eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: «فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد... گرامیداشت بسیج یک وظیفه ملی و یک ضرورت دینی است و جا دارد در این دوران پر از فتنه و آن هم در زمان رسیدن به نقطه پیروزی، ما دستاوردهای خودمان یعنی بسیج را تضعیف نکنیم؛ چرا که یک ظلم است.» ۱۳۹۵/۹/۳ 🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 | مجازیبا موضوع: «بسیج پاره تن مردم و ضامن عزت و امنیت ملی» 🔺 تاریخ : امروز ۲ آذر ۱۴۰۰ 🔻 ساعت : ۱۴:۳۰ 📨⁉️برای ارسال سوالات و نظرات به آی‌دی زیر مراجعه کنید👇 ✅ @YaMahdi220 🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 🍁〰🍂 @Alachiigh
صدا ۰۴۵.m4a
12.89M
🇮🇷🇮🇷 •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• ⭕️ «بسیج پاره تن مردم و ضامن عزت و امنیت ملی» 🎙 سخنران: سرکار خانم یوسفی کارشناس مسائل سیاسی •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
222.6K
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 ⁉️⁉️ سوال : چرا برای پرداختن به مباحث خانوادگی و اجتماعی برنامه های فراوانی به پایگاهها ابلاغ میشه اما برای موضوعات «سیاسی و بصیرتی» برنامه ریزی سازمانی ویژه ای صورت نمی‌گیره و بسیاری از فرماندهان پایگاه‌ها احساس دغدغه ای نسبت به برگزاری نشست‌های روشنگری-سیاسی ندارند؟ مگر رهبری برای بحث تبیین و روشنگری «حکم جهاد» ندادند؟؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دکتر حسینی، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
357.9K
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 ⁉️⁉️ سوال : بسیجی ها چطوری میتونن رسیدگی به معضلات جامعه مثل بدحجابی رو از مسئولین مطالبه کنند؟ کلا شیوه صحیح مطالبه گری اثرگذار به چه شکلی هست؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دکتر حسینی، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
چرادولت جدیدگرانی را کنترل نمیکند.m4a
9.19M
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 ⁉️⁉️ سوال پر تکرار : 👈🏻👈🏻 چرا دولت جدید گرانی را کنترل نمی‌کند؟؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دادخواه، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 23 حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله می‌مونه، تا می‌خوری باید بیفتی! اما من اعتقاد د
🌺دلارام من 🌺 قسمت24 منتظر می‌مانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟ او که همه چیز داشت! - دخترا خودشونم می‌دونستن، همه دوستام می‌دونستن... می‌دونستن از اون تیپی نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون می‌دونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی! دوباره سرش را بین دست‌هایش می‌گیرد؛ دلم برایش می‌سوزد، به این زودی وارد چه جریانی شده؟ - ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره، فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار ازدواج می‌ذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... می‌خواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین(ع) رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود، اصلا حواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم... با چشمان گرد شده نگاهش می‌کنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟ می‌فهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه می‌گوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بار لب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن. آرام می‌گویم: ادامه بده. - مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری، نمی‌دونم چرا زدم زیر گریه. تازه می‌فهمم خدا چقدر بنده‌هایش را دوست دارد، تازه می‌فهمم دایره دار طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم. - اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد می‌شد... دلش درد می‌گرفت... برای همین خیلی نمی‌تونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره. پاهایش را به زمین می‌کوبد، من هم فرو می‌ریزم، چون می‌دانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده. حامد برایم پیام می‌دهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک می‌خورم، جاتون خالی. می‌نویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم. دلسوزانه می‌پرسم: الان حالش چطوره؟ - مامانش می‌گفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین(ع) توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ - از اون موقع خبری از یکتا داری؟ دیوانه‌وار سرش را تکان می‌دهد: نه... می‌دونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، می‌ترسم فکر کنه ولش کردم. نمی‌دانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بی‌خیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له می‌شود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه‌اشان شاید خیلی درست نباشد. نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند، گرچه اینبار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز می‌خوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد می‌کنن... از زندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمی‌شدم... فقط می‌خوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو. صدایش بالا و بالاتر می‌رود؛ طوری که نزدیک است توجه‌ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه می‌گویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار می‌تونیم بکنیم. ناگاه از کوره در می‌رود و با صدایی نسبتا بلند می‌غرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمی‌تونم. هول برم می‌دارد، دو سه نفر برمی‌گردند که نگاهمان کنند، شانه‌های نیما را می‌گیرم: باشه! آروم! مانده‌ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر می‌رسد و آرام می‌پرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟ نیما سرش را بالا می‌آورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه می‌کند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد می‌دهد، حامد اجازه می‌گیرد و کنار نیما می‌نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ نیما همچنان نگاه می‌کند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه 📣📣 مسابقه ♦️ویژه همراهان آلاچیق 👈از موضوعات امروز کانال دیدن فرمایید و جایزه نقدی برنده شوید😍 💐💐به سه نفر از عزیزانی که به پرسشهای امروز ،از موضوعات بارگزاری شده در کانال پاسخ صحیح بدهد جایزه نقدی اهداء میگردد 💐💐 👈قابل توجه بزرگواران.. 👇👇 1〰فقط مطالب امروز کانال 2〰منتخبین فقط از اعضای کانال می‌باشند https://eitaa.com/Alachiigh 💫💫👇👇💫💫 سوال اول: اشاره این جمله رهبر فرزانه انقلاب (( اینَ عمّار )) به چه کسانی است؟ سوال دوم: معیار بسیج از منظر آیت الله خامنه ای چیست ؟ ( با توضیحات) سوال سوم: یکی از کار ویژه های اصلیِ بسیج را بنویسید. 💫💫👆👆💫💫 👈مهلت ارسال تا جمعه 5 آذر ماه لطفا پاسخهای خودرا به آیدی زیر👇 ارسال کنید @nilofarane56 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۳ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید عباس اکبری🌹 ماشینش رو دزیدند. دنبالشُ نگرفت. می خندید و میگفت "هرکس برده ، خودش هم برمیگردانه." بعد پانزده روز وقتی دوباره آمد مرخصی، هنوز به کلانتری خبر نداده بود؛ اما با دسته گل و شیرینی آمد خونه. ماشینش را برگردانده بودند همان جایی که پارک کرده بود. یک دانشجوی مهندسی ماشین را برده بود شیراز تا عروسش را بیارود قم. نامه عذرخواهی نوشته بود و از صاحب ماشین تشکر کرده بود. یک پاکت پول هم گذاشته بود کنار نامه. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
این یک پست تبلیغی هست!!👆🏻😳 امر به معروف(حجاب) توسط دختر شهید «حسین محرابی» 🌸🍃 هر کسی که میتونه تو شهر خودش از این کار ها بکنه☺️ ببینید و یاد بگیرید😉 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ آقای رئیسی مصمم است که مشکلات مردم را حل کند و البته شبانه روز هم تلاش میکند اما اینکه جریان هایی که هشت سال مشکلشان ربنای شجریان و کنسرت و رفتن خانم ها به استادیوم بود، یکدفعه یاد مشکلات معیشتی و افزایش حقوق و حق آبه بیفتند، کمی عجیب اما خیلی "آشنا" است. 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای این روزهای اصفهان و زاینده رود چیست؟! چرا در اصفهان برنج کاشته میشود؟؟؟ 🔹بحران آب در ایران علاوه بر کمبود آب، به دلیل ضعف در مدیریت آب نیز هست. بیداری ملت 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فرق بسیجی با بقیه!.... 👌👌🙏🙏 ✍️ Muhammad ✅هفته بسیج بر بسیجیان واقعی مبارک باد 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت24 منتظر می‌مانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟
🌺دلارام من 🌺 قسمت 25 نیما از روی استیصال سر تکان می‌دهد، میگویم: خب پس من اضافه‌م... برم یه قدمی بزنم. حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در می‌آورد و پلاستیک را به من می‌دهد: بیا... هرچی می‌خوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه‌های برادرانه‌اش دلم را غنج می‌برد، سری تکان می‌دهم و می‌روم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد می‌گذارد و می‌شکند؛ با هم مشغول حرف زدن می‌شوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند. هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمی‌کند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمی‌داند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی‌هایی دارد؟ خودم هم نمی‌دانم و برای همین می‌ترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمی‌کند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغی‌اشان کاسته می‌شود و می‌توانند درست فکر کنند. مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم می‌اندازد و متعجب می‌گوید: تو خواهر نیمایی؟ منظورش را می‌گیرم اما به روی خودم نمی‌آورم: بله. - نگفته بود خواهرش این شکلیه! مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده‌ام می‌گیرد! عادت دارم به این نگاه‌ها و طعنه‌ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟ - بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟ - نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه این‌که یادش نباشه. - خوب پس چرا خودش نیومد؟ - اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟ بالاخره به اتاق راهم می‌دهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر می‌رود که حضورم را علام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده. اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش می‌لغزد و آرام می‌گوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته. این‌بار به خود جرأت می‌دهم و می‌گویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود. صدای ناآشنایم باعث می‌شود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه می‌شود و شالش را جلو می‌کشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز می‌کنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست می‌دهد و رو به من می‌نشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه می‌گیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان می‌دهد و می‌رود؛ رو به یکتا می‌کنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمی‌کنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم می‌گفت تو همه زندگیشی و نمی‌خواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته می‌گوید: پس چرا بهم سر نزد؟ - طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمی‌دونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم می‌کند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی می‌کنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمی‌تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه می‌خواد فراموشت کنه. پوزخندش کمی نگرانم می‌کند؛ دوباره رو به پنجره می‌کند و می‌گوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام می‌ریزه... ابروهام می‌ریزه... من از الان خودمو مرده حساب می‌کنم. - کی گفته هرکی سرطان بگیره می‌میره؟ عمر دست خداست! پوزخندش کج تر می‌شود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا می‌دونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی! دلم برایش می‌سوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور می‌بیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده‌اند و نوجوان‌هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی‌شناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟ عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم: خدا بنده‌هاییش که بیشتر دوست داره رو امتحان می‌کنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟ حرفم را قطع می‌کند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا! - می‌دونم... اما ... ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕از سوزش معده خلاص شوید ▫️مقداری دارچین را به 1 قاشق عسل اضافه و مصرف کنید؛ مانند آب روی آتش عمل کرده و فورا احساس راحتی خواهید کرد. ▫️درمان کننده زخم معده، ورم معده و نفخ نیز هست. 📝نسخه_های_شفابخش 📚حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎ 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭐️میان آرزوی تو و معجزه خداوند، دیواری است به نام اعتماد. ✨برای رسیدن به آرزوت با تمام وجود به او اعتماد کن. 🎋〰❄️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۴ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh2
🌹شهید سید محمدامیری مقدم 🌹 ✍سخن شهید... حلال کنید امروز پای خاکریز دوتا از گلوله‌های آر‌پی‌جی به هدف نخورد حقوق این ماهم حلال نیست ببخشید... .. 😔شما مارو حلال کنید که این روزا بدجوری شرمندتون هستیم ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا