eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.6هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
7.6هزار ویدیو
227 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
شبی با فریاد حسین همه از خواب بیدار شدیم. آن زمان‌ خانه ما برق نداشت. مادرم به سرعت چراغی روشن کرد و خودمان را بالای سر حسین رساندیم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است. کمی به او آب دادیم تا آرام شد. مادرم سوال کرد:  حسین جان چه اتفاق افتاد؟ چه خوابی دیدی؟ حسین گفت: خواب دیدم نزدیک چشمه آبی هستم. آقایی با شال و عمامه‌ای سبز رنگ سمتم آمد. با هم صحبت کردیم. علاقه خاصی به ایشان پیدا کردم. سوال کردم: آقا شما کی هستید؟ فرمودند: من امام رضا هستم. گفتند: حسین دوست داری بارگاهم را ببینی؟ گفتم: بله. آقا دستم را گرفتند و در یک لحظه دیدم بالای ضریح مبارک امام هستم. حس و حال عجیبی داشتم. دوباره کنار چشمه برگشتم. آقا یک بسته به من دادند. گفتم: این چیست؟ فرمودند: این تربت مزارم است. به دلیل این‌که آن را عزیز بدارم، داخل جیب سمت چپ پیراهنم بر روی قلبم گذاشتم. خداحافظی کردیم و از خواب پریدم. 
شهید «حسین ابراهیمی» 19 دی سال 1336 در سمنان دیده به جهان گشود. وی پیش از انقلاب در فعالیت های مختلف مبارزاتی شرکت داشت که به دلیل علاقه بسیار به خدمت و کمک به مردم، در 11 مهر 1357 به استخدام آتش نشانی تهران درآمد و با رشادت و فداکاری در عملیات‌های امدادرسانی در حوادث و اطفای حریق زیادی شرکت کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفت و به عنوان جهادگر جهاد سازندگی به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت.
این ماجرا به هفت یا هشت سال قبل از شهادت حسین برمی‌گشت و ما آن را فرموش کردیم. آتش‌نشانی که در جبهه سقای رزمندگان بود بار آخر از طرف سازمان آتش‌نشانی تهران به منطقه اعزام شد. عملیات شروع شده بود  و حسین در خط مقدم با کامیون آب، سقای رزمندگان بود. با تانکر آب تانکرهای کوچک را پر می‌کرد؛ که در یک لحظه، تک تیرانداز عراقی، حسین را مورد هدف قرار می‌دهد. تیر به پهلویش اصابت کرده بود. وی را به عقب انتقال دادند. محمد برادر بزرگم آن زمان در جبهه حضور داشت. حسین را به بیمارستان اهواز برد. شرایط حسین وخیم بود. دکترها قصد داشتند او را به تهران اعزام کنند ولی به علت ازدحام بیمار، بیمارستان‌ها پذیرش نداشتند
حسین را به بیمارستان قائم (عج) مشهد بردند و بستری کردند. از دست دکترها هیچ کاری بر نمی‌آمد. هر دو کلیه‌های حسین از کار افتاده بود و خونریزی شدیدی داشت، به همین خاطر نمی‌توانستیم به او آب بدهیم. برادرم با آن جثه درشت، مدام تقاضای آب می‌کرد. با این که خودش سقای جبهه‌ها بود، اما نمی‌توانست آب بنوشد. لب‌هایش ترک خورده و خشک شده بود. حسین التماس می‌کرد قطره‌ای آب به او بدهم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که دستمال مرطوبی را روی لب‌هایش بگذارم.  این امر ما را بسیار ناراحت می‌کرد با محمد بیرون اتاق می‌آمدیم، گریه می‌کردیم. روز آخر، محمد وارد اتاق می‌شود می‌بیند حسین لبخند می‌زند، می‌گوید: فکر میکنید الان از شما آب می‌خواهم؟ نه برادر، آب نمی‌خواهم. مولایم مرا سیراب کرد.
حسین شهید شد. برای مراسم تشییع و مقدمات کار به تهران برگشتیم. پسر عمه‌ام در بیمارستان مانده بود تا کارهای لازم برای انتقال را انجام دهد. پیکر را با هواپیما به تهران آوردند. در مراسم باشکوهی پیکر حسین را تا بهشت زهرا تشییع کردیم.  به محض باز کردن کفن، دیدیم یک بسته بر روی قلب حسین است. سوال کردم. پسر عمه‌ام که شاهد موضوع بود، جریان را تعریف کرده و گفت: بعد از اتمام کار، تابوت را به حرم امام رضا (ع) بردیم و چند بار دور ضریح حضرت طواف دادیم. همین که تابوت را به حیاط حرم آوردیم یکی از خدام امام رضا (ع) جلو آمد و گفت: تابوت را زمین بگذارید. کفن را باز کرد و تربت امام رضا (ع) را بر روی قلب حسین گذاشت. به یاد خواب چند سال پیش حسین افتادم. مادرم همان لحظه از هوش رفت و ما بسیار منقلب شدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نماز روزهای #یکشنبه ماه ذی‌قعده 🌸التماس دعا🌸 🆔 @resale_ahkam
👤 توییت استاد #رائفی_پور : در ایوان مقصوره مسجد گوهرشاد در حرم مطهر #امام_رضا (ع) منبری با شکوه موسوم به منبر صاحب الزمان (عج) وجود دارد که چشم نوازی میکند استاد محمد نجار خراسانی منبت‌کار عصر فتحلعی شاه آن را ساخت به نیت روزی که مولای ما بر روی آن خطبه بخواند خدایا چقدر دیر شد ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یا مهــدی(عج) کسی چه می داند شاید یک روز صبــح به همین زودی ها نقاره چی های حرم امام رضا آمدنِ تــو را به تمــامِ شهر مژده بدهند ان شاءالله.... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
5c47441bb9a5a7c99f757bfe_4288662952976476928.mp3
3.73M
#حاج_میثم_مطیعی🎤 🌸 #سرودزیبا(میپیچه صدای نقاره...) 🌸ویژه #ولادت_امام_رضا 💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠 @rahbaram_seyed_ali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 " امام رضا علیه‌السلام گفت اول به دیدار #مادر بودایی‌ات برو! " 🔻روایت زوج #تازه_مسلمان تایلندی از یک اتفاق عجیب @behjat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم💐 دوازدهمین روز از چله ی پانزدهم🌟 اعمال مستحبی ، ومراقبتهای این چله را از طرف ، ❣شهیدسید ابوالفضل کاظمی مزدآبادی ❣ هدیه می کنیم به آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام
شهید سید ابوالفضل کاظمی فروردین 1339 در یکی از روستاهای اردستان متولد شد. وی در مرداد 59 وارد سپاه پاسداران شد و با شروع قائله کردستان به غرب رفت. با آغاز جنگ تحمیلی در جنوب، سید ابوالفضل به این منطقه اعزام شد و پس از مدتی فرماندهی گردان میثم از لشگر 27 محمد رسول الله(ص) را بر عهده گرفت. سید ابوالفضل در حالی که از آموزش‌دهندگان پادگان امام حسین(ع) بود با شروع عملیات‌ها سریع خود را به خط مقدم می‌رساند. زمستان 62 با شروع عملیات خیبر شهید کاظمی به جزایر مجنون رفت و تا شروع عملیات بدر آنجا حضور داشت. عاقبت همین جزایر مجنون بود که شهید سید ابوالفضل کاظمی را به آرزویش رساند و او مزد زحماتش را از خداوند گرفت و به شهادت رسید.
زندگی ایشان همچون بسیاری از نیروهای انقلابی ساده اما سرشار از شور وهیجان مبارزه بود با آغاز جنگ تحمیلی و تشکیل لشکر 27محمد رسول الله -صلی الله علیه و آله وسلم -ایشان به لشکر میپیوندند و به آموزش نیروهای بسیجی میپردازند ،بسیار نترس، پر جنب وجوش و استوار و مطیع ولایت فقیه بودند و در عین حال با بصیرت با این وجود در ارتباطات خانوادگی، سرکشی و دلجویی از اقوام ،حتی آشتی دادن و رفع دلخوری همسران هم فعال بودند.
ایشان در حین آموزش نیروها در دانشگاه امام حسین علیه السلام از ناحیه زانو دچار آسیب میشوند و همیشه زانو بند میبستند حتی بعد از 13سال که پیکرشان باز گشت هنوز این زانوبند با ایشان بود. ایشان در تشکیل گردان میثم بسیار فعال بودند و خیلی از افراد لوتی مسلک را جذب نمودند. مسئولیت معاون فرمانده گردان میثم به ایشان محول میشود و انقدر به گردان میثم عشق میورزیدند که اسم اولین فرزند و تنها پسرشان را میثم میگذارند. اواخر سال 62 بود که به همراه پسر خاله شان که 6سال از ایشان کوچکتر بودند راهی جبهه شدند و پسر خاله شان علیرضا بیگی مفقودالاثر گشتند و برای ایشان خیلی سخت بود چون خودشان موجب آشنایی علیرضا با بسیج شده بودند.
سال 63 تنها دخترشان نیز به دنیا می آیند و بخاطر علاقه به شهید صدر اسمشان را سیده بنت الهدی میگذارند، ایشان اسم فاطمه را خیلی دوست داشتند ،مدت کوتاهی قبل از بدنیا آمدن دخترشان ،دختر برادرشان بدنیا می آید و برادر نام ساحره را انتخاب کرده بودند،ایشان اقدام به گرفتن شناسنامه میکنند و نام فاطمه سادات را انتخاب میکنند. هرسال برای عید به اردستان پیش اقوام همسر میرفتند ،اسفند 63 به همسر میگویند آماده باش که بعد از عملیات به اردستان برویم ،و راهی عملیات بدر می شوند،از طرفی به خاله قول داده بود که علیرضارا می آورد..... ایشان می روند در حالیکه همسر 19 ساله شان را با فرزندی 18 ماهه و دختری 6 ماهه در اتاقی اجاره ای به خدا میسپارد،ایام عید نزدیک می شود اما از سید ابوالفضل خبری نمیشود،او در شرق دجله دعوت حق را لبیک میگوید و 13سال پیکر نازنینش همانجا می ماند تا اینکه پس از 13 سال تفحص میشود و در تیرماه 76 به همراه علیرضا که داخل ایران مفقود شده بود به آغوش خانواده باز میگردد، از پیگر نازنینش فقط جمجمه ای تیر خورده ،استخوان پا با زانو بند همیشگی که در جوار رود دجله خزه بسته بود...
همسر شهید می گوید : سید ابوالفضل به لحاظ بصیرت سیاسی خیلی خوب مسائل را تحلیل می‌کرد. آن زمانی که اغلب مردم به بنی صدر رأی دادند سید نه تنها به او رأی نداد بلکه به ما هم گفت نباید به بنی صدر رأی بدهید. روز رأی گیری من و مادرش وقتی رفتیم مسجد تا رییس جمهور خود را انتخاب کنیم متوجه شدیم اغلب می‌خواهند بنی صدر را انتخاب کنند، ما هم تحت تاثیر فضا به او رأی دادیم. وقتی شهید کاظمی متوجه شد ناراحتی کرد و گفت مگر من نگفتم به او رأی ندید؟! ایشان روی بنی صدر شناخت خوبی داشت.
*امید داشتم برگردد قبل از اینکه پیکرش را بیاورند هر شب با امید آمدنش می‌خوابیدم. دائم خواب می‌دیدم که آمده و می‌گوید من اسیر شده‌ام و نتوانستم بیایم. دائم خودمان به خودمان امیدواری می دادیم که او می آید و زنده است. تا اینکه 13 سال بعد هنوز پدرش چشم انتظار بود. ایشان وقتی فوت کرد دو سه روز بعد از چهلمش ما خانه بودیم که دیدم مادر شوهرم زنگ زد. روز قبلش هزار تا شهید آورده بودند، گمانم تیر 76 بود. هر وقت پیکر شهیدی را می‌آوردند ما خیلی دلشوره داشتیم که شاید خبری از ابوالفضل شود. مادر شوهرم که زنگ زد دیدم به شدت صدای گریه و شیون می‌آید. فهمیدم چه شده. سریع آماده شدم و واقعا یادم نیست این مسافت را چطور رفتم. بچه‌هایم را بردم یا نه؟! حال خودم را نمی فهمیدم. پسر خاله ایشان یک سال زودتر شهید شده بود. وقتی رفتم گفتم: چه شده گفتند: هیچی جنازه رضا را آوردند. نمی خواستند یکدفعه بگویند تا اینکه آرام آرام متوجه شدم. فردایش هم رفتیم معراج و پیکرش را تحویل گرفتیم.
مراسم تشیع طبق وصیت خودشان انجام میشود ،سید ابوالفضل و علیرضا کنار هم در قطعه سرداران دفن میشوند در قطعه شهید آوینی الان با شهدای دیپلمات ،شهدای هوانیروز ،شهید صیاد شیرازی همسایه هستند. عکس ایشون روی ورزشگاه شهید سعیدی واقع در بزرگراه شهید محلاتی بیش از بیست سال است نقش بسته شده است. الان هم نوه های شهید صبح در راه مدرسه به ایشون سلام عرض میکنند .
👆👆👆 زندگینامه شهید امروز به نقل از عروس خانواده شهید بود ایشان از طریق عکس شهید روی دیوار ورزشگاه شهید سعیدی با شهید آشنا شده اند و درباره ارتباطشان با شهید گفتند : 👇👇👇
خردادسال 86 من وهمسرم سید میثم (فرزند شهید) با هم محرم شدیم و برای مراسم محرمیت سر مزار شهید جمع شدیم که خبرنگار صدا وسیما این مراسم را ضبط نمودند و در خبر شبکه تهران ،شبکه یک و شبکه سه پخش کردند. مادر شهید که سال 94 همزمان با میلاد امام علی علیه السلام از دنیا رفتند حساسیت خاصی به نام سید ابوالفضل داشتند و میگفتند فقط میثم باید اسم بچه اش را سید ابوالفضل گذارد. سال 91 دو روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود که خداوند سید ابوالفضل به ما داد،جالب بود که زمان بارداری ایشون در حالیکه هنوز جنسیت بچه را نمی دانستم شهید را در خواب دیدم در حالیکه به ما لبخند می زدند ،مادر شهید وقتی سید ابوالفضل کوچک را در آغوش گرفتند گویا چشم انتظاری شان را یافته باشند به چهره سید ابوالفضل نگاه کردند و اشکشان چکید. مادر شهید به اسم خودشان (زهرا سادات) نیز حساس بودند واجازه نمی دادند نوه ای به نام ایشان نامیده شوند ،بعد از سید ابوالفضل خداوند به ما زهرا سادات هم داد که هفت ماه بعد از رحلت مادر شهید بدنیا آمد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا