سوره مبارکه نساء آیه 34.
الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض وبما انفقوا من اموالهم فالصالحات قانتات حافظات للغیب بما حفظ الله واللاتی تخافون نشوزهن فعظوهن واهجروهن فی المضاجع واضربوهن فان اطعنکم فلا تبغوا علیهن سبیلا ان الله کان علیا کبیرا
مردان، سرپرست زنانند، به دليل آنكه خدا برخى از ايشان را بر برخى برترى داده و [نيز] به دليل آنكه از اموالشان خرج مىكنند. پس، زنان درستكار، فرمانبردارند [و] به پاس آنچه خدا [براى آنان] حفظ كرده، اسرار [شوهران خود] را حفظ مىكنند. و زنانى را كه از نافرمانى آنان بيم داريد [نخست] پندشان دهيد و [بعد] در خوابگاهها از ايشان دورى كنيد و [اگر تاثير نكرد] آنان را بزنيد؛ پس اگر شما را اطاعت كردند [ديگر] بر آنها هيچ راهى [براى سرزنش] مجوييد، كه خدا والاى بزرگ است.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
حسن التبعل یک مقام قانت 👉 #استاد_نیلچی_زاده
📢📣📢📣
بزرگواران
لطفا صوت را در هیچ گروهی قرار ندهید
شرعا حرام است 👉
لینک کانال الحقنی بالصالحین«چله ی شهدا»👇👇
مخصوص خانم هاست
ایتا👈 http://eitaa.com/joinchat/870907916Cd8412d1e23
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 استوری | ۲۰ روز مانده...
❤️ از روح مطهر او از اعماق دل تشکر میکنیم...
🔴 رهبر انقلاب تلفنی با آیت الله مصباح صحبت کردند
🔹طبق خبرهای رسیده رهبر انقلاب، شب گذشته به صورت تلفنی از آیتالله مصباح یزدی احوالپرسی کردند.
🔹 در این مکالمه که به خاطر حال نامساعد آیت الله مصباح، کوتاه بود رهبر انقلاب فرمودند برای بهبود کامل سلامتی شما دعا می کنم و ان شاء الله به زودی حال شما بهتر شود.
🔹 آیت الله مصباح نیز در این مکالمه تلفنی، ضمن عذرخواهی بابت عدم توان برای صحبت، از ایشان بابت این تماس تشکر کردند و بیان داشتند بنده نوازی فرمودید، خدای متعال به شما سلامتی و طول عمر عنایت کند.
🔺 گفتنی است رهبر انقلاب یکی از پزشکان معتمد خود را برای درمان آیت الله مصباح فرستاده است و این پزشک به همراه دکتر لنکرانی وزیر اسبق بهداشت و یکی از اطباء طب سنتی مشغول درمان ایشان هستند.
#آیت_الله_مصباح_یزدی
#عمار_انقلاب
#مصباح_انقلاب
🔴تقدیم نشان درجه یک نصر به دانشمند شهید محسن فخریزاده، از سوی رهبر انقلاب
💢سردار سرلشکر باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح صبح امروز با حضور در منزل دانشمند شهید محسن فخریزاده و دیدار با خانواده این شهید، نشان درجه یک نصر را که اهدایی و مزین به امضاء مقام معظم رهبری است، به ایشان تقدیم کرد.
💯در این دیدار فرمانده کل ارتش و رئیس سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح نیز حضور داشتند، سرلشکر باقری نشان نصر را ویژه محققان و شخصیتهای برجسته ملی که جبهه دفاعی جمهوری اسلامی را پشتیبانی و حمایت می کنند توصیف کرد و گفت: رهبر معظم انقلاب اسلامی با اهداء بالاترین رتبه یعنی نشان درجه یک نصر به این شهید والامقام موافقت کردند.
#ترور_علم
#شهید_محسن_فخریزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاّ انّ معی ربّی سیهدین
خدا با ماست . . .
حٰاجقٰاسِمسُلِیمٰانی:
حضرت موسی به خداوند اعتماد داشت، مثل اعتمادی که امام خمینی(ره) به مقام معظم رهبری داشتند👆
°• ۲۰ شب تا ...
#اولین_سالگرد_سردار_دلها
🕊دعا کن من «هزار و دوازدهمی» باشم🕊
✍«سردار سلیمانی دو بار به من پیغام داد که: "اگر شهید شدم، مرا کنار شهید محمد حسین یوسف الهی به خاک بسپارید. " یکبار هم که با هم در گلزار شهدا بودیم، رفتیم بالای سر مزار شهید یوسف الهی. آنجا گفتم: شما به دوستان گفتهبودید حتماً باید کنار شهید یوسف الهی دفن شوید... حاج قاسم اینطور تصور کرد که من میخواهم چیزی بگویم با این مضمون که اینجا کنار این شهید، جا نیست و فضا کم است.
