سید دو هفته قبل از شهادت(شب 19 رمضان)در خواب،سردار شهیدحاج مجید سپاسی جواز شهادتش را که از سوی امام زمان(عج) صادر شده به دستش می دهد و می گوید دو هفته دیگر منتظر آمدنت هستیم. در همان شب همسرش نیز خواب مشابه ای می بینند که برگه ای را از طرف شهید سپاسی به دستش می دهند و می گویند همسرت را 14 روز دیگر او را به گلزار شهداء بیاورید بعد از آن خواب، سید لحظه شماری می کرد و همانطور شد روز چهاردهم مورخه10/2/1369 در بیمارستان نمازی در حالی که ذکر یا علی بر لب داشت از همسرش خواست تا آمدن حضرت علی(ع) دستش را بگیرد پس از چند لحظه اشاره می کند که دستم را رها کنید، و دست در دست جد بزرگوار به خیل دوستان شهیدش پیوست.
پیكر این سردارخستگی ناپذیر بعد از زیارت در حرم حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع) بر روی دست همرزمان و مردم شهید پرور و انبوه علاقمندانش، با شکوه خاصی تشیع و در قطعه 13 گلزار شهدای شهر مقدّس شیراز،فاز 2 محمّد رسول الله (ص) رديف دهم پشت ساختمان آشپزخانه حسینیه دارارحمه در جوار سایر همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد. اکنون با گذشت سال ها از شهادت این فرمانده خستگی ناپذیر و دلاور تربت پاک و مطهرش بدليل کرامات متعددی که از او دیده اند یا مي بينند زیارتگاه خیل عاشقان اهل بیت (ع) و خصوصاً ارادتمندان آقا علی ابن موسی الرضا (ع) می باشد که از همین رو به سردار شهید امام رضایی معروف شده است.
📢📢📢📢
برخی از کراما ت سردار شهید امام رضایی (سردار شهید سید کوچک موسوی) فرمانده گردان ترابری لشکر 19 فجر
👇👇👇
کرامات پاسدار شهید سید کوچک موسوی
حکایت اول: برادر سید محمد بنی هاشمی راوی شهدا
همسرم از یکی از دوستانش نقل کرد که یکی از دوستانم را که مدتی از او بی خبر بودم ملاقات کردم. چون در جریان مشکلات ازدواجش بودم، از او در این مورد سئوال کردم که با چشم گریان گفت: وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم.از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا(ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود که خواب دیدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالایسر مزار شهیدی بنام سیدکوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس کردم روز سوم یا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت: آن جوانی که مقابل قبر شهید نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.
از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبر کردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعد از ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم، خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است،وقتی خواست جواب بدهد،چهره اش را دیدم، خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت و بعد از سلام و احوالپرسی از مجرد بودنم سوال کرد و هنگامی که مطمئن شد،آدرس گرفت تا برای پسرش(همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نکته جالب اینکه اگر یادت باشد خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همین طور شد
حکایت دوم: عصر پنجشنبه بود تعدادی جوان که 15 نفری می شدند سر مزار شهید حضور داشتند. یکی از آنها در حال صحبت کردن برای بقیه بود وقتی که صحبتش تمام شد،نشست و سنگ قبر شهید را بوسید از او دلیل کارش را جویا شدیم او گفت دانشجو دانشکده شهید باهنر هستم و نزدیک به 2 سال بود که با شنیدن کراماتی از سردار شهید موسوی هر وقت موفق می شدم به سر مزارش می آمدم. خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلائلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اسباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سر مزارش آمدیم و رو به عکس شهید کردم و از او خواستم تا 3 روز آینده اسباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود که به من خبردادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و از آن روز به بعد من و دوستانم بیشتر از قبل با ایشان انس پیدا کردیم
حکایت سوم: آقا مهدی فرزند شهید حسن زاده
ثبت نام تقریبا تمام شده بود، همه اسم نوشته بودند به جز من،مانده بودم چه کار بکنم.
شب شده بود، با یکی از دوستانم رفتیم گلزار شهداء،سر مزار شهیدی نشسته بودیم که یک نفر فلاکس چای در دست داشت جلو آمد و گفت نمی خواهید بروید مشهد، یکدفعه بدنم لرزید، این از کجا خبر داره! گفتم: بله، گفت: ما اینجا شهیدی داریم که برات امام رضا(ع) می دهد، نه فقط امام رضا هر چه بخواهید، حتما برو سر مزارش، آدرسش را گرفتم و رفتم سر مزارش، رو سنگ مزارش نوشته شده بود شهید سیدکوچک موسوی،فهمیدم اولاد حضرت زهراس) است.
نشستم گفتم نمی دانم چی شد که آمدم پیش شما به من گفتن برات زیارت امام رضا(ع) رو باید از شما بگیرم،خودت می دانی آه در بساط ندارم دیروز از شلمچه آمدم هر چه داشتم خرج کردم،ثانیا باید هوای من را داشته باشی چون بابای من مثل خودت شهید شده است گفتنی ها را گفتم و خداحافظی کردم رفتم منزل،مادرم دید پریشانم،گفت چیزی شده،گفتم نه، فقط دلتنگ امام رضا(ع) هستم،دلم می خواهد ثبت نام کنم ولی...
صبح امتحان داشتم بعد از تمام شدن امتحان از مدرسه زدم بیرون برگشتم سر مزار شهید موسوی گفتم چی شد قرار بود کاری بکنی آنجا نشستم تا شب،دیگه از مجبوری خداحافظی کردم و برگشتم منزل، در را که باز کردم مادرم یک تراول 50 هزار تومانی به من داد و گفت: این برای مشهد، از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم ولی هنوز 14 هزار تومان دیگر کم داشتم،گفتم خدایا چکار کنم یک چیزی توی دلم می گفت: بسپارش به خودش..
صبح تمرین فوتبال داشتم ساک ورزشی رو برداشتم و به راه افتادم، اول یک سری رفتم داروخانه ای که یکی از دوستانم آنجا کار می کرد به او گفتم: 14 هزار تومان برای ثبت نام مشهد کم دارم،دوستم 10 هزار تومان به من داد و گفت: همین قدر دارم،ولی هنوز 4 هزارتومان دیگر کم داشتم نمی دانستم چه کار کنم.
آمدم خداحافظی کنم که یکدفعه تلفن دوستم زنگ خورد،کسی که پشت خط بود به او گفت: از آن پولی که پیش شما امانت دارم 4 هزار تومان امروز نذر کردم،بدهید به کسی که احتیاج دارد،گوشی تلفن از دستش روی میز افتاد، رفتم ببینم چی شده گفت: نگران نباش 4 هزار تومان فراهم شد ولی گفت بگو قصه چیه که حکایت را برایش تعریف کردم و بعد با خوشحالی رفتم به طرف محل ثبت ام فردی که آنجا بود گفت: ثبت نام تمام شده ولی یک نفر جا خالی شده است اگر میل دارید تا پر نشده مدارک را تحویل دهید.
گفتم من فقط پول آورده ام مدرکی نیاورده ام، گفت نمیشود باید حتما اصل شناسنامه و فتوکپی باشد،بگشتم بروم به طرف منزل،ترس داشتم که الان یک نفر جایی که مانده را پر کند چند قدم بیشتر نرفته بودم ناخودآگاه دست کردم داخل ساکم،با تعجب چیزی را دیدم که باورم نمی شد داشتم بال در می آوردم. 6 ماه پیش شناسنامه ام را برای بستن قرارداد با تیم برده بودم و از آن وقت تا حالا مدارکم داخل ساکم بوده و من اصلا خبر نداشتم. با خوشحالی رفتم به طرف آن فرد و ثبت نام کردم آن آقا گفت:تو که الان گفتی همراهم نیست پس چی شد،گفتم: کسی که مرا آورده اینجا مدارکم را هم جور کرده دوباره رفتم پیش دوست جدیدم و گفتم آقا سید کوچک خیلی بزرگی،غروب شده بود،صدای زنگ گوشیم آمد وقتی نگاه کردم دیدم دوستم که داخل داروخانه کار می کند، گفت دلش می خواهد دوست جدیدم را به او معرفی کنم،من با کمال میل قبول کردم و آوردمش پیش سید و گفتم: حاجی ما تو خط امام رضاست، می خواهی بروی مشهد بسم الله، بعد از معرفی و کمی نشستن، از شهید موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم. درب ورودی گلزار که رسیدیم مثل اینکه یک نفر داشت صدایم می زد برگرد،به دوستم گفتم تو آرام آرام برو من می آیم گفت : کجا؟گفتم احساس می کنم سید من را صدا می زند، دوستم گفت تو امروز سه بار رفتی پیش سید، دیگه بسه بیا برگردیم،گفتم نه باید بروم،دویدم به طرف مزار شهید موسوی که دیدم یک کیف با کلی مدارک کنار مزار افتاده است، برداشتم و نگاه کردم دیدم کیف متعلق به دوستم است گفتم به خدا راست می گویند که شما زنده اید دوباره با همه وجودم گفتم آقا سید کوچک خیلی خیلی بزرگی.
هدایت شده از مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
در پی حمله تروریستی شب گذشته در پیرانشهر سه تن از پاسداران جان برکف سپاه پاسداران به درجه شهادت نائل آمدند.
یکی از شهدای این حمله "حاصل احمدی" از برادران اهل سنت و فرمانده عملیات پیرانشهر بود که سابقهی چهل سال مبارزه با تروریستهای تجزیه طلب را در کارنامه داشت و پیش از این سه بار مورد هدف حملهی تروریستی قرار گرفته بود.
دشمن منتظر سیلی سخت سپاه باشد، انتقام خون برادران مظلوم اهل سنتمان گرفته خواهد شد
4_5915950166111683366.mp3
1.47M
🍃خادما
🍃گریه کنون
🍃صحنت
🍃جارو میزنن
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد، برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود.
محمد بعد از عملیات محرم، لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف و فقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده آملی تحویل می گیرد. سردار شهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم، بدر و محمد رسول الله و ... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه بر می گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش. شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا (ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم ص
سال 1344 هجری شمسی، شهرستان آمل، در یکی از کوچه پس کوچه های قدیمی و کم عرض و باریک، در خانه ای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج می زند، اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبی و مهربانی. لحظه ها به کندی می گذرد. اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر می کند، کودکی پابه عرصه ی هستی می نهد که پدر بزرگ نامش را فریدون می گذارد.
کودکی که با توسل مادرش به امام رضا (ع) شیرینی را به این خانه آورد. خواب های مادر را مرور می کنیم «خواب دیدم امام رضا (ع) نوزادی را که در پارچه سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من می فرستد.» و چندی بعد خوابی دیگر؛ «دوباره خواب می بینم کنار رودخانه ی آبی ایستاده ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می افتد، با خودم می گویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود ....» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد که تعبیر این دو رؤیا « ولادت و شهادت فرزندش» باشد.
روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده قد می کشد، پا به پای پدر به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد و در مجالس مذهبی شرکت می کند. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و فریدون تیموریان دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و بر علیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند.
بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی در گوشه گوشه ی ایران اسلامی بر پا می شود. با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند.شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام محمد بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند.
علامه حسن زاده آملی: همان طور که فريدون، ضحاک را از تخت به زير کشيد، ضحاک زمان را نابود کنيد
محمود شيرازی روایت میکند: روزي فرمانده کل سپاه در زمان جنگ، سردار محسن رضايي رو کرد به قائم مقام فرمانده لشگر 25 کربلا سردار شهيد حاج حسين بصير و گفت : قدر محمد تيموريان را بدانيد . چون خيلي طول مي کشد تا درآمل ما مثل محمد تيموريان تربيت کنيم . محمد خودش مي گفت: هنوز صدام گلوله اي نساخته که به من بخورد . سال 61 بود و حضرت استاد علامه آيت ا... العظمي حسن زاده آملي ( مدظله العالي ) امام جمعه شهرمان بود . محمد در 17 سالگي به فرماندهي گردان منصوب شد و حضرت استاد علامه به سپاه آمده بود. حضرت استاد علامه درباره محمد گفت : " فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه " سپس او را تشويق کرد و لباس پاسداری را به وی اعطا کرد و فرمود : «همان طور که فريدون ضحاک را از تخت به زير کشيد شما هم ان شاءالله ضحاک زمان صدام را نابود کنيد.»
👇👇👇
محمد مي گفت: پس از فتح کربلا عکس مرا به حرم حسين بن علي (ع) ببريد و خطاب به امام حسين بگوييد که در راه تو و براي آزادسازي حرم تو کشته شده است و بعدأ ما نيز چنين کرديم.
پدرشهید روایت می کند :قبل از شهادت وسايل خود را در داخل جعبه مهمات گذاشت و به هر يک چيزی داد. برای برادر و خواهرش سجاده و تسبيح گذاشت. فقط انگشتر من هنگام شهادت در دستش بود. در حمله بدر قايق آنها غرق می شود. محمد مجروح شده و داخل آب می افتد. بوته ای را گرفته و پس از مدتی در همان حال شهيد می شود. اين تعبير همان خوابی بود که قبل از تولدش ديده بودم. در دريا بودم و نوری بالای سر من بود و من به تخته سنگی تکيه داده بودم بعد از عمليات خوابی ديدم و به مادرش گفتم محمد شهيد شده است.
محمد چند شب قبل از حمله خواب ديده بود که ندايی می گويد : با آب طلا بنويس صاحب الزمان، و می گويد به فرزندم بگوييد قبر گمشده مرا پيدا کند. يکی از همرزمان تيموريان نيز گفته است : روزی بعد از اينکه از حمله برگشتيم، فرمانده به او گفت : آقای تيموری ! آيا می توانی دوباره به خط بروی ؟ محمد شب قبل خواب ديده بود کسی به او گفته است : به خط برو و با طلا بنويس يا صاحب الزمان.
📢📢📢📢
مادرش را به زیارت آقا علی ابن موسی الرضا(ع) برد
👇👇👇
محمد، پیش از هر عملیات، برای نیروهای گردان یا رسول الله(ص)، گوسفندی قربانی میکرد. عملیات هم که تمام میشد، از خود جبهه، یکراست به پابوسی آقا امام رضا(ع) میرفت، زیارتی میکرد و برمیگشت آمل. عاشق و دلداهی آقا علیبن موسیالرضا(ع) بود. مدتی در جوار آقا میماند و دوباره عازم جبهه میشد.
زمستان سال ۶۲ برای شهید محمد تیموری، اتفاقی افتاد که دیگر نتوانست، به پابوسی آقا امام رضا(ع) برود و این بار، دست خالی به خانه بازگشت. هنوز چند روزی از مرخصیاش نگذشته بود که حاج «حسین بصیر» خبری از او گرفت. این رسم حاجبصیر بود. از جبهه که مرخصی میآمد، به همهی شهرهای مازندران سر میزد و خبری از همرزمانش میگرفت. مهمانی که تمام شد، حاجبصیر به محمد گفت: «دارم راهی جبهه میشوم. انشاءالله عملیاتی در پیش است.»
محمد که دلش تمام وقت توی جبهه بود، دست حاجبصیر را بوسید و گفت: «تنهایی شرط رفاقت نیست، باهم میرویم.»
مادر محمد دلخور شد و گفت: «محمد جان! تو که تازه از جبهه آمدهای. یک چند روزی بمان، بعد برو.»
محمد که عاشق پدر و مادرش بود، مادر را بوسید و گفت: «مادر! اجازه بده، این بار را با حاجحسین بروم جبهه. انشاءالله وقتی برگشتم، میبرمت به پابوسی امام رضا(ع). این حاج بصیر هم ضامن.»
حاجی لبخندی زد و مادر هم قبول کرد.
محمد دست مادر را بوسید و گفت: «سرم برود، قولی که میدهم نمیرود مادر.»
مادر راضی شد و محمد با حاجحسین عازم جبهه شد. گذشت و مدتی بعد، عملیات «بدر» آغاز شد، اما پس از پایان عملیات، محمد نتوانست به مرخصی برود و به قولی که به مادرش داده بود، عمل کند. محمد در بیستوسوم اسفند ۶۲ در عملیات بدر شهید شد و پیکرش در معراج الشهدای اهواز، بدون هماهنگی یکراست به مشهد رفت. ازطرفی هم، خبر شهادت محمد تأیید شده بود، اما پیکرش نبود. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده و محمد، مفقود اعلام شد.
شهدا را در حرم امام رضا(ع) طواف میدادند و محمد هم توی تابوت، مهمان آقا امام رضا(ع) بود. همانجا حاجآقا «ابراهیمی»، روحانی آملی و از بستگان محمد، نام «محمد تیموری» را روی تابوت دیده بود، اما فکرش را نمیکرد که این محمد، همان همشهری و فامیل خودش باشد. حتی ذرهای هم شک نکرده بود. بعد از طواف و تشییع جنازه، تابوت محمد به معراج شهدای مشهد رفته بود.
چند روز پس از این اتفاق، حاجآقا ابراهیمی به آمل بازگشت و متوجه شد که محمد تیموری در عملیات بدر شهید و جسدش مفقود شده است. سریع به منزل شهید تیموری رفت و قصهی طواف تابوتی به نام محمد تیموری را تعریف کرد.
مادر محمد با خانوادهاش همراه با حاجآقا ابراهیمی یکراست به مشهد رفتند. همانطور که محمد به مادرش قول داده بود، مادر نیز به پابوس آقا علیبن موسیالرضا(ع) رفت. سپس برای شناسایی پسرش به معراج شهدا رفت. مادر وقتی پیکر محمد را دید، گفت: «این محمد من است، خودش است. آمده مشهد تا به عهدی که با مادرش بسته، وفا کند.»
بعد هم با پیکر محمد به آمل برگشتند.