فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلی الله علیک یا ابا عبدالله🖤🤚
◼️ شب سوم
🏴روضه حضرت رقیه علیها السلام
🎙حاج مهدی رسولی
دعامون کنید 🙏😔😔
#محرم
#عزیزم_حسبن
#هیئت_مجازی
🏴@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۸۶ ساعت 10 دقیقه به ... رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۸۷
بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ...
تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ...
در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ...
آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل
دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ...
و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ...
دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ...
که صدای اذان بلند شد ...
و من هنوز،
حتی به میدان توحید نرسیده بودم ...
چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ...
محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ...
ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ..
.
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ...
دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ...
برای رسیدن باید به توحید رسید ...
و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ...
روی سرم خراب شده بود ... حتی حُرّ نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ...
و روانم بدتر از کوه ها ... که درقیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ...
رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن...
من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ...
چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ...
آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ...
یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ...
من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
دنبال اتفاقات خوب بگرد
دنبال آدم های خوبی که
حال خوبت را با لبخندهایشان
به روزگارت سنجاق کنی
حالِ خوب اتفاق نمی افتد
حالِ خوب ساخته می شود.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🏴@Alachiigh
🌹شهید شیخ احمد کافی🌹
سالگرد شهادت خطیب شهیر و مبارز،از بانیان مهدیه تهران واز نمایندگان امام راحل در تصدی امورحسبیه وشرعیه،شهید حجت الاسلام شیخ احمد کافی(ره) که درحادثه ای ساختگی در۳۰تیر۱۳۵۷ توسط رژیم شاه به شهادت رسید
🌹شادی روح بلندش صلوات
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🥀🍃▪️
🖤بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی
اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی
🖤دیگر ز یادت این غم سنگین نمیرود
آب خوش از گلوی تو پائین نمیرود
🖤بس کن ز گریه حال تو بهتر نمیشود
این گریهها برای تو اصغر نمیشود
#محرم
#امام_حسین
#هیئت_مجازی
══•ஜ۩🥀۩ஜ•══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥گفت میخوام درباره کودکهمسری در ایران یه فیلم بسازم و تو خارج پخش کنم
⭕️واما....جوابی که دریافت کرد...
#سواد_رسانه
#سلبریتی
🏴@Alachiigh
▪️🍃🌹🍃▪️
❌ شش شبهه و پاسخ در حوزه #حجاب
2⃣«شما زمانی حق دارید به ما تذکر بدهید که ضرری به شما برسد، وگرنه این کار شما، دخالت در مسائل شخصی است. از بی حجابی ما ضرری به شما نمیرسد».
پاسخ در تصویر
#صـــراط
#روشنگری
🏴@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۸۷ بی تو میمیرم ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزی
#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۸۸
عطش
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ...
توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ...
توی این سه روز ... قوت من اشک بود ...
حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ...
تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ...
یا از اونهایی که ...
روز سوم بود ...
و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ...
برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ...
که بچه ها ریختن توی حسینیه ...
دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ...
زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ...
توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ...
رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت...
دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...
چشم هام رو که باز کردم ...
تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ...
هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ...
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خداااااا ...
مهر زبانم شکسته بود ...
بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ...
بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ...
جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد...
و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ...
پاهای بی جانم، جان گرفت ...
سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ...
چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ...
همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ...
تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ...
و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ...
قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️شب چهارم
🏴روضه حضرت حرّ علیه السلام
🎙حاج مهدی رسولی
🙏التماس دعا 🖤
#محرم
#امام_حسین
#هیئت_مجازی
══•ஜ۩🥀۩ஜ•══
🔴 به هیچ عنوان برنج پخته شده ای که در یخچال نگهداری کرده اید را «سرد» نخورید ...
⭕️دراین برنج باکتری باسیلوس رشد کرده است که درصورت گرم نکردن موجب اسهال و استفراغ در بدنهای ضعیف و آسیب میشود
#پزشکی
#سلامت
#سلامت_بمانید
🏴@Alachiigh
🌹شهید امیر حسین پور🌹
تبریزشاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
پدر شهید مدافع امنیت امیر حسین پور :
⏺این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.
⏺ وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر میخواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. میگفت نابرادرها به امام حسین(ع) زورتان نمیرسد به جان بنرهایش افتادهاید؟ پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشمهایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
#ما_ملت_امام_حسینیم
إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةٌ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً
بیشک شهادت حسین(علیه السلام) شور و حرارتی در دلهای مؤمنان ایجاد میکند که تا ابدخاموش نخواهد شد( پیامبر اکرم (ص))
مجلس عزاداری شهادت سید و سالار شهیدان
سخنرانان:
حجت الاسلام والمسلمین سید محمدحسین موسوی
حجت الاسلام والمسلمین علی حافظی
با نوای گرم مداح اهل بیت
آقای سجاد معصومی
🖤💔به میزبانی دختران دهه هشتادی💔🖤
تاریخ: از یکشنبه یکم مردادماه به مدت ۳ شب
همزمان با نماز مغرب و عشا
مکان: خ فردوسی، فرعی ۶ شرقی
#هیئت_دانش_آموزی_دختران_حاج_قاسم
#حوزه_بسیج_دانش_آموزی_حضرت_معصومه_س
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شاهین_شهر_و_میمه
#سازمان_بسیج_دانش_آموزی_استان_اصفهان
▪️🥀🏴🥀▪️
❓❌چگونه عاشورایی باشیم؟
4️⃣ مبارزه با تحریف
✔️تحریف در آن روز، بزرگترین بلای معنوی برای اسلام بود كه مثل سیلابی از فساد و گنداب، به سمت اذهان جامعه اسلامی سرازیر شده بود.
✔️دورانی بود كه به شهرهای اسلامی و كشورها وملتهای مسلمان آن روز سفارش میشد بزرگترین شخصیت اسلام را لعن كنند! اگر كسی متّهم میشد به این كه طرفدار جریان امامت و ولایت امیرالمؤمنین است، تحت تعقیب قرار میگرفت...
✔️در چنین دورانی این بزرگوار، مثل كوه ایستاد و مثل فولاد پردههای تحریف را بُرید. ...
امام خامنه ای ۱۳۷۵/۰۹/۲۴
#محرم
#امام_حسین
#هیئت_مجازی
══•ஜ۩🥀۩ஜ•══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 جواد خیابانی: قول بدید سانسور نکنید!
⭕️آیین امام حسین (ع) مال جمهوری اسلامی نیست....
🏴@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
♨️🎞 در این نبرد بیامان، کجا ایستادهایم؟
👈(قابل توجه هیاتی ها)
💢کلیپی که جا دارد در تمام هیئتها پخش شود و تمام هیئتیها ببینند...
🙏به عشق اهلبیت(ع) تا میتوانید این محتوا را انتشار دهید🌹
#هیات #محرم
#امام_حسین علیه السلام
#صـــراط
🏴@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۸۸ عطش همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مر
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۸۹
جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ...
یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ...
با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جامی موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ...
هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر #ظهور می پیچید ...
شهدا برمی گشتند ...
کاروان ها جمع می شدند ...
جوان ها از هم سبقت می گرفتند ...
و من ... هر بار جا می موندم ...
هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ...
و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ...
با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ...
اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ...
نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد...
#وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ...
حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ...
ابالفضل بود ...
_مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ...
حرف حق، جواب نداشت ...
شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ...
و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ...
نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ...
هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ...
یا یکی دیگه صدام می کرد ...
اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
_جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ...
و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ...
کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
🏴@Alachiigh
🔴 لیموترش را به چای داغ اضافه نکنید ...
❌☕️ مصرف لیموترش همراه با چای داغ موجب از بین رفتن ویتامین C آن میشود و احتمال آسیب رساندن به مینای دندان را افزایش میدهد.
#لیمو
#سلامت
#سلامت_بمانید
🏴@Alachiigh
هدایت شده از ساز زندگی
.
آدم تو محدودیت ها ستاره میشه ...! 🌟
📍پس نزار محدودیت ها تورو نا امید
کنن🌱🤍
.
بفرست برای عزیزانت وانرژی بده🤗👇
{https://eitaa.com/saz_zendegi1}
🌹علي حيدري🌹
از نوجواني مراقبت از نفس را شروع كرد و اجازه نداد شيطان در زندگيش وارد شود، لذا چشمانش آنچه ناديدني بود را مي ديد و ... او به سرّ خلقت رسيد. خدا را عاشقانه عبادت مي كرد. عاشق خدمت به خلق بود. بارها شام خود را برمي داشت و به كارتن خواب هاي داخل خيابان مي داد. گناه خط قرمز زندگي اش بود.
يكبار به خاطر يك گناه كه ناخواسته انجام داد مريض شد!
كرامات بسياري از او نقل شده، در حالي كه مانند عادي ترين افراد زندگي مي كرد. يكي از موارد عجيب زندگيش، بوي عطر عجيبش بود. بعدها در وصيت نامه اش نوشت: من هيچ گاه عطر نخريدم. هربار بوي عطر مي خواستم سه بار از عمق جان مي گفتم: حسين جان و همه جا معطر مي شد.
💥علي ۱۹ ساله در محضر آيت الله حق شناس به درجاتي رسيد كه طي الارض، يكي از ساده ترين كارهايش بود. او در اسفند۶۳ همان طور كه پيش بيني كرده بود به شهادت رسيد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
✅هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر
مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
منبع: کتاب آخرین گفتاره
🙏روحش شاد
🏴@Alachiigh