی و شهید روح الله عجمیان💐
⭕️ خودتون باید حق تون رو اون دنیا سر پل صراط از این عوضی ها بگیرین اینجا کسی کاری از دستش برنمیاد!
من جای شما بودم یقه محسنی اژه ای رو هم اون دنیا میگرفتم بخاطر پایمال کردن خون شهدای مقابله با فتنه ز.ز.آ
#فتنه_ززآ
#قوه_قضائی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➖❌👆داستانی عالی و پیشنهادی عالیتر برای حجاب
⭕️کارمندان مرد چگونه، کارمندان زن را با شوخی برهنه میکردند؟!
این داستان ۱دقیقهای ذهن شما را در بسیاری از مراحل تبیین، یاری خواهد کرد
#تبیین
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆🎥حق دفاع از خود را محفوظ میدانیم. هیچ وقت شروعکننده هیچ جنگی نبودیم.
🔹دنبال سلاح اتمی نیستیم بلکه آمریکا و اروپا هستند که ما را تهدید میکنند.
🔹ما اگر موشک نداشته باشیم مثل غزه هر وقت دلشان بخواهد بمب روی سر ما میریزند.
🔹️ما زیر بار تهدید و تحقیر نمیرویم
#پزشکیان
#دیداربا_خبرنگاران
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نطق آتشین #زهرا_شیخی نماینده مجلس:
🔺دیگر چه میخواهند بر سر انقلاب بیاورند؟❓
#حجاب را به قربانگاه مصلحت اندیشی خود برده اند، مافیاهای خودرو و مسکن و دارو و دلار و طلا را به جان مردم انداخته اند...
❌دزدان سرگردنه زیادی را در مصادر قدرت قرار داده اند، جریان نفوذ همه جا رخنه کرده، آنها به راحتی بر روی قله ها نشسته و سربازان انقلاب رابه حاشیه برده اند...!!!؟
هرچه ولی جامعه بگوید آنها دقیقا عکس آن را به کرسی می نشانند
➖خدا حفظت کنه خانم شیخی که حرف دل ما را فریاد زدید👏
#نماینده_مجلس
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد_هشت صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_نه
صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم.
خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.
گفتم چیزی نمی خواهی؟!
گفت تشنه ام.
قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»
بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.»
گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از
آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانة بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد_نه صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود. به بهانة آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشة حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفرة صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.(پایان قسمت هجدهم)
#ادامه_دارد
🔴 برای لاغر شدن، صبح ناشتا این معجون را بنوشید ...
▫️۱ لیوان آب ولرم
▫️۲ قاشق گلاب
▫️۲ قاشق خاکشیر
▫️۱ قاشق آبلیمو
➖✅+ صبحها ناشتا به مدت ۱ ماه مصرف کنید و تاثیر چربیسوزی آن را ببینید.
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
از 🌹شهید همت 🌹به ملت ایران:
مبادا ضعف برخی مسئولان، شما را ضعیف کند.
مبادا دنیازدگی برخی مدیران، شما را از هواداری انقلاب دور کند.
ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب بودیم؛
شما چطور؟
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هشدار!‼️
⭕️ حضرت پیامبر اکرم (ص) فرمودند :
👈خوکهای امت مرا بشناسید!
@Alachiigh
32.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌⭕️🎥جواب رئیسجمهور به خبرنگار اندیشه پویا؛
➖توسعهیافتگی توهین به فرهنگ و اعتقادات جامعه هنجارشکنی نیست!
➖با توهین به فرهنگ جامعه و قانونشکنی و لج دیگران رو در آوردن راه به جایی نمیبرید.
#پزشکیان
#دیداربا_خبرنگاران
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🔝روزی که مردم آذربایجان به سمت وطن آمدند، اسفند سال ۷۰ با فروپاشی شوروی ساکنین مناطق شمالی ایران مشتاقانه برای بازگشت سرزمینشان به وطن اصلی و الحاق به ایران کنار رود ارس تجمع کرده بودند. در این سوی رود ارس نیز هموطنان ایرانی به استقبال آنها رفته بودند.
⚠️ پاسخ دولت هاشمی بجای پیشنهاد برگزاری همه پرسی برای الحاق آذربایجان به ایران و پیگیری این موضوع در مجامع بین المللی، این بوده نون خور اضافی و دردسر جدید نمیخوایم:))
✍️بهمن آذری
#نفاق_ملی
@Alachiigh