به همین خاطر در میان صحبت من، گفت:"لااقل همین نزدیکیها... "، اما عاقبت، همانی شد که میخواست؛ پیکرش بعد از آن ترور ناجوانمردانه آنقدر کوچک شدهبود که در همان فضای کوچک، جا شد... خیلیها گفتند: اینجا، فضا کم است، پیکر سردار را ببریم وسط گلزار و زیر محوطه گنبدیشکل گلزار دفنش کنیم. اما خانواده سردار گفتند: "نه. هرکجا خود حاج قاسم گفته، همانجا دفنش کنید. "» مرغ ذهن سردار حسنی یکدفعه میپرد به ۱۱ ماه قبل و درست در وسط گلزار شهدای کرمان مینشیند. سردار سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «مادر خانم سردار به رحمت خدا رفتهبود و به همین خاطر شب عید نوروز امسال به کرمان آمدهبود. آن شب در گلزار شهدا دیدمش.
محافظان و اطرافیان گوشهای ایستاده بودند و حاجقاسم تنها بالای سر مزار شهدا خلوت کردهبود و گریه میکرد. از پشتسر شناختمش. رفتم و بعد از احوالپرسی، شروع کردیم به قدمزدن در گلزار و صحبت کردن. در میان صحبتها، گفتم: این گلزار، هزار و یازده شهید دارد... حاج قاسم گفت: "دعا کن من، هزار و دوازدهمیاش باشم... " و همینطور شد.»
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
689.3K
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم
مهر مادری خاتم سلیمانی است
#استاد_نیلچی_زاده
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم
✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
✅ خواندن زیارت عاشورا از طرف شهید آنروز به حضرت زینب سلام الله علیها
✅ خواندن وصیت نامه سردار که هر روز بخشی از آن گذاشته می شود
تطبیق گام دوم انقلاب با آیات قرآن
#مراقبتهای_عملی👇👇
✅ احسان والدین بیش از پیش ویژه👈 برای مجردها
✅ علاوه بر احسان والدین ، ( قاعده حسن التبعل )خوب شوهر داری کردن ویژه 👈 متاهلین
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم ✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
چهارمین شب از 🌟💫چله ( بیست و هفتم ) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷 محمد حسن کاظمینی 🌷 هستیم.
❇️ شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم. می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است. مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
ادامه ماجرا ...
محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش. خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند. کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند. همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند.
👇👇👇
بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد. نمی دانید چقدر زیبا بود از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند فهمیدم که هر دوی آنها شهید شدهاند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستند. خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند:
این شهید را بر گردانید،
پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند چشم ...
👇👇👇
یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند. اما یک نفر متوجه زندهبودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم. حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم.
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر.
محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم. از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم چه شده گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می روم آنجایی که باید بروم. من برخی شبها توی بیمارستان کنارش می نشستم برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم. زخمهایش روز به روز بهتر میشد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده.
چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند: محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه. دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت. دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند.
پاسدار شهید محمدحسن کاظمینی فرزند حاج عبدالخالق در سال ۱۳۳۱ در شهرضا در خانواده ای مستضعف کارگری،فوق العاده متدین و با تقوا بدنیا امد و تا کلاس سوم دبیرستان تحصیل کرد و پس از آن در یک مغازه جوشکاری و کانال کشی مشغول به کار شد و بعد از ظهرها حوزه علمیه می رفت و جامع مقدمات و رساله امامت را می خواند. درسن دوازه سالگی مقلد امام شد و از فقیه عالی قدر زمان خود یعنی آیت اله روح اله خمینی تقلید میکرد. مادرش مریض شد و پدر کارگر کارخانه بود و در یک منزل کمتر از صدمتر مربع ۳ شهید تربیت و تقدیم اسلام نمود و در شهادت شهدا بسیار صبور و با تقوا بود و همیشه خدا را شکر می کرد و این پدر سه شهید را بر اثر اختلافی که پیش آمد و پدر شهید برای احقاق حق کارگران فعالیت نمود او را از کارخانه اخراج کردند. همسر مریض براثر سرطان معده از دنیا رفت و چراغ زندگی آنها خاموش و این پدر دو فرزند شهید خود محمد علی و مهدی که کوچک بودند با زحمت بسیار بزرگ کرد وضع مادی خوبی نداشتند ولی از نظر معنویت جوهری براثرتدبیر پدر شهدا وضع خوبی بر خانه حاکم بود