✍ گفت در خواب دیدم، خانهی بزرگی دارم، اما درب آن چفت و بست نداشت !
تکانش که میدادی باز میشد...
دیدم، دزدی آمد و براحتی تمام اشیاء خانه را برد و بقیهی خانه را بهم ریخت و رفت...
※ نَفْس، خانهی درون است،
هر چه بزرگتر باشد، وسیعتر و جادارتر باشد، تو در عالم انسانی، داراتری ....
※ اما نفس هم مثل خانه، سِپَر میخواهد،
چفت و بست و قفل میخواهد،
تا شبیخون نزنند شیاطین انس و جن و داراییات را ببرند.
※ #دعا، سپر محکمِ خانهی نفس است!
دعاها از نفوسی بیرون آمدهاند که خود برای اهل زمین، سپر و حِفاظند ...
#صحیفه امام زینالعابدین علیهالسلام، برای حیاتِ خانهی نفس تو کافی نه...
لازم، واجب و ضروری است!
#میلاد_امام_سجاد علیه السلام مبارک
#صحیفه_سجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ملاقات من و امام سجاد علیهالسلام
امام سجاد عشق ❤
🔵 توصیه امام زمان به خواندن صحیفه سجادیه
🌕 محدث عظیم و سالک وارسته، مرحوم مجلسی(پدر علامه مجلسی) می فرماید: «در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده ام بود و به همین دلیل احتیاط می کردم و نمی خواندم. خدمت شیخ بهائی عرض نمودم که فرمود: نماز قضا بخوان. اما من با خودم می گفتم نماز شب، خصوصیات خاص خود را دارد و با نمازهای واجب فرق می کند.
🔹 یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم که امام زمان را در بازار خربزه فروش های اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتی کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. فرمود: بخوان!
عرض کردم: یابن رسول الله، همیشه دستم به شما نمی رسد. کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم.
فرمود: برو از آقا محمد تاج، کتاب بگیر.
گویا در خواب، او را می شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و می گریستم که از خواب بیدار شدم. از ذهنم گذشت که شاید «محمد تاج» همان شیخ بهایی است و منظور امام از «تاج» این است که شیخ بهایی، ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد.
🔹 نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله صحیفه سجادیه است. ماجرا را برایش نقل کردم. فرمود: ان شاءالله به چیزی که می خواهی می رسی.
بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم ما بود. مرا که دید، گفت: ملا محمد تقی! بیا برویم خانه، یک سری کتاب به تو بدهم.
🔹 مرا به خانه اش برد. در اتاقی را باز کرد و گفت: هر کتابی را که می خواهی بردار. کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که در خواب دیده بودم؛ صحیفه سجادیه.
به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همین بس است.
پس شروع نمودم به تصحیح و مقابله و آموزش صحیفه سجادیه به مردم؛ و چنان شد که از برکت این کتاب، بسیاری از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.»(۱)
🔹 مرحوم علامه مجلسی (نویسنده کتاب بحارالانوار) می فرماید: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هیچ خانه ای بدون صحیفه نباشد. این حکایت بزرگ مرا بر آن داشت که بر صحیفه شرح فارسی بنویسم تا عوام و خواص از آن بهره مند شوند.»(۲)
📚 (۱) . امام شناسی، ج ۱۵، ص ۴۹
📚 (۲) . بحارالانوار، ج ۱۱۰ ، ص ۵۱
#توصیه_های_امام_زمان
sajadie.mp3
9.73M
_دعای هفتم صحیفه سجّادیه!
از دعای حضرت زین العابدین (ع) است آنگاه که امر مهمی بر ایشان پیش میآمد یا کار دشواری حادث می شد و هنگام سختی...!🌱,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻به هم رحم کنیم
🔹تو این روزهای سخت اقتصادی
تو این شبِ عیدی به هم رحم کنیم
دست همديگه رو بگیریم
شرایط سختیه
🔹شاید امروز همون امتحانیِ که اگر ازش سربلند بیرون بیایم، خیلی از گرههامون باز بشه
- خدایا !
ما را در برابر اتفاقاتے که
تو حکمتش را میدانے
و ما هیچے ازش نمےفهمیم
صبور کن..🦋
#رزق_شبانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ محال است چشمانش را ببندد!
🎙 #رحیمپور_ازغدی:
🔹امام حسین (ع) میفرمایند: " لايَحِلُّ لِعَينٍ مُؤمِنَةٍ تَرَى اللّه يُعصى فَتَطرِفَ حَتّى تَغَيِّرَهُ " ( الأمالى ، طوسى ، ص ۵۵ )
🔸اگر مومن، مسلمان واقعی باشد، محال است انحرافات و مفاسدی را که خلاف موازین الهی است ببینید و چشمش را ببندد.
🔹اگر مومن باشی، چشمت را نخواهی بست، پلک نمیزنی، باید بروی وضعیت را تغییر بدهی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چند فرازی از دعای مکارم الاخلاق
شهید عبدالرحیم حقیری، دوازدهم مرداد ماه 1342، در شهرستان جویبار چشم به جهان گشود. پدرش عزیز، کشاورزی می کرد و مادرش سکینه نام داشت. ایشان تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند و دیپلم گرفت و سپس مدتی در تعمیرکار خودرو کار می کرد و در سال 1362 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار خدمت می کرد. این شهید گرانقدر نهم اردیبهشت ماه 1368، در اهواز به شهادت رسید. پیکر وی را در روستای کهنک تابعه شهرستان دماوند به خاک سپردند.
مادر شهید عبدالرحیم حقیری می گوید
ما در مازندران زندگی میکردیم. رحیم متولد سال ۴۲ بود. او در همه حال کمک و همراه من بود و با وجود داشتن ۴ دختر و ۶ پسر، با رحیم صمیمیت بیشتری داشتم.
وی از ویژگیهای شخصیتی و اعتقادی شهید حقیری گفت و افزود: رحیم به اندازهای مهربان و دلرحم بود که حتی از لقمه دهان خود برای کمک به فقرا میکاست. نماز اول وقت و انس با قرآن که جای خود دارد.
مادر شهید از علاقه وافر پسرش برای شرکت در میدان حق علیه باطل میگفت و با چشمانی خیس، از آن روزها اینگونه روایت میکند:
«پسرم به دلیل کار و ثبتنام در جبهه، مدتی را درکنار برادرش در دماوند زندگی میکرد و این دلیلی برای دیدار کمتر بین ما بود. گرچه با فرستادن نامه، ما را از حال خود با خبر میکرد. من که سواد خواندن نداشتم بنا بر این خواندن نامهها بر عهده پدرش بود.
تا زمانی که در کنار ما در روستا بود، از هیچ کمکی کوتاهی نمیکرد. تا اینکه نوبت به دیدار آخر رسید.
شبی در ماه رمضان برای ادای نماز به مسجد رفته بودم. بعد از بازگشت به خانه، با سفره آماده افطار روبرو شدم و این در حالی بود که چهره پسرم از نورانیت میدرخشید و لباس رزم بر تن داشت. هر چه از او در این خصوص پرسیدم فقط پاسخ داد که سماور و چای آماده است و شام را نیز برایت فراهم کردهام.
فردای آن روز به میدان جنگ اعزام شد و این آخرین دیدار من با فرزندم بود».
همسر شهید عبدالرحیم حقیری، از آشنایی با همسرش میگوید: آشنایی من با شهید به سال ۶۲ باز میگردد. من به دلیل محرومیت از وجود پدر و مادر، در منزل برادرم زندگی میکردم. ایشان نیز برای کار به تهران آمده بودند و در همسایگی یکدیگر و در یک کوچه سکونت داشتیم تا اینکه از طریق همسر برادرشان با هم آشنا شدیم و ظرف مدت کوتاهی به انتخاب خود مصمم شدیم.
هنوز ۷ روزی از آشنایی ما نگذشته بود که ایشان به منطقه اعزام شدند و به مدت سه ماه هیچ خبری از ایشان نداشتیم؛ اما بعد از این مدت طولانی که برای من سرشار از دلتنگی بود، ایشان بازگشت و در مدت بسیار کوتاهی مقدمات یک عروسی ساده با ماشین عروسی که دور تا دور آن با عکس شهدا و امام راحل مزین شده بود را فراهم کردیم.
وی از خاطرات شش سال زندگی مشترک با شهید حقیری اینگونه روایت میکند: «در این مدت، همسرم ۴۵ روز را در منطقه و ۱۵ روز در کنار خانواده بود و حاصل زندگی شیرین ما، یک دختر و یک پسر میباشد.
در این مدت با وجود اینکه همسرم زمان زیادی در کنار ما نبود؛ اما حضورش در همان مدت کوتاه سراسر خاطره بود.
ایشان ۴ ماه قبل از شهادت نامهای برای من فرستاده و در آن از احساسات خود نسبت به من صحبت کرد.
روزی که قرار بر بازگشت او به جبهه بود، به محض خروج از منزل فورا به خانه بازگشت و ابراز دلتنگی نمود؛ من در همان لحظه متوجه شدم که این دیدار آخر است.
دلتنگی بسیار باعث شد تا دست بچهها را گرفته و تا پای ماشین برویم. شهید با دیدن چشمان گریان فرزندانش، دو جوجه رنگی برایشان خرید تا با آرامش از پدر جدا شوند.او رفت و دیگر باز نگشت و در جاده اهواز- اندیمشک، به سبب ماموریتی که بر عهده داشت به شهادت رسید.
همسر شهید با اشاره به علاقه وافر شوهر جوانش به شهادت، در حالی که فقط ۲۵ سال داشت
یک روز شهید به خانه آمد و گفت: می خواهم از سپاه استعفا بدهم گفتم چرا؟ گفت چون هر بار که به جبهه می روم و شهید نمی شوم خجالت می شکم. گفتم هر کار که صلاح می دانی انجام بده. و شهید هم استعفا خودش را داد. شب موقع خواب دیدم که گریه می کند علت را پرسیدم گفت: امام ر ا در خواب دیدم و به من گفت: سلاحت را زمین نگذار و ایشان دوباره به سپاه مراجعه کرد و برای ادامه خدمت وارد سپاه شد.
رحیم سه درخواست از من داشت، اول اینکه اگر با لباس رزم، خارج از میدان جنگ و در منزل از دنیا رفت، این موضوع را به کسی بازگو نکنم؛ زیرا او خجالت میکشید که لباس مقدس سپاه بر تن داشته و در میدان جنگ به شهادت نرسد.
دوم اینکه اگر خبر شهادتش را شنیدم، دستانم را به آسمان بلند کرده و از ته دل شاکر خداوند باشم که همسرم را به آرزویش رسانده است.
و سوم اینکه هنگام غسل و کفن، چند بیت شعری با مضمون ایثارگری در گوشش زمزمه کند.
وی اعلام خبر شهادت همسرش را بسیار غیر منتظره توصیف کرد و گفت: در مراسم ختمی که به مناسبت فوت اقوام شهید برپا بود، من متوجه رفتارهای عجیب و ناراحتیهای آشنایان شدم؛ اما دلیل این برخوردها را نمیدانستم.
بعد از ساعتی با ورود دوستان و اهالی محله همسرم از شمال کشور، متوجه بیقراری از سوی آنها شدم.
در آن لحظه بود که دلم لرزید و از شهادت همسرم مطلع شدم.
وی از دیدار آخر با همسر شهیدش در حالی که لباس آخرت بر تن داشت سخن گفت: هنگامی که همسرم را برای خداحافظی آخر در آغوش گرفتم و از درد خود برایش زمزمه میکردم؛ ناخودآگاه ابیاتی که او به من سفارش کرده بود بر زبانم جاری شد. صورتم را به صورتش چسبانده و اشعار را در گوشش زمزمه کردم و اینگونه حال و هوای جمعیت دگرگون شد.
همسر شهید حقیری ادامه داد: خداوند را به جهت توفیقی که نصیبم کرد شاکرم. این باعث افتخار من است که در رکاب همسری بودم که مردانه در راه ولایت، وطن و ناموس جنگید و من همچنان حضور او را در خانه حس میکنم.
و اینگونه بود که عبدالرحیم حقیری در نهم اردیبهشتماه سال ۶۸، در اهواز به شهادت رسید.
کرامتهایی از این شهید بزرگوار 👇👇
بعد از شهادت
زمانی که در منجیل زلزله آمده بود و مردم کمک می کردند به خودم گفتم: که دوست دارم کمک کنم ولی نمی دانم چه بدهم؟ شب در خواب شهید را دیدم که یک دست لحاف را بیرون آروده و یک پیراهن از بقچه اش درآورده و با یک بسته حبوبات به من داد تا به زلزله زدگان بدهم.
من هم وقتی بیدار شدم آنها را آماده کردم و وقتی رفتم تا پیراهن شهید را هم بدهم و با کمال تعجب دیدم که آن پیراهن آماده و روی بقچه است.
با یکی از دوستان شهید در ارتباط مستقیم بودیم و رفت و آمدمان حتی بعد از شهادت هم به هم نخورده بود تا اینکه بر اثر نقل مکان آنها مدت یک ماهی بود که از هم خبر نداشتیم. یک شب بعد از یک هفته بیماری مهدی دیدم زنگ در به صدا درآمد. و همان دوست شهید و همسرش در پشت در ایستاده اند و گفتند: خواب دیدم که شهید با ناراحتی در حالی که یک پاکت در دستش است، به منزل می آید جلو آمدم تا با او دست بدهم شهید دست نداد و گفت: چطور دوستی هستی که یک هفته پسرم بیمار است و از او خبر نداری سریع پاکت میوه را از او گرفته و وقتی بیدار شدم ب منزل شما آمدم. تا حال مهدی را بپرسم و همچنان دوستیمان ادامه دارد.
روایتی از دختر شهید:
خواستگاری برای من آمده بود و نمی دانستم چه جوابی به او بدهم تا اینکه پدرم(شهید) را خواب دیدم که به من گفت: مورد خوبی است حتماً جواب مثبت به ایشان بده. یک هفته دیگر می آیم. و آن شد که به همسرم جواب مثبت دادم و الحمدالله همسرم بسیار مومن و مقید و بسیجی است.