#لحظات_آخر
می دانستم و در قلب خود مطمئن بودم که این آخرین باری است او را می بینم و به زودی او را از دست خواهم داد. چهره ی معصومش از همیشه نورانی تر و جذاب تر شده بود و بوی اجداد طاهرینش به مشامم می رسید. وقتی او را برای آخرین بار در آغوش خود می فشردم اطمینانم تبدیل به یقین شد. او دیگر آسمانی شده است و دست و پا زدن من برای ماندن او بی حاصل می نمود. از دست دادن او برایم قابل تحمل نبود و او در اعماق قلبم جایی بی بدیل داشت.
بیاد می آوردم قبل از عملیات والفجر10 بود و هوا هم بسیار سرد، برف و یخ همه جا را پوشانده و سردی آن به استخوان می زد. آنقدر سرمای هوا شدید بود که بدن ما تاب و توان آن را نداشت. سرمای زیر صفر درجه برای ما که بچه ی گرما و گرمسیر بودیم بسیار، مشقت بار بود. در کردستان و در روستای دیزلی اتاق کوچکی را برای بچه های اطلاعات و عملیات لشکر هفت ولی عصر(عج) کرایه کرده بودیم و بعد از انجام کارهای فشرده اطلاعاتی در این اتاق دور هم جمع می شدیم و اطلاعات جمع آوری شده از تحرکات عراقی ها را با هم مرور می کردیم و سرمای بی رحم را با شور و نشاط همدیگر به فراموشی می سپردیم. آن موقع حقیر فرمانده ی گروهان اطلاعاتی و او فرمانده ی دسته بود.
اما سید مصطفی در بین این بچه ها چیز دیگری بود. شوخ طبعی، مهربانی و آرامش از خصوصیات بارز او بود. نور معنویت از چهره اش می بارید و خلق و خوی زیبای او همه را مجذوب خود کرده بود. سید از رزمندگان بسیار زبده ی اطلاعات و از تخریب چی های بنام در لشکر هفت ولی عصر(عج) بود. یک شب برف سنگینی باریده و هوا بسیار سرد بود. نمی دانم چه شد که نیمه های شب چشمانم باز شد و صدای زمزمه ای گوشم را نوازش می داد. از فرط سرما نمی توانستم سرم از زیر پتو بیرون بکشم ولی نجوای زیبای او مرا شیفته می کرد. به آرامی پتو را کنار زدم تا ببینم صاحب این نجواهای عاشقانه، کیست؟ باز هم او بود سید مصطفی حبیب پور، سید محبوب خودمان. در آن سرما تمام قامت ایستاده و در آن تنگی جا آرام و متین، خالصانه نماز شب می خواند.
به خودم می آیم هنوز سید مصطفی در آغوشم است. قرار بود آن شب گردان مالک اشتر را با آن هوش و ذکاوت اطلاعاتی که داشت و در آن تاریکی شب به یکی از حساس ترین و صعب العبورترین ارتفاعات کردستان برساند. بلندی هایی که هم برای ما و هم برای عراقی ها بسیار اهمیت داشته و تا آن موقع در اشغال متجاوزان بعثی بود. کاری بس دشوار و خطیر که از عهده ی او بر می آمد. به او گفتم: سید، مواظب خودت باش. بگذار از وجودت بیشتر بهره ببریم. قصد دارم بعد از این عملیات به عنوان جانشین گروهان با هم باشیم. پس بیا و کمک ما باش. خودت می دانی مسئولیت مراسم تعزیه ی باشکوه محله ی سیاهپوشان را هم در ماه محرم به عهده داری و آنها هم به وجود تو احتیاج دارند پس سالم برگرد. سرش را بلند کرد و لبخندی زد و گفت: ای بابا، بچه ها هستند و می توانند این کار را انجام دهند. امثال غلامعباس حاجیوند و محمد عنایت و… صورتش را بوسیدم و او هم آرام و باوقار گردان را به جلو حرکت داد و در تاریکی شب ناپدید گردید.
صبح زود برای سرکشی و اوضاع جبهه به طرف خط مقدم به راه افتادم. نمی دانم چرا دلم شور می زد و از همیشه بی تاب تر بودم. از سید خبری نداشتم و دائم به دنبال او می گشتم و سراغش را از همه می گرفتم. ناگهان بر جای خود میخکوب شدم. از دور چشمم به پیکری افتاد که آرام و مظلوم بر روی صخره های سرد و یخ زده ی کوهستان آرمیده بود. یک لباس کردی به رنگ خاکستری روشنی نیز به تن داشت. خدایا، آیا او سید عزیز ماست؟ ای کاش او نباشد. نزدیک تر شدم. چهره ی زیبا و نورانی و محاسن روشن او مرا مطمئن کرد که سید مصطفی است که به آرزویش رسیده است. بر بالینش نشستم. او نیمه های شب وقتی گردان مالک اشتر را به ارتفاع مورد نظر رسانده بود و هنگام یورش به دشمن، جزء اولین رزمندگانی بود که گلوله های خصم دون قلب مهربان او را نشانه رفته بود.
با هزاران آه و حسرت به او می نگریستم. خدایا چه می توانستم بکنم و چه از دستم بر می آمد؟ فقط سرش را بر سینه چسباندم و پیشانیش را غرق در بوسه کردم و به حال دل پریشان خودم گریستم.
مزار این شهید عزیز در
👈گلزار شهیدآباد دزفول ، قطعه دوم می باشد.
راوی: حاج محمدحسن فضیلت پناه