هدایت شده از [ خبرگزاری عَمّار ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...به مادر قول داده بود بر می گردد
چشم مادر که به استخوان های
بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت
•.•《⚘🕊》•.• .
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند.
#لبیک_یا_خامنه_ای_لبیک_یا_حسین_است
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای_حفظه_الله
#زنده_نگهداشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدای_غواص #شهداشرمنده_ایم
#شهید_گمنام #شهدا #شهید
#شهید_ابراهیم_هادی #شهدا_زنده_اند
#حضرت_زهرا #کانال_کمیل
🔻به #خبرگزاری_مردمی_عَمّار بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/2044657664C50ccd48f34
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (7)
💠شهدایی که در #فتنه_تیرماه_78 خودشان را برای یاری #رهبرشان رساندند
🌷تیر ماه ١٣٧٨ بود، سردار باقرزاده اكيپ هاى #تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم #تماس مى گيرند و درخواست مى كنند؛ مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا #عطر_شهدا حال و هواى جامعه را عوض كند.»
🌷 سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگى #فدايى_ولايت هستيد. اگر صلاح مى دانيد به يارى رهبرتان برخيزيد.»
🌷چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتى بدر و خيبر رسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در #شلمچه تعدادى شهيد پيدا شد. چند ساعتى بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از #هور تماس گرفتند كه #شهيدى پيدا شده است.
🌷چند روز گذشت و از #شرهانى و #فكه، نيز هر روز خبرهاى خوشى مى رسيد. شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه #سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاى #رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.»
🌷....و همين طور كه گوشى را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به #شمردن: «١٦ تا فكه؛ ١٨ تا شرهانى و.....كه در مجموع #٧٢ تا شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز #عاشورا هم ٧٢ نفر پاى #ولايت ايستادند.» سعى كردم به بهانه اى معطل كنم
تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
📚 كتاب آسمان مال آنهاست، ص۵۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
📢📢📢📢🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهدا_مواظب_انقلاب_هستند....
🌷همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی گم کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد. او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم #شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز....
🌷كه يك روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به #خوابم آمد و گفت: به مادرم بگویید آن #امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی #بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد.
🌷....این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی دانم؟ یک مرتبه چشمم به چند #گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان #یادگاری آورده بود؛ افتاد. گفتم: مادر نکند اینها را می گویی. گلوله ها را برداشتم و تحویل برادران #سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ #حق_الناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»
🌷از این بیان شیوای مادر شهید به #ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که #ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمی آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار #مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو #آماده کرده اند. گفتم: چرا؟ گفت: چون #مادر_شهید هستی.
🌷....در #اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و #فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می گفتم نکند اتفاقی بیفتد که #خون_شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می دیدیم....
🌷گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده اند تا به شما #اطمینان دهند که #مواظب_انقلاب هستند و نمی گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر #قدرت ایران شهدا هستند.»
راوی: رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌼🌼بوی عطرشهادت🌼🌼
ای شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
شهید
سیدمرتضی آوینی
🌸🌸🌸
🇮🇷 سروان پاسدار #هادی حیدرزاده از
لشکر۳ نیرو مخصوص حمزه(ع)
در درگیری با عناصر گروهک تروریستی پژاک در منطقه مارمیشو اروميه به درجه رفیع شهادت نائل آمد ، وی اهل شهرستان شوط بود .
#امنیت اتفاقی نیست
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#بدن_تازه_داماد_را_بریدند_و_دوختند...!!
🌷چهل – چهل پنج روز از ازدواج سید على میگذشت. هرچه بچه ها اصرار میکردند که حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمیکرد و میخواست خودش در عملیات جستجو و کشف شهدا شرکت داشته باشد. سید که تخریبچى گروه بود، در جلو حرکت میکرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را که در اطراف افتاده بود، جمع کردند، در کنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاک شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت چپ مسیر، راهى باز کند تا چند شهیدى را که آن طرفتر افتاده بودند، بیاورند.
🌷سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیکر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده – پانزده مترى از سید دور شده بود که ناگهان صداى انفجار همه جا را پر کرد. پاى حیدرى به تله مین والمرى گرفته بود. پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى که آن طرفتر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حرکتى از او دیده نمیشد.
🌷حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند کردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند که سید على بلند نمیشود، یکى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حرکتى در او دیده نمیشد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند کردند و به بالا بردند. با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمیشد. بچه ها احتمال دادند که موج انفجار او را بیهوش کرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فکه رساندند.
🌷لبان سید در اورژانس باز شد. میخواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ. بدن بىجانش را که روى تخت گذاشتند، دکتر به کمر او که کمى خونى شده بود نگاه کرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم کوچکى که در کمرش دیده میشد، گفت: فقط یک ترکش کوچک از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا کشیده و او به شهادت رسیده است. پیکرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید کالبد شکافى میشد.
🌷....هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشکر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح میگفتند: "از کجا معلوم این جاى ترکش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ کرده باشند؟" حالا چه کسى سوراخ کرده باشد؟ الله اعلم. کار خودشان را کردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشک قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند: ان شاءالله که شهید است...!!
🌹خاطره ای به یاد شهیدان سید على موسوی و علیرضا حیدرى
📚 کتاب " تفحص"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
راهکار شهادت ....
با هم قرار گذاشته بودیم،
هر کس شهید شد،
از آن طرف خبر بیاورد.
خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرتزهرا(س)
نگهش داشتم ....
گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما
دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع شهدا راه دهد؟
گفت:همه چیز دست امامحسین(ع) است.
بروید دامن او را بچسبید
وقتی پروندهای می آید،
اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،
امضایی سبز پای آن زده ،
آنگاه او شهید می شود ....
راوی: مهدی سلحشور
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی
انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷
#شهید_جعفر_لاله
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۵
#حرف_دل
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هیچ_شهیدی_از_بیتالمال_نخورد....
🌷برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامههایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفته ام.» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری میراند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بیخوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه میرویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفه جویی میشود.»
🌷بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آنجا زنگ میزنیم، پولش را به حساب سپاه واریز میکنیم. گفت: نخیر، میخوام از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمیتوانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز میکرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد.
🌹خاطره ای به یاد شهید روحانی عبدالله میثمی
📚 کتاب "عبدالله" نویسنده: سید علی بنی لوح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
با یک تیر
دو نشان زدند
علی اکبر رفتند
علی اصغر برگشتند !
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات