حکایت دوم: عصر پنجشنبه بود تعدادی جوان که 15 نفری می شدند سر مزار شهید حضور داشتند. یکی از آنها در حال صحبت کردن برای بقیه بود وقتی که صحبتش تمام شد،نشست و سنگ قبر شهید را بوسید از او دلیل کارش را جویا شدیم او گفت دانشجو دانشکده شهید باهنر هستم و نزدیک به 2 سال بود که با شنیدن کراماتی از سردار شهید موسوی هر وقت موفق می شدم به سر مزارش می آمدم. خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلائلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اسباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سر مزارش آمدیم و رو به عکس شهید کردم و از او خواستم تا 3 روز آینده اسباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود که به من خبردادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و از آن روز به بعد من و دوستانم بیشتر از قبل با ایشان انس پیدا کردیم
حکایت سوم: آقا مهدی فرزند شهید حسن زاده
ثبت نام تقریبا تمام شده بود، همه اسم نوشته بودند به جز من،مانده بودم چه کار بکنم.
شب شده بود، با یکی از دوستانم رفتیم گلزار شهداء،سر مزار شهیدی نشسته بودیم که یک نفر فلاکس چای در دست داشت جلو آمد و گفت نمی خواهید بروید مشهد، یکدفعه بدنم لرزید، این از کجا خبر داره! گفتم: بله، گفت: ما اینجا شهیدی داریم که برات امام رضا(ع) می دهد، نه فقط امام رضا هر چه بخواهید، حتما برو سر مزارش، آدرسش را گرفتم و رفتم سر مزارش، رو سنگ مزارش نوشته شده بود شهید سیدکوچک موسوی،فهمیدم اولاد حضرت زهراس) است.
نشستم گفتم نمی دانم چی شد که آمدم پیش شما به من گفتن برات زیارت امام رضا(ع) رو باید از شما بگیرم،خودت می دانی آه در بساط ندارم دیروز از شلمچه آمدم هر چه داشتم خرج کردم،ثانیا باید هوای من را داشته باشی چون بابای من مثل خودت شهید شده است گفتنی ها را گفتم و خداحافظی کردم رفتم منزل،مادرم دید پریشانم،گفت چیزی شده،گفتم نه، فقط دلتنگ امام رضا(ع) هستم،دلم می خواهد ثبت نام کنم ولی...
صبح امتحان داشتم بعد از تمام شدن امتحان از مدرسه زدم بیرون برگشتم سر مزار شهید موسوی گفتم چی شد قرار بود کاری بکنی آنجا نشستم تا شب،دیگه از مجبوری خداحافظی کردم و برگشتم منزل، در را که باز کردم مادرم یک تراول 50 هزار تومانی به من داد و گفت: این برای مشهد، از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم ولی هنوز 14 هزار تومان دیگر کم داشتم،گفتم خدایا چکار کنم یک چیزی توی دلم می گفت: بسپارش به خودش..
صبح تمرین فوتبال داشتم ساک ورزشی رو برداشتم و به راه افتادم، اول یک سری رفتم داروخانه ای که یکی از دوستانم آنجا کار می کرد به او گفتم: 14 هزار تومان برای ثبت نام مشهد کم دارم،دوستم 10 هزار تومان به من داد و گفت: همین قدر دارم،ولی هنوز 4 هزارتومان دیگر کم داشتم نمی دانستم چه کار کنم.
آمدم خداحافظی کنم که یکدفعه تلفن دوستم زنگ خورد،کسی که پشت خط بود به او گفت: از آن پولی که پیش شما امانت دارم 4 هزار تومان امروز نذر کردم،بدهید به کسی که احتیاج دارد،گوشی تلفن از دستش روی میز افتاد، رفتم ببینم چی شده گفت: نگران نباش 4 هزار تومان فراهم شد ولی گفت بگو قصه چیه که حکایت را برایش تعریف کردم و بعد با خوشحالی رفتم به طرف محل ثبت ام فردی که آنجا بود گفت: ثبت نام تمام شده ولی یک نفر جا خالی شده است اگر میل دارید تا پر نشده مدارک را تحویل دهید.
گفتم من فقط پول آورده ام مدرکی نیاورده ام، گفت نمیشود باید حتما اصل شناسنامه و فتوکپی باشد،بگشتم بروم به طرف منزل،ترس داشتم که الان یک نفر جایی که مانده را پر کند چند قدم بیشتر نرفته بودم ناخودآگاه دست کردم داخل ساکم،با تعجب چیزی را دیدم که باورم نمی شد داشتم بال در می آوردم. 6 ماه پیش شناسنامه ام را برای بستن قرارداد با تیم برده بودم و از آن وقت تا حالا مدارکم داخل ساکم بوده و من اصلا خبر نداشتم. با خوشحالی رفتم به طرف آن فرد و ثبت نام کردم آن آقا گفت:تو که الان گفتی همراهم نیست پس چی شد،گفتم: کسی که مرا آورده اینجا مدارکم را هم جور کرده دوباره رفتم پیش دوست جدیدم و گفتم آقا سید کوچک خیلی بزرگی،غروب شده بود،صدای زنگ گوشیم آمد وقتی نگاه کردم دیدم دوستم که داخل داروخانه کار می کند، گفت دلش می خواهد دوست جدیدم را به او معرفی کنم،من با کمال میل قبول کردم و آوردمش پیش سید و گفتم: حاجی ما تو خط امام رضاست، می خواهی بروی مشهد بسم الله، بعد از معرفی و کمی نشستن، از شهید موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم. درب ورودی گلزار که رسیدیم مثل اینکه یک نفر داشت صدایم می زد برگرد،به دوستم گفتم تو آرام آرام برو من می آیم گفت : کجا؟گفتم احساس می کنم سید من را صدا می زند، دوستم گفت تو امروز سه بار رفتی پیش سید، دیگه بسه بیا برگردیم،گفتم نه باید بروم،دویدم به طرف مزار شهید موسوی که دیدم یک کیف با کلی مدارک کنار مزار افتاده است، برداشتم و نگاه کردم دیدم کیف متعلق به دوستم است گفتم به خدا راست می گویند که شما زنده اید دوباره با همه وجودم گفتم آقا سید کوچک خیلی خیلی بزرگی.
هدایت شده از مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
در پی حمله تروریستی شب گذشته در پیرانشهر سه تن از پاسداران جان برکف سپاه پاسداران به درجه شهادت نائل آمدند.
یکی از شهدای این حمله "حاصل احمدی" از برادران اهل سنت و فرمانده عملیات پیرانشهر بود که سابقهی چهل سال مبارزه با تروریستهای تجزیه طلب را در کارنامه داشت و پیش از این سه بار مورد هدف حملهی تروریستی قرار گرفته بود.
دشمن منتظر سیلی سخت سپاه باشد، انتقام خون برادران مظلوم اهل سنتمان گرفته خواهد شد
4_5915950166111683366.mp3
1.47M
🍃خادما
🍃گریه کنون
🍃صحنت
🍃جارو میزنن