eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀 بیژن نوباوه خبرنگار بود و میکروفون و گرفت و از یک رزمنده سوال کرد : از حال و روحیات بچه ها تو جبهه بگو ، چون مردم دارن الان صداتو میشنون؛ بهشون بگو تو جبهه چه خبره ؛ 👆👇 که این جواب و از رزمنده شنید ... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
⭕️ گزارش کیهان از پشت پرده جنگ زرگری اصلاحطلبان علیه کابینه پیشنهادی پزشکیان گزارش خبری تحلیلی کیهان: کابینه معرفی شد دعوای سهم‌خواهان ادامه دارد معرفی وزرای پیشنهادی دولت به مجلس، جنگ قدرت و سهم‌خواهی را در اردوگاه اصلاحات ـ اعتدال شدت داد. روز گذشته، به دنبال ارسال لیست وزرای پیشنهادی دولت چهاردهم به مجلس از سوی رئیس‌جمهور، مدعیان اصلاح‌طلبی جنگ روانی گسترده‌ای را برای اصولگرا نمایاندن وزیران پیشنهاد شده کلید زدند. یکی از اهداف آنها فرار از مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی نسبت به عملکرد خود در زنگ حساب است. چنان‌که قبلا خود را تضمین روحانی اعلام کردند و دولت وی را رحم اجاره‌ای خواندند اما بعد از تصاحب قدرت و تحمیل فجایع تاریخی و سوءمدیریت عمدی، گفتند دولت روحانی، دولت ما نبود و ربطی به ما نداشت. این بار هم مدعیان اصلاحات خیال شوم جای خالی دادن از مسئولیت عملکرد خود را دارند. پیش از این هم غنیمت‌طلبی از پزشکیان به حدی رسیده بود که مدعیان اصلاحات ـ اعتدال به جان یکدیگر افتاده بودند و به اذعان یکی از آن مدعیان، شعار «برای ایران» قبل از انتخابات به «برای وزارت» تبدیل شده است. گزارش‌ها حاکی است، حساب‌های کاربری که در توئیتر از آذری جهرمی و ظریف حمایت می‌کردند، به دلیل عدم رضایت از ترکیب پیشنهادی وزرا، خبر از استعفای ظریف داده‌اند تا پزشکیان را تحت فشار قرار دهند. جاه‌طلبان مدعی اصلاحات دولت را نردبانی برای ادامه اجرای اهداف شوم خود در دولت روحانی می‌بینند و ازسهم‌خواهی دست نکشیده‌اند. رئیس‌جمهور و مجلس نباید به آنها اعتماد کنند. @Alachiigh
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌👆❌ و جدل دختر جوان با درباره و پاسخ جالب ایشان ببینید 👌👌 @Alachiigh
⭕️سالروز جدایی استان بحرین از ایران امروز رو تو تقویم ثبت کنید تا طرفداران پهلوی بفهمن سنگ چه کسایی رو به سینه میزنن ⭕️خاطرتون هست شاهنشاه آریامهر یک شبِ بحرین را تقدیم آل سعود کرد؟! حالا امروز «۲۲ مرداد سالروز جدایی بحرین از خاک ایران» هست! یک لعن به روح محمدرضا پهلوی بابت وطن فروشی به بریتانیا، و یک صلوات نثار روح شهدایی که هشت سال مقتدرانه جنگیدند و یک وجب خاک به اجنبی ندادند، بفرستین @Alachiigh
🔴 درمان دل درد با نسخه طب سنتی توسط رسول خدا ... ✅مردی از رسول خدا از دل درد شکایت کرد حضرت فرمود: یک قاشق عسل برداروسه یا پنج یا هفت عدد سیاه دانه در آن بریز وبنوش وبه اذن خداوند خوب میشوی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید. تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.» می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...» اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی. ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی! بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟! دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،» نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!(بهناز ضرابی زاده)/تابستان/ 1390 نام: قدم خیر محمدی کنعان تولد:17/2/1341 روستای قایش، رزن همدان ازدواج: 13/8/1356 وفات: 17/10/1388 نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع)) تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج @Alachiigh
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. @Alachiigh
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🖤🖤 دلبرم، سایه‌ی سرم شور محشرم، اباعبدالله باورم، دریای کرم قربونت برم، اباعبدالله 🎙 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا