شهید منصور سلمانی در اول اسفندماه سال ۱۳۴۲، در تهران به دنیا آمد. او از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. در روز دهم اسفندماه سال ۱۳۶۲ در حالی که تنها ۲۰ سال داشت، با سمت تک تیرانداز در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران در قطعه ۵۰، ردیف ۵۶، شماره ۶ واقع است.
بعد از نماز منصور برخاست. علی دست منصور را گرفت و گفت: کجا؟ چرا با این عجله؟
- شاید فردا مُردم. باید به مادرم سواد یاد بدهم. او باید بتواند از اتفاقات زمانه مطلع بشود. باید بتواند روزنامه بخواند.
- یک طوری حرف میزنی انگار همین امشب میتوانی همه سواد دنیا را یاد مادرت بدهی. صبر کن بعد از سخنرانی با هم میرویم.
- من ۱۰ روز دیگه باید منطقه بروم. شاید زنده برنگردم. البته شهادت که قسمت ما نمیشود. ولی باید که بتوانم بیشتر به مادرم یاد بدهم.
- من عاشق این جور حرف زدنت هستم. شهادت مگر بیکار هست سراغ تو بیاید!
او بعد از مدتی به جبهه رفت. منصور که به خاطر شرایط جنگی تنها راه ارتباطیاش با خانواده نامه بود، به دلیل نداشتن سواد کافی مادر این فرصت را از دست داده بود و همواره حسرت میخورد که چرا زودتر از اینها به این فکر نیفتاده بود تا به مادرش خواندن و نوشتن بیاموزد. او تصمیم گرفت، در جبهه به رزمندهایی که کمسواد بودند آموزش دهد. چرا که احساس میکرد اگر بتواند حتی یک کمسواد را در جبهه به حدی برساند که برای خانوادهاش نامه بنویسد. کم کاری که در این سالها در قبال مادرش انجام داده است را جبران کرده است.
نامه یک خطی یک مادر برای فرزندش در خط مقدم!
روزی یکی از رزمندهها به نام شهاب که مسؤول آوردن نامهها بود منصور را صدا کرد و گفت: سلام بر بهترین بیسیمچی ایران.
-سلام بر بهترین کبوتر نامهبر ایران.
شهاب گفت: فقط تو نامه نداشتی که تو هم نامهدار شدی!
منصور گفت: نامه!؟ از کی؟
- نمیدانم از تهران. شاید هم از طرف یک عاشق!
منصور گفت: بده ببینم. منصور نامه را نگاه کرد و متعجب زیر لب گفت از خانه است. نامه را باز کرد لحظهای طول نکشید که اشک در چشمانش حلقه زد، گفت: باورم نمیشود شهاب نامه از مادرم هست. ببین فقط یک خط توانسته بنویسد: «منصور پسر عزیزم همیشه سلامت باش. برات دعا میکنم». منصور که گویی الماس در دستانش بود نامه را چند باری بوسید و نگاهی به شهاب کرد و گفت: تا حالا شده فکر کنی آخر دنیا رسیده؟ من الان همچین حالی دارم. فقط یک آرزو مانده که نمیدانم به قول على آن قدر بیکار است که به من سر بزند یا نه! طولی نکشید که منصور آخرین خواستهاش از خدا را هم گرفت.
🔴ابلاغ سلام و دعای رهبر انقلاب به مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس
🔹معاون دفتر مقام معظّم رهبری و نمایندگان دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای امروز با حضور در بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) تهران ضمن عیادت از خانم سبا بابایی (کونیکو یامامورا) مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس، سلام و دعای رهبر انقلاب را به ایشان ابلاغ کردند.
🔹در این ملاقات، معاون دفتر مقام معظم رهبری ضمن اهدای چفیه معظّمله به این بانوی فداکار و انقلابی و ابلاغ سلام رهبر انقلاب به وی اظهار داشت: «حضرت آقا به شما سلام رساندند و برای سلامتی شما که عمر خود را در مسیر اسلام و انقلاب صرف نمودهاید، دعا کردند.»
33.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلام یا مهدی (عج)
🌹بسیار زیبا و دلنشین
🎤 با صدای «محمد غلوم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ فوقالعاده محشر
بسیار سوزناک
تقدیم به شهدای مدافع حرم
با صدای حاج مهدی رسولی
🎼بارون بارونه
حال و هوای دل من
زنجیر دنیاست
به دست و پای دل من
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
📹نماهنگ فوقالعاده محشر بسیار سوزناک تقدیم به شهدای مدافع حرم با صدای حاج مهدی رسولی 🎼بارون بارون
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.♡
شبتون شهدایی🌷
هدایت شده از مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ام ابیها فاطمه الزهرا صدیقه کبری سلام الله علیک
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_سی_و_سوم 👇👇
✅ سرکشی و رسیدگی به خانوادههای شهدا
✅ اهتمام و ترویج فرهنگ شهدایی (وصیتنامه، عکس و رسم شهید )
✅ مراقبه به تلاوت سورههاى یس و حجرات (هدیه به پدر و مادران شهدا )
✅ مراقبه ویژه به خواندن زیارت آل یس و دعای بعدش از طرف شهید به پدر و مادر شهید و بخواهیم دعا کنند برای سلامتی مقام عظمای ولایت.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_سی_و_سوم 👇👇 ✅ سرکشی و رسیدگی به خانوادههای شهدا ✅ اهتمام و ترویج فرهنگ شهدایی (و
سلام برشما خوبان
سی و نهمین روز از چله 🌾 🍃 سی وسوم 🍃 🌾
مهمان سفره شهید 🌷محمد رضایی 🌷 هستیم.
پیکر شهیدی که سالم به ایران آمد
از فاروج بطرف شیروان،دقیقا مقابل تابلو شیروان ۱۵، مسجد و حسینیه امام سجاد علیه السلام، مزار غواص و آزاده شهید محمد رضایی، نیروی اطلاعات عملیات، در عملیات کربلای ۴ بعد از نبردی جانانه و جنگ تن به تن با شجاعت تمام به اسارت در آمد، متاسفانه مورد شناسایی قرار گرفت، از دیگر اسرا جدا و برای تخلیه اطلاعات زیر شکنجه بشهادت میرسد، پیکرش بعد از سقوط صدام نبش قبر، که بطور معجزه آسا در حالی که خون از پیکر میچکید به ایران منتقل جلو همین مسجد که متولی آن پدر شهید است، بخاک میسپارند
امروز زیارتگاه زائران امام رضا علیه السلام شده
اگر از سمت استان «خراسان شمالی» بهسمت استان «خراسان رضوی» به قصد زیارت امام خوبیها (ع) طی طریق کرده باشید، بعد از عبور از شهر «شیروان» در نزدیکیهای شهر «فاروج» در سمت راست جاده، حسینیهای بهنام حسینیه «امام سجاد (ع)» خودنمایی میکند که زوار امام رئوف (ع) برای دقایقی در آنجا استراحت می کنند و سپس ادامه مسیر میدهند.
بین دو مناره این حسینیه سنگ قبر تیره رنگ کوچکی تعبیه شده که حکایت عجیبی در زیر آن نهفته است و حقش بر تمام ملت ایران محفوظ خواهد ماند، باشد که شرمنده شهدا نباشیم. این مزار شریف مربوط است به شهیدی از تبار افلاکیان، شهید «محمد رضایی» از رزمندگان اطلاعات عملیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع).
من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم.
من را وارد آسایشگاه روبرو (۷) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم.
هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.
فقط در ساعاتی که برا ی هواخوری می آمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر ۳ ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچه ها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچه های اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است) حمل می کرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن می شود و کلی حرفهای که نباید بگوید را می گوید.
جاسوسان خبر را به عراقی ها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیهی فرماندهان شرکت می کرد و نقشه های عملیات و منطقه را توضیح می داد.)
آن اسیری که این حرف ها را زده است می برند و با زدن و شکنجه مجبور می کنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضايي را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع می شود از اینجا چون من در کنار محمد نبودم کلیه اتفاقات را بر اسا س گفته های شخصی که در تمام مدت شکنجه با محمد بوده بیان می کنم.
عدنان و علی آمریکایی (سرباز عراقی که لباس آمریکایی می پوشید و چهره شبیه به سربازان آمریکایی داشت و بسیار قوی و جثه ای بزرگ داشت و عدنان هم یک ورزشکار که زبان فارسی را کاملا بلد بود و بسیار جلاد بود)، دراردوگاه تکریت ۱۱، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می گشتند.
به آنها خبر داده بودند که محمد رضایی از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) است. وقتی محمد را پیدا کردند علی آمریکایی که قدی بلند و درشت اندام داشت اندام کوچک و ضعیف محمد را که دید خشمگین تر شد چون با توجه به چیزهای که در مورد محمد شنیده بود انتظار داشت یک فرد قوی جثه و بلند قد پیدا کند نه یک نوجوان لاغر اندام ……
هر روز می بردند و محمد را با انواع روشها شکنجه می کردند و می گفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامه های شما چه بود و….
با چوب کابل آبجوش برق و چسباندن اتوی داغ به بدنش ،کشیدن بر روی زمین با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و خورده شیشه او را شکنجه می دادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که بهترین راه را که صبر و تحمل بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود کسی با محمد صحبت نمی کرد تنها در آسایشگاه می نشست و محمد اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود محمد می ترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقی ها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند.
محمد دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل می کرد بعد از چند روز شکنجه های سخت باعث شد که عراقی ها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود و عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم.