فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تاکید میکنم ببینید👆🔴
❌🎥 حجت الاسلام نبویان نماینده مجلس: دولت روحانی به آمریکا تعهد داد و لاریجانی در مجلس تصویب کرد شهید سلیمانی را تحویل دهند.
❌❌ از برکات شهادت شهید رییسی است تا مجدد خیانتهای این قوم بدتر از مغول را بازخوانی کنیم!⭕️⭕️
#روحانی_نما
#یکی_مثل_رئیسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌🎥 چه کسی زورش به اینها میرسد؟
دکتر سید #یاسر_جبرائیلی :میگوئیم چرا شرکتهای فولادی و پتروشیمی که #مالکان_انحصاری_ارز هستند، مرتب ارز را گران و زندگی را بر مردم سخت میکنند؟
میگویند هیچ دولتی زورش به اینها نرسیده است! بسیار خب!...
موضوع انتخابات این باشد که چه کسی زورش به اینها میرسد...
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۷و۱۸ معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۹
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم...
زمزمه وار گفتم
_وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود!
و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم.
دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت!
وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم.
پریا _زده تو برجکت حسابیا!
_به وقتش جبران میکنم...نگراننباش! خاله هدی کو؟
پریا خندیدو گفت
_نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار!
سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد
_برو بچ! قاطی پاتی داره میاد!
نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست!
سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم.
وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش!
سوگند پچ زد
_عجب جونوری هستی تو دیگه!
زیر لب غریدم
_بعدا جوابتو میدم!
فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت
ایول نقشم داره خوب میگیره!
خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم!
سرشو پایین انداختو گفت
_ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم!
اره جون عمت!
نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ...
خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی!
سکوتمو که دید ادامه داد
_می بخشی منو؟!
( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد)
_قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم!
سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت
_هن؟! چی چی؟ علووش؟!
و بعد چهرشو در هم کردو گفت
سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!!
بعد اروم زمزمه کرد
_علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن!
فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد!
خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد!
سریع گفتم
_فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ..یه وقت به دل نگیریا!!!
سوگند همون طور که خیار میخورد گفت
_اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی!
فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی
پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!!
سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم
اروم به سوگند گفتم
_فدایی داری سوگند!
سوگند _چاکریم!
خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت
_ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۹ میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۰و۲۱
پریا اروم گفت
_ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که!
حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن.
تا کنارش نشستم حسین گفت
حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره!
_حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت!
بردیا قهقه زدو گفت
_حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن!
سوگند گفت
_ایول دریا!
حسین مظلوم گفت
_چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟
پریا خنده ی ارومی کرد و گفت
_اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر!
سوگند خندیدو گفت
_سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین!
حسین خندیدو گفت
_ادم محبوب بدخواه زیاد داره!
پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت
¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه
بدخواه زیاد دارم؟!
سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد!
علی بلند گفت
_میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟!
معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن..
علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد.
حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟!
فاطمه به جای حسین گفت
_همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟!
کمی بهت توچهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد.
پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت.
با لبخند یه دستی زدمو گفت
_وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد!
همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم
_راستش علی به من گفته بود که..
پرید میون حرفمو گفت
_حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم!
سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت
_نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!!
حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه
علی کمی هول شد.
اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش!
علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد...
(یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم)
علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست!
(به به...دومیو هم پیدا کردم)
علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده...
(لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! )
علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم!
فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست!
ایول علی خوب امار دادی!
ولی خاک تو سرت!
اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!!
میگفتی خودم یادت میدادم!
حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من!
فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت
_چیزی شده؟
سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
_اره
فاطمه _چی؟
سوگند پوکر نگاهش کردو گفت
_داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟
ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #کلیپ | مکتب امام خمینی علیه الرحمه
🍃🌹🍃
✅ ای مستضعفین جهان برخیزید و در مقابل ابرقدرت ها بایستید!
#ثامن40
#انتخابات_1403
🌹شهید حاج قباد شمس الدینی🌹
🔴من گوسفند دارم، حقوق نمیخواهم، حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست
🔹در وصیت نامهاش نوشته بود: «من چندتا گوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد و ندار و بی سرپرست.»
🔸فرماندهان برای متقاعد شدنش گفته بودند که این حقوق ناچیز؛ حق خودش و فرزندانش است.
📌در جواب نوشت: «امام علی سلام الله علیه که افراد را به جنگ دعوت میکرد، یکی میگفت محصولم، یکی میگفت زن و بچهام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن ایران کوفه نیست!»
➕و به فرزندانش گفت: شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، که با نداری بسازید از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند.
💐 شهیدی که حاج قاسم او را حبیب ابن مظاهر لشکر ثارالله نامیده بود
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
عرض ادب و احترام...💐🙏
عذرخواهی میکنم بابت اشکالی که پیش اومد و امکان پست گذاری نبود تا الان ..
💐💐🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این کلام امروز رهبری جگرمان سوخت👇
❌ رهبر انقلاب:بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریانها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند
#سالگرد_رحلت_امام
#رئیسی_عزیز🖤
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
نمودار تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب- اندیشکده سعداء - ویرایش ۱.pdf
81.6K
محورهای تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب که به مباحث مورد نیاز مبلغین و اصحاب رسانه برای انتخابات و بعد از آن می پردازد.
✍ اندیشکده راهبردی سعداء
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #موشن_گرافیک(2) | امام وعدههای صادق و پیشبینی انزوای رژیمصهیونیستی
🍃🌹🍃
#ثامن40 | #انتخابات_1403
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۰و۲۱ پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۲
اشاره ای به منو بردیا کردو گفت
_از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر خنده!
فاطمه که حسابی حواسش از دلیل سکوت بچه ها دور شده بود...بدون توجه به حرف سوگند رو به من گفت
_وای تعریف کن!
خندیدم نگامو به بردیا دوختمو بعد به فاطمه نگاه کردمو گفتم
_توی یکی از ماموریتامون که گروگان گیری بود. بعد از دستگیری گروگانگیر که زن بود ، من گروگانگیر رو بردمش سمت ماشین که یهو بردیا پرید جلو زنه و گفت
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم)
_اخه شغل قحطیه!گروگان گیری هم شد شغل؟! از خانومی که دستگیرت کرده یاد بگیر!
همه خندیدن و من ادامه دادم
_زنه چپو چوله نگاهش کردو گفت : خانم این همکارتون پنج و شیش میزنه یا تو ستاد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت میکرده؟! منم که زورم گرفته بود از دستش گفتم نخیر خانم....تو ستاد حال گیری مفسدی مثل تو...حرف نباشه سوار شو!
بعد از این که سوار ماشینش کردمو به یکی از همکارا سپردم مراقبش باشه خواستم برم داخل تا به گروگان کمک کنم که بردیا با نیش شل و ولش گفت...
(بازم صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_ستوان فرهمند این همه جذبه رو از کجا پیدا کردین؟
منم چپ و چوله نگاش کردمو با گوشیم به حسین زنگ زدم تا بیاد دوستشو جمع کنه چون خدایی شک کردم که چیزی نزده باشه!
خلاصه که من رفتم سمت گروگانو بردیا هم دنبالم...چند مین بعدشم حسین اومد پیشمونو وقتی در گوشش گفتم این دوستت چیزی مصرف میکنه خیلی جدی گفت اره معتاده...
گفتم چی!؟..
اقا با لبخند دست انداخت دور شونه بردیا گفت...
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_معتاده...اونم چه معتاد برازنده ای....دریا جان...عزیز دایی.. این اق بردیا معتاد توعه!
لبخندی به بردیا زدمو ادامه دادم
_تا حسین اینو گفت بردیا سرشو کرد تو یقش! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با نیش باز جلوم وایساده بود! گروگانه هم خندیدو گفت عجب پلیسای خفنی..
تو ماموریت خواستگاری می کنین..بردیا سریع لبخند زدو جلوم زانو زدو اسلحشو گرفت سمتم...منم که هنگ بودم با این کارش ترسیدمو پریدم عقب...
همه خندیدن که ادامه دادم
_داشتم میگفتم.... پریدم عقب که بردیا گف ستوان فرهمند به من افتخار میدین بقیه ماموریتامونو در کنار هم موفق بشیمو واسه بچه هامون تعریف کنیم...
سرمو انداختم پایینو ادامه دادم
منم که گلوم پیشش گیر بودو دل باخته بردیا شده بودم! اسلحه رو ازش گرفتم که دیدم روی ماشه یه حلقست! برش داشتمو کردم دستمو گفتم جناب سروان بنظرتون میتونیم خوشبخت شیم!
همون لحظه سرهنگ فرهمند بهمون پیوستو دست انداخت رو شونه بردیا و گفت
_خل و چله ولی مرد زندگیه! حسینم مثل مشنگا شروع کرد وسط عملیات کل زدن!
همه خندیدن که حسین گفت
_بچه پرو !!! بردیا وسط عملیات خواستگاری می کنه چیزی نیست ولی من واسه عوض کردن جو کِل بزنم بده؟!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۲ اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۳و۲۴
بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواستگاری کنم...ولی تو چی؟!
حسین کم نیاوردو گفت
_دایی عروس بودم...خوشحال شدم از ترشیدگی خلاص شده خب!
کوبیدم تو سر حسینو گفتم
_نگاش کنا!!!تو خودت هنوز زن نگرفتیا!
نگاهی به سوگند انداختو سرش پایین انداختو گفت
_انشالله
(سرشو بلند کردمو ادامه داد)
حسین _ به کوری چش تو هم که شده می رم یکی از خاطر خواهامو میگرم!
صدای خیلی خیلی اروم سوگندو شنیدم که غرید
_شما به غیر من غلط میکنی کسیو بگیری و خاطر خواهی داشته باشی!
منو بردیا نگاهی بهم انداختیمو با شیطنت نگامونو به سوگند دوختیم
وقتی فهمید چی گفته و منو بردیا شنیدیم سرخ شدو سر به زیر!
بردیا نگاهشو دوخت به حسینو گفت
_بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا!
سریع گونه سوگند و بعدشم حسینو بوس کردمو رو به خاله پریچهر گفتم
_خاله جون دیگه غصه سوگندو نخور.. شوهرش دادیم! حالا با خیال راحت غصه پریا رو بخور!
همه خندیدن خاله ذوق زده گونه سوگندو که گوجه شده بودو بوسید و به حسین که نیشش تا بنا گوش باز بود تبریک گفت...
بعد از خوندن نماز ، پسرا مشغول کباب کردن شدن و منو سوگندو پریا با معصومه و ضحی کوچولو مشغول گپ زدن شدیم...
خاله هم به حرفای ما گوش میدادو گاهی تایید میکرد..
فاطمه خانووم هم به همراه شوهر گرامیشون رفتن قدم بزنن!
چقد دختر لوس و مسخره ایه...اه! اه!
با صدای پریا به خودم و اومدم با لبخند گفتم
_ جانم!؟
پریا_ حوصله داری یکم حرف بزنیم؟
_اره عزیزم! درخدمت شمام ابجی...
پریا اهی کشیدو گفت
_امروز تو اینترنت یه مطالبیو دیدمو خوندم که دیگه چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون! نمیدونم چرا اینجورین!! ادعای روشن فکریشون گوش فلکو کر کرده!
ورد زبونشون اینه که هر کس یه عقیده داره و باید بهش احترام گذاشت اما به ما مذهبیا که میرسن یادشون میره به عقایدمون احترام بزارن!
لبخندی زدمو دستمو روی پاش گذاشتمو گفتم
_حرفات حرفای دل همه ی مسلمونا به خصوص شیعه هاست
مامانم هر وقت حرفای تو رو بهش میزدم میگفت دخترم یه روزی میرسه که زنده نگه داشتن اسلام مثل گرفتن اتیش تو دسته! باید صبوری کنیو چشم انتظار منجی باشی!
سوگند گفت
_خدا عاقبتمونو بخیر کنه! این فضای واقعیه و کنترل کردنش برای دوری از گناه خیلی اسون تره.
فضای مجازی خیلی وحشتناکه.به ضرب ثانیه میتونی بزرگترین گناهارو کنی!
نصف بیشتر این دسته از افراد هم از طریق همین فضای مجازی اینجوری شدن! فضای مجازی زن و مرد نمیشناسه!
درگیرش که بشی واویلا!
خاله پریچهر _عزیزم حدیث امام علی که مادر دریا به دریا زده مثال امروزمونه! زنده نگه داشتن اسلام اینروزا خیلی سخته!
جنگی که دشمن برای نابودی اسلام در پیش گرفته مخرب ترین جنگه!
جنگ نرم ، میتونه از جنگ سخت و جنگ های فیزیکی وحشتناک تر باشه!
معصومه نوشت
"چاره چیه؟؟ چیکار باید کرد خاله؟ همه میگن جنگ نرم خطرناکه ولی نمی گن چجوری باید مقابله کنیم باهاش"
لبخندی به روش زدمو گفتم
_اینجاست که باید ما خانوما جهاد کنیم!
پریا خندیدو گفت
_چی میگی دریا؟؟ تفنگ دست بگیریمو بریم بکشیمشون؟؟ اصلا چرا می گی خانوما؟
خندیدمو گفتم
_نه عزیز من! ما زنا نمی تونیم بریم جنگ! نمی تونیم مدافع حرم شیم! چون مردامون غیرتشون نمیزاره ناموسشون به سختی بیفتن!!
خب...حالا که نمی تونیم بریم جنگ و جهاد در راه خدا کنیم بشینیم یه گوشه غصشو بخوریم؟
نه! ما خانوما باید وارد عرصه فرهنگی شیم و مجاهد فرهنگ اسلامی بشیم! کجا فعالیت کنیم؟ تو پایگاه بسیج! کجا این کارو به بقیه هم یاد بدیم؟ رسانه ها و فضای مجازی!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
نهنگ یونس ع را نخورد…
کارد اسماعیل ع را نکشت…
آتش ابراهیم ع را نسوزاند…
دریا موسی ع را غرق نکرد…
آری اگر خدا بخواهد
همه چیز ممکن است…
....نا امید نباش …🙏
✨✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید علی احمدی 🌹
#فرمانده_ی_متواضع
بحبوحهی عملیات والفجر ۸
کنار نهر بوفلفل دیدم حاجی منتظر قایق
تا بره اونطرف اروند . این در حالی بود
که حاج علی فرماندهی بهداری لشکر
ویژه ۲۵ کربلا بود و میتونست دستور بده به یه قایقران که ببرتش اونطرف اروند.گفتم حاج علی من درخدمتم سوار قایق بشین بریم.گفت : نه وایسا چنتا رزمنده هم بیان که قصد رفتن به فاو و دارن باهم بریم ، نمیخام یه قایق تنها فقط منو ببره و زمان و سوخت مصرف بشه .
تواضع و فروتنی فرمانده حاج علی احمدی رو آن روز به چشم دیدم.
چند ساعت بعد هم بشهادت رسید.
( 🎙راوی جانباز حسین احمدی)
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆#بشنوید♥️
تماااام دنیا رو بگرد
صالحٌ بعد صالح
یک نفر را مثل او پیدا نمیتوانید بکنید
#خمینی_کبیر
#رهبرانقلاب
#جانشین_بحق
@Alachiigh
⭕️خمینیبزرگ بعد از به هم ریختن نظم سیاسی قرنبیستم جهان و چوبکردن در لانه استکبار حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود و چند روز بیشتر از عمر پربرکتـش باقی نماندهبود. چند سال بود که اهالی بلوکهای شرق و غرب منتظر این فرصت بودند. فوت خمینی، بزرگترین بحران سیاسی خاورمیانه را ایجاد خواهد کرد. آشوب و تفرق و سهمخواهی و آتش سرتاسر ایران را فرامیگیرد. انتخاب و استقرار و قدرتگرفتن رهبر جدید و تسلط او بر اوضاع آشفته، چندین ماه بطول خواهد انجامید. پلنهای مختلف آشوب آماده شده و همه منتظر اعلام خبر فوت روحالله هستند تا عملیات را کلید بزنند. ساعت ۱٠ شب روح خدا به خدا پیوست. تنها چند ساعت بعد، صبح زود وقتی اتاقعملیات دشمن گیج و منگ بود و هنوز به خود نیامده بود، آیتالله سید علی خامنهای مقتدرانه و با صلابت همچون کوهی استوار درحالی که آیه « یا یحیی خذالکتاب بقوه» را قرائت میکرد، بر مسند رهبری نشسته بود. بیت امام، رهبری او را تبریک گفته بود و تودهها و سیاستمداران و ژنرالها دستهدسته با او بیعت میکردند. او در عرض یک روز کنترل اوضاع را کاملا در دست گرفته بود و اولین بحران دوران رهبری خود که میتوانست منجر به چندین ماه آشوب و شعله و قتل هزاران نفر در خیابانها شود را با هوشمندی عجیبی مدیریت، و کشور را در آرامش کامل آماده تشییع امام کرده بود. پیام این اقتدار به سرویسهای امنیتی سراسر جهان مخابره شد:
🙏 با رهبری خامنهای، فصل تازه و پیچیدهای از اقتدار در ایران آغاز شده!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #علامه_حسن_زاده_آملی:
🤍باید قنبر حضرت خامنهای کبیر بود...
❤️ به هر جای آسمان رفتم این سید را دیدم
#پیشنهاد_ویژه 👆👌
#ولایت_فقیه
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۳و۲۴ بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۵و۲۶
خاله پریچهر لبخند زدو گفت
_احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و انقلابمون باشیم!
سوگند_ یه بار رهبر تو سخنرانیش میگفت که
"فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت داره.
و عرصه فرهنگی عرصه جهاده. اگر از فضای مجازی غافل باشیم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان رو خالی کنن مطمئنا ضربه خواهیم خورد ."
خاله پریچهر گفت
_هر بچه شیعه و انقلابی باید به اندازه وسع و توان و هنر خودش تو این میدون حضور داشته باشه...ما خانوما هم همینطور! به نظرم ما خانوما باید تو فضای مجازی بیشتر در این مورد فعال باشیم!
معصومه روی کاغذش نوشت
««خب چجوری باید فعال باشیم!؟
سوگند با لودگی جمله معصومه رو ادامه داد
_مسئله این است! چگونه و چطور؟!
همگی خندیدیم و من گفتم
_بعضی وقتا حرف حق رو میتونیم با استدلال قوی و به زبون شیوا و هنرمندانه بیان کنیم که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسه!!
خاله پریچهر _ خب بعضی اوقات شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می تونیم با انتشارمطالب يك كانال، انعکاس دهنده کارای خوب و هنری بقیه تو فضای مجازی بشیم و تو ثوابش شريک باشيم.
بردیا همونطور که با سیخ کباب به سمتمون میومد گفت
_گاهی وقتا هم با یه کلمه یا یه جمله می تونیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال تو فضای مجازی بشیم!
حسین و پارسا!! بدویین بیاین که از دهن افتاد!
(بلند تر صدا زد)
_ علی داداش با خانومت تشریف بیارین شام!
سفره رو پهن کردیم و اماده خوردن شدیم که حسین گفت
_به نظر من این روزا ذکرمستحبیه بعد از نماز مون باید کارفرهنگی و جهادی تو فضای مجازی باشه!
پارسا خندیدو گفت
_میبینم که حواس تو و بردیا بیشتر از این که به کبابا باشه به بحث خانوما بوده!
حسین خندیدو گفت
_چه بحثی جذاب تر از این جور بحثا؟!
بردیا با سر تایید کردو همونطور که سیخ کبابشو به سمتم گرفته بودگفت
_اینجور بحثا باید تو لیست بحث و گفت و گوی هر بچه مسلمونی باشه...
اروم تر کنار گوشم زمزمه کرد
_میبینم که علاقه فرمانده هم مثل خودمه و پایه اینجور بحثاست!
لبخندی بهش زدمو مثل خودش اروم زمزمه کردم
_دست پروردتونیم قربان!
به سیخش که مقابلم بود اشاره کردو گفت
_بخور جون بگیری...هیچی نخوردیا! حواسم بهت هستا!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_بخوری میخورم!
دوتا جیگر چپوند تو حلقشو گفت
_حاج خانم مدیونی دوبرابر نخوری!
بهت زده خندیدمو گفتم
_حاج اقا با گوسفند طرف نیستی که همه چیو درو کنه و بره!!
حرفم کمی بلند بود و همه شنیدن و خندیدن!
بعد از شام به پیشنهاد بردیا رفتیم قدم بزنیم تا که غذامون هضم شه!
همونطور که راه میرفتیم بردیا زمزمه کرد
_هعی خدا! بلاخره یه دیقه این زنمو بهم قرض دادن...کمکم کن خش پشی نشه که خونم حلاله!
خندم گرفته بود...
سعی کردم خندم اروم باشه تا جلب توجه نکنه!
نگاهم کردو با اون لبخندای خاصش گفت
_تو خنده هات خیلی قشنگن
بیشتر بخند!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_چشم قربان...اطاعت میشه!
نگاهی خیره بهم انداختم قسمتی از چادرمو تو دستش گرفتو بعد از بوییدنش چشماشو بستو بوسیدشو گفت
برد_دوتا خواهش بکنم ازت؟!
_شما جون بخواه سرورم!
بردیا لبخند زدو گفت
_یک ، هیچ وقت چادرتو کنار نزار... دو ، فقط برای خودم بخند!
با لبخند چشمامو به معنی چشم بستمو گفتم
_چشم!
بردیا _بی بلا باشه انشاالله
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۵و۲۶ خاله پریچهر لبخند زدو گفت _احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و ا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۷و۲۸
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت
_بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن!
بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم.
بردیا هم کنارم ایستاد.
همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن...
سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت
_بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم!
بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت
_سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟
عکسو روی میز گذاشتمو گفتم
_ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون دخترست؟!
با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت...
البته بیشتر نفرین بود!
سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد!
وای علی نابود میشه!
وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم!
بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه!
به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت
_سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم!
بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم
_وای داداشم میمیره بردیا!
بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت
_سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده...
سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت
_اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری!
بعد از گرفتن مرخصی به خونه خاله پریچهر اومدیم و به اسرار خاله ناهار رو موندم...
پریا وارد سالن شدو کنارم روی زمین نشست و رو به بردیا که سرشو روی پاهام گذاشته بودو تلوزیون نگاه می کرد ،گفت
_داداش تو خجالت نمی کشی این دختر اب شد از دست کارای تو!
بردیا سریع نیم خیز شدو نگام کردو گفت
_دریا!!!! خجالت نکشیا!! من شوهرتم! تاج سرتم!
خندیدمو گفتم
_چشم جناب تاج سر..شما اخبارتو نگاه کن
چپ چوله نگام کردو گفت
_نگاه میکنم!
دوباره سرشو رو پام گذاشتو زمزمه وار گفت
_کی میشه بیای توی فال خودم، فقط بشی مال خودم
تا که حسودی بکنم،خودم به این حال خودم!
خندیدم که پریا گفت
_داداش همین الانشم مال خودتها!!
بردیا_شک نکن خواهر من! منظورم اینه که دیگه تو هی به جونم غر نزنیو یهویی و یواشکی زنمو برنداری ببری مخشو بخوری!
پریا خندیدوگفت
_اخه تو که نمی دونی چقد این زنت دوست داشتنیه!
گونه پریا رو بوسیدمو گفتم
_دل به دل راه داره عزیز دلم!
بردیا معترض گفت
بردیا _اون منم!
_کی؟؟!!
بردیا_عزیز دلت!
قهقه زدمو گفتم
_شما عشقمنی! نفس منی! شوهر من! دوست منی! خلاصه که همه چیزمنی!
پریا خندیدو پاشد رفت سمت اشپزخونه.
بردیا دستمو که تو موهاش بودو گرفتو بوسید.
_بردیا بهتره یکم مراعات بقیه رو بکنیم! پریا دختر مجرده! جلوه قشنگی نداره که جلوش به هم ابراز علاقه کنیم!
بردیا_به روی چشم! کمتر فدای حاج خانومم میشم!
خندیدمو گفتم
_بی بلا!
بردیا خمیازه ایکشیدو گفت
_وای چقد خوابم میاد....من میرم یه چرت کوتاه بزنم...ساعت پنج ، پنجو نیم صدام کن!
لبخندی به روش زدمو گفتم
_به روی چشم! خوب بخوابی!
سریع گونمو بوسیدو رفت و فرصت سرخ و سفید شدنو بهم نداد...
خدایا خودت نگهدارش باش!
از جام بلند شدمو به سمت اتاق خاله پریچهر رفتم تا کمی باهم صحبت کنیم...
میدونستم بعد از ظهرا نمی خوابه واسه همین با تقه ای به در و کسب اجازه وارد اتاقش شدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 آقایان کمتر سویا بخورند
✅سویا سطح هورمون #تستوسترون را در بدن کاهش میدهد و تعداد #اسپرم را هم پایین میآورد و میل جنسی را نیز کم میکند!
#سلامت_بمانید
@Alachiigh