مسعود پیش از شهادت خواب عجیبی دیده بود که، تعدادی از دوستان شهید او در آسمان نشستهاند و یک صندلی خالی کنارشان باقی مانده. مسعود به سمتشان میرود؛ اما آنها فاصله میگیرند. با التماس میگوید، «من را هم ببرید!» شهید افتخاریپور صندلی خالی را نشان میدهد و میگوید، «این جایگاه توست، اما نه حالا! به زودی به ما ملحق میشوی!» این چنین در روزهایی پایانی جنگ، علیرضا نوید شهادت را به مسعود داده بود.
مسعود همواره میگفت، «آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم.» و به خواستهاش رسید.
برخی میگویند، «مسعود ابتدا اسیر میشود.»
یک سال از روزی که مسعود مفقود شده بود، میگذشت. از معراج الشهدا تماس گرفتند و گفتند: «پیکر برادرتان پیدا شده است!» با اخوی بزرگمان راهی معراج الشهدا شدیم. پیکری را نشان دادند که سر نداشت و رگهای گردنش بریده بریده بود. نیمی از لباس سپاهی که بر تن داشت، سوخته و نیم دیگرش سالم بود. باور نمیکردم او برادر من باشد. محتویات جیبش، همان کیف کوچکی بود که به او داده بودم تا نوشتههای ضروری خود را داخل آن بنویسد. مسعود نیز آدرس و شماره تلفن خانواده و تعدادی از دوستانش را نوشته بود. میان یادداشتها چند بیت شعر نیز به چشم میخورد. یقین داشتم هنگام مداحی این شعرها را خوانده است.
زمانیکه پرسیدم: «پیکر برادرم را در کدام منطقه تفحص کردید؟» گفتند: «پیکر ۵۰ تن از فرماندهان ایرانی در منطقه قصر شیرین با جنازه تعدادی از فرماندهان حزب بعث مبادله میشود و پیکر مسعود یکی از آن شهدا است.»
مسعود مسوول دسته کربلا در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود.
مادر به محض اطلاع، اصرار کرد که به معراج الشهدا برود. تلاشمان برای منصرف کردن وی از تصمیم خود، بی نتیجه ماند و بعد از ظهر به همراه مادر به معراج الشهدا رفتیم. پیکر مسعود بالای کانتین بود. آن را نشان دادم و گفتم: «او مسعود است.» مادر قبول نکرد. گفت: «باید پسرم را ببینم. میخواهم مسعودم را ببویم.» گفتم: «مادر معلوم نیست مسعود یکسال کجا بوده، شاید آلوده باشد و شیمیایی شوید. قبول کن که آن پیکر مسعود است.» با ناراحتی پاسخ داد: «پسر من آلوده باشد؟ شیمیایی چیست؟! من مسعودم را میخواهم.» و شروع به قربان صدقه رفتن فرزند شهیدش کرد. تسلیم شدم. پیکر مسعود را نزد مادر آوردیم و او را از داخل نایلونی که دورش پییچیده بودند، خارج کرد. مادر از خود بی خود شد. کمی از خاکهای پیکر فرزندش را برداشت و در گوشهای از روسری خود گذاشت و آن را گره زد. دست مسعود را گرفت تا ببوسد؛ اما ناگهان دست از آرنج قطع شد. پنجه و ساعد مسعود در دستان مادر ماند و مابقی دست به زمین افتاد. مادر پیاپی دست بریده فرزند را میبوسید و روضه میخواند. مسعود مداحی را از مادر آموخته بود و حالا نوبت مادر بود که بر بالین فرزند دلیرش مداحی کند. مادر گرد مسعود میچرخید و روضه میخواند. نمیتوانستم او را آرام کنم. خود نیز بیتاب شده بودم. اشک امانم نمیداد. دقایقی سپری شد که به خود آمدم. معراج الشهدا مملو از جمعیت شده بود. همه گریه میکردند؛ گویا نالههای مادر همه را بیتاب کرده بود.
همرزم شهید 👇 👇
مسعود همواره در تمام موقعیتها حتی هنگام خواندن دعای سفره به اطاعت از ولایت فقیه سفارش میکرد و میگفت، «مبادا امام را تنها بگذارید.»
به فرموده حضرت آقا «بعضی از شهدای ما کمتر از امامزادگان نیستند» همانهایی که شهید دستغیب گفت، «ره ۶۰ ساله عبادت من را یک شبه رفتند.» بسیاری از دوستان میگویند، «گره زندگیمان را با مسعود درمیان گذاشتیم و مشکلمان حل شد.» هرگاه به به بهشت زهرا (س) میرویم، همسرم میگوید، «حتما برای زیارت به مزار شهید ملا برویم. این شهید درخواستهایم را اجابت میکند.
من یقین دارم که هرکس خالصانه دعا کند، به مقصود خود میرسد. مسعود بی شائبه از حضرت حق شهادت را طلبید و خداوند نیز او را برگزید.
یک سال پس از پایان جنگ تحمیلی، پیکر بی سر او به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
WWW.EMAM8.COM4_5776293600765675617.mp3
زمان:
حجم:
11.19M
مداحی «یا اباعبدالله الحسین» شهید یونس حبیبی