✅ حرف به شدت حق دکتر معین، رئیس سازمان فضای مجازی بسیج
#فضای_مجازی_بسیج
#ایرانی_تر_ایرانی
@Alachiigh
❌👇⭕️ داشت جارو می کرد، گفتم؛ مگه به خاطر گرمای شدید شما تعطیل نیستید؟
🇮🇷خندید و گفت:
فقط کارمندهایی که زیر کولر نشستند تعطیل شدند!
🇮🇷سپس با لبخندی گفت: ما که برق مصرف نمیکنیم،
🇮🇷در ادامه گفت خدا را شاکریم که در خدمت مردم هستیم
🇮🇷پرسیدم دریافتی شما چقدر است، گفت: الحمدالله 🤲
🔻یک خبرنگار آمریکایی مدتی در ایران در اکثر مناطق گزارشهای تصویری و مصاحبه ای تهیه میکرد در مصاحبه ای وضعیت مردم ایران را اینطور شرح داد:
از کشوری( ایران) میایم که ثروتمند است مردمش دوست دارند بگویند بدبخت و فقیریم هرچه تلاش کردم که از وضعیت گرسنه ها و بی خانمانهای آمریکایی و اروپایی بگویم مرا مسخره میکردند و میگفتند: مهره نظام ایران هستی! ‼️
کشور ایران دارای بالاترین جراحی بینی و لب در دنیا، کشوری با بالاترین مصرف انرژی مساوی با کل اروپا، کشوری با میزان بیشترین سفر و گردش در طول سال کشوری که با آب آشامیدنی ماشین و کوچه میشویند،
کشوری که وقتی مقابل فروشگاههای زنجیره ای ایستاده و نظاره گر بودم سبد سبد پر از کالا خارج میشدند و فقط نق میزدند و توهین میکردند و میگفتند بدبختیم،
کشوری که دردنیا در مصرف لوازم آرایش و کاشت ناخن دردنیا اول هستند
کشوری که در جشنهای آنها در تالارها حضور یافتم و غذاهای متنوع در روی میز، اما همان موقع هم،میگفتند بدبختیم،
کشوری با ضریب امنیتی بالا که تا پاسی از شب بیرون و در جاده ها بودند
اما آمریکا؟؟
اما برای یک چیز خوشحال بودم و آن اینکه رسانه های ما( غربیها) چقدر توانسته بودند خود تحقیری و سیاه نمایی را در بین ایرانیها رواج دهند
#خودتحقیرنباشیم
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆⭕️کوروش عرفانی، تحلیلگر سیاسی ساکن آمریکا: شعار "نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران" را صهیونیستهای فارسیزبان دادند که ناشی از تفکر صهیونیستی و ضد بشر نظام سلطه است.
🔹اپوزیسیون، خطرناکترین تفکر را دارد؛ آنها انسانمدار نیستند و در صف جنایتکاران صهیونیست ایستادهاند که کشته شدن انسانها را توجیه میکنند!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگذار او را ببوسم💔
خداحافظی دردناک یک کودک با پدر عزیزش که در حمله هوایی اسرائیل در غزه شهید شد.
#غزه
@Alachiigh
#خبرخوب
⭕️آقای دکتر مسعود اسلامی! چقدر خبر مسرتبخشی بود موفقیت امروز صبح شما در نخستین عمل کاشت نسل جدید باتریهای قلب بدون سیم در بیمارستان امام خمینی.
خوشحالتر شدم وقتی از زبان شما شنیدم بیماران در بیمارستان دولتی میتوانند رایگان این باتری را دریافت میکند.
#ایران_سربلند
#باتری_قلب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هجدهم فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نوزدهم
همة چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقة دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همة دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانة این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. بعد هم که برمی گشتیم خانة خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشة خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلة هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانة پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن
حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشة پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانة پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانة پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نوزدهم همة چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلاً این
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیستم
اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانة پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از
دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانة پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که
گوشة اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه. کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانة حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانة حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانة پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانة مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانة پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانة پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانة عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🖤🖤
بهونتم خوبه
من توی خونهتم خوبه
مردم منو نمیفهمن!
اینکه دیوونتم خوبه
خیلی التماس دعا 🙏🖤
#کلیپ
#استوری
#هیئت_مجازی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید هادی ذوالفقاری 🌹
✍میگفت «من زشتام! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
♦️واین تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند...
💢او در وصیتنامهاش درمورد محل دفنش چنین نوشته:
«این جانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت میکنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیهالسلام طواف بدهند و برگردانند و همینطور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادیالسلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم میخورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).
بالای سر من روضه و سینهزنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یا حسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که میخواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناهکار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر...» همین هم شد، نزدیک حرم امیرالمؤمنین دفن شد...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ سنّت گریزی و اصالت ستیزی سیستماتیک که فرزندانمان آموزش میبینند
📈 طبق یک نظرسنجی ساده از۸ کودکانمان متوجه میشویم که چه تفکری دارند، غربگرا یا وطن دوست هستند و یا به چه چیزهایی بیشتر تمایل دارند.
⛔️ وقتی مسؤلین تفکر لیبرالی و غربگرا دارند و همین تفکر را به مردم منتقل میکنند! وقتی تمام زندگی مادران عمل زیبایی، مد، لباس، خودنمایی، آرایش و تجملات میشود و پدران هم به امور دینی و شرعی فرزندان اهمیتی ندهند!
❌⚠️ نتیجهاش میشود؛ #فرزندان_غربگرا و غرب زدهای که تمایل دارند وقتی بزرگ شدند به اروپا و آمریکا مهاجرت کنند
#سنّت_گریزی
#اصالت_ستیزی
@Alachiigh
🔝اونایی که هشتگ میزنین 👇👇
⚠️"#اربعیــــن_را_مصـــــادره_نکنیــــد"
‼️‼️‼️
🔻آیا نمیدونن هزاران رزمنده بسیجی، حشدالشعبی و ...چقدر سختی کشیدن و جانفشانی کردن تا این مسیر باز شده!؟
⁉️حالا با خیال راحت و امنیت کامل کولتو برداشتی و رفتی مشایه!؟
اگه نظام اسلامی با عنایات اهل بیت میدون داری نمیکرد شما الان عراق نبودی...
🔻به گفته شهید آوینی:
✅ زمانه عجیبی است!
برخی مردمان ،امام گذشته را عاشقند،نه امام حاضر را ...میدانی چرا ؟؟؟
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند!!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!
و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند.
#اربعین
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️رای به کابینه دکتر پزشکیان یا رای به کابینه رهبر انقلاب؟!⁉️
🚫از آقای پزشکیان برای عمل به وعده و معرفی کابینه وفاق ملی و فراجناحی ممنونیم. اما در عین حال، این نوع ادبیات ایشان و هزینه کردن از رهبری اصلا شایسته نبود.
🔹ایشان با نام بردن از وزرای متعدد، مدعی شدند که خود آقا فرمودهاند که اینها وزیر شوند! در حالی که همه میدانند که آقا وارد جزییات به این نحو نمیشوند و نهایتا ممکن است با معرفی این افراد به مجلس جهت تصمیم گیری توسط مجلس موافقت کرده باشند و نه آنکه فرموده باشند که همین افراد وزیر شوند!
🔹اساسا زمانی که آقای پزشکیان برای مشورت خدمت آقا رسیدهاند قبل از تهیه برنامه توسط وزرا بوده و در چنین حالتی، چطور ممکن است که آقا بدون آنکه برنامه وزرا را دیده باشند با وزارت تک تک آنها موافقت کرده باشند؟!
❌❗️آقای پزشکیان جوری در مجلس صحبت کردند که گویی مخالفت با وزرای پیشنهادی، به معنای مخالفت با رهبری است و همین هزینه کردن از آقا سبب شد که برخی همکاران بنده که فاقد دقت لازم بودند به اشتباه بیفتند و نتیجه این شد که کل کابینه (اعم از ضعیف و قوی، شایسته و ناشایسته) رای آورد.
✍رسمی دکتر منان رئیسی
دلم برای #شهید_رئیسی سوخت
#رأی_اعتماد
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌🎥 قتلگاه و #مرکز_فساد #اینستاگرام را می بینید که وضعیتش به مرز بحران رسیده....
❌حتی اگر حاکمیت توان مقابله با این بی فرهنگی افسارگسیخته را ندارد، خانواده ها چرا در اوج بی غیرتی و بی مسؤولیتی فرزندان خود را به دست لایک جویان اینستاگرامی می سپارند؟
عجب وضعیت تهوع برانگیزی است جدا. یک طبقه وسیع در جامعه ما در حال فروپاشی است. زنگ خطر را نمی شنوید؟
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیستم اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_یک
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانة خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچة عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمة اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.(پایان فصل هشتم)
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_یک یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_دو
فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانة کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشة حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردیم خانة خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همة خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به
تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایة ثابت همة راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه
دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 نشانه های پرفشاری خون ...
🔸سردرد یا احساس پری در سر
🔸کشیدگی عروق
🔸سرخی چشم ها و صورت
🔸شنیدن صدای همه همه وار در گوش ها
🔸جهش نبض
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🖤🖤
دل پر درد و دنیای نامرد
من از همه طرد و بی کس و یارم
امام حسینِ همه..
تو فرق داری باهمه..
#سیدرضانریمانی🎙
#محرم۱۴۰۳
#هیئت_مجازی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید_مرتضی_آوینی🌹
مومناگروابستگۍداشتہباشد
نمیتواندقیامکند
وعصـرِماعصـرقیـاماست . . .
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh