اعمال مستحبی نهمین روز از
چله ی شهدا ی حسینی
را از طرف
شهید ی که آچر فرانسه ی حاج قاسم بود
🌷شهید حامد جوانی🌷
تقدیم می کنیم به ساحت مقدس
خانم حضرت زینب سلام الله علیها
زیارت عاشورا امروز به دنبال مصداق عملی است
در زیارت عاشورا خطاب به امام حسین(ع) می گوییم ای کاش ما در کربلا بودیم و از شما حمایت می کردیم؛ اکنون مصداق واقعه کربلا در دنیا به وقوع پیوسته و میدان نبرد حق و باطل از جنس عاشورایی و مکتب حسینی به پا شده است؛ درواقع الان وقت عمل است؛ ما که می گفتیم کاش در کربلا بودیم و در رکابت می جنگیدیم، الان کربلاست پس باید به عهدمان وفا کنیم و برای دفاع از حق به میدان بیاییم.
اسرائیل، آمریکا و امثال داعش باید فکر حمله به حرم حضرت زینب (س) را از سر بیرون کنند؛
چون تا زمانی که حضرت زینب (س) چنین عباس هایی دارد آنها نمی توانند کاری از پیش ببرند. بنابراین افتخار ما این است که حامد رفت.
ما هنوز نمرده ایم که دوباره آل الله اسیر شوند.
آنچه همیشه ورد زبان حامد بود این بود: یا حسین(ع)! هنوز ما نمرده ایم که رقیه ات دوباره سیلی بخورد ... می گفت من وظیفه دارم هر لحظه آنجا باشم و اگر اشتیاق دیدار شما را در دل نداشتم هرگز به مرخصی نمی آمدم، چون الان در شرایطی هستیم که باید از ناموس امام زمان(عج) دفاع کنیم. حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) ناموس امام زمان (عج) هستند و ما باید از آنها دفاع کنیم.
وقتی می رفت اصلا فکر نمی کردم آخرین دیدارمان باشد. او با شور و شوق تمام داشت خانه را ترک می کرد اما قبل از اینکه خداحافظی کند از من خواست که به اتاقش بروم؛ وقتی وارد اتاق شدم وصیتنامه اش را به من داد و گفت: اگر برگشتم که هیچ اما اگر شهید شدم آن را بخوان. سپس خداحافظی کرد و طبق معمول اجازه نداد که برای بدرقه اش یک پله پایین تر برویم.
خداحافظی اش خیلی راحت بود؛ انگار که می خواست تا سر کوچه برود و برگردد اما با چنان اشتیاقی می رفت که برای رفتن به خانه ی دوست لازم است.
آرزویش این بود که از حلقه یاسین رد شود؛ ما هم از حلقه یاسین ردش کردیم چون حلقه یاسین آیاتی از قرآن است که هرمسافری از زیر آن رد شود آرزوهایش برآورده می شود.
حامد را با همان خوشحالی راهی میدان کردیم که گویی قرار است لباس دامادی بر تن کند
یکبار هم دلمان نلرزید، یک بار هم اراده ام سست نشد؛ شاید به نظر برسد من روحیه ی عجیبی دارم اما این همان کاری است که حضرت زینب(س) انجام داد و بدون اینکه زره ای واهمه به خود راه بدهد فرزندانش را راهی میدان کرد درحالی که می دانست کشته می شوند.
اگر فکر تمسخر اطرافیان نبود، هنگام شهادت حامد شیرینی پخش می کردم
واقعیت امروز همین است؛ چون جنگ همان جنگ است و جنگیدن در این میدان و شهید دادن افتخار است و بدانید که اگر فکر تمسخر اطرافیان نبود، هنگام شهادت حامد شیرینی پخش می کردم ... چون پسرم از ناموس امام زمان(عج) دفاع کرده است. حال کشته شدن در راه دفاع از ناموس امام زمان(عج) کم افتخاری است؟!
نباید برای آن خوشحال بود؟!
به حامد می گویم: خداوند تو را رو سپید کند که ما را در قیامت در محضر حضرت زهرا (س) روسپید کردی و حداقل می توانیم به فاطمه ی زهرا (س) بگوییم یک نفری را که فرزندمان بود در راه دفاع از ناموس شما قربانی دادیم. لذا ما حامد را با همان خوشحالی راهی میدان کردیم که گویی قرار است لباس دامادی بر تن کند و وارد حجله شود. می بینید که هیچ نیاز نبود دلهره داشته باشیم یا دلمان بلرزد.
از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا میروند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت. »
از بی بی زینب برای خودم و مادرش صبر خواستم
وقتی سوریه رفتم اول به عیادت حامد رفتم و او را با تنی مجروح روی تخت بیمارستان دیدم؛ سپس مرا به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) بردند؛ پس از زیارات آن بانوان بزرگوار از حضرت زینب خواستم همان طور که در صحرای کربلا دلت بی تاب بود و اباعبدالله(ع) دست بر سینه ات گذاشت و قرار گرفتی، همان گونه به من و مادرش آرام و قرار عنایت کن و به ما صبر بده همان طور که خداوند به شما صبر داد. گفتم اگر قرار است حامد با این وضعیت که چشمان و دستانش را از دست داده و سراسر بدنش ترکش است، زنده بماند باید بگویم هرچه از دوست رسد نیکوست و من و مادرش تا آخر عمر نوکری و کنیزی اش را می کنیم به او می رسیم و مراقبت می کنیم. اما اگر قرار است شهید شود این قربانی را از ما قبول کن.
شاید عده ای به شما شماتت کنند که چرا پسر جوانت را به یک مملکت غریبه فرستادی که آخر هم کشته شود؛ شما را چه به کشور سوریه؟! آنجا هم که ایران نبود بگویید می روند تا از خاکتان دفاع کنند! شما در جواب اینها حرفی هم برای گفتن دارید؟
وقتی در چنین شرایطی قرار بگیرم حضرت زینب (س) را به خاطر می آورم که بسیار به ایشان شماتت کردند اما در آخر همه دیدند که چه کسی پیروز و چه کسی مغلوب است. هر کس که بخواهد ما را شماتت کند من از همین الان حلالشان می کنم ولی بهتر است آنها کلاه خود را قاضی کنند و ببینند آیا واقعا شایسته است که کسی به خاطر دفاع از ناموس امام زمان(عج) مورد شماتت قرار بگیرد؟!
شاید شماتت از کسی برمی آید که امام زمان(عج) را نمی شناسد که اگر کسی ادعای مسلمانی کند و امام زمانش(عج) را نشناسد کافر است و اگر هم امام زمان (عج) را می شناسد باید از ناموسش (عج) دفاع کند. به هرحال من به حامدم افتخار می کنم و هرکس مرا شماتت کرده و یا شماتت بکند، با زبان روزه می گویم که حلالش می کنم.
حامد شهید جهان اسلام است
پدر: من آن روز وقتی پیکر حامد شهید در میان خیل جماعت تشییع می شد می دیدم که سالها زحمتی که برای بزرگ کردنش کشیدیم به ثمر نشسته است. حس افتخار به من دست داده بود و شاید برایتان جالب باشد که با شعف پیش خود به حامد می گفتم: پسر! خانه ات آباد که کاری کرده ای که تبریز همه به استقبالت آمده است! البته زبانم قاصر بود و نتوانستم از مردم تبریز تشکر کنم. آنها طوری از حامد استقبال کردند و طوری برایش اشک ریختند که انگار فرزند خودشان است؛ آنها می گفتند اگر حامد در ایران شهید می شد متعلق به تمام ایران بود اما الان در راهی شهید شده است که متعلق به شیعیان است. درواقع حضور آن جمعیت با زبان روزه در وادی رحمت به من چنین القاء می کرد که تصور نکنم این شهید فقط متعلق به ما که خانواده اش هستیم، می باشد و بقیه غریبه هستند.
عشق به علمدار شهادت حامد را همچون حضرت عباس (ع) رقم زد
پدر: هرگاه حامد به مراسمی یا هیئتی می رفت، می گفت ای کاش روضه ی حضرت عباس(ع) بخوانند. ارادت عجیبی به حضرت عباس(ع) داشت. در این حدیث شک نکنید که می فرماید هرکس به هرآنچه دل بسته است روز قیامت با همان محشور می شود. حامد نیز موقع شهادت شبیه حضرت ابالفضل (ع) شده بود... هم چشمانش را داده بود هم دستانش را؛ اگر به تمام اعضای بدن قمر منیر بنی هاشم تیر زده بودند بدن حامد نیز سر تا پا ترکش بود. حامد در راه و مرام حضرت عباس(ع) بود، مثل ایشان شهید شد و قطعا با خود ایشان نیز محشور می شود. کسانی که در بیمارستان حامد را دیده بودند، هرکس حالش را می پرسید به آنها می گفتند به مقتل حضرت ابالفضل مراجعه کنید.
یکی از اساتید دانشگاه حامد پس از شهادتش گفت: "حامد من فکر می کردم استاد تو هستم اما الان می بینم من شاگرد توام و تو استاد منی". من نیز به حامد می گویم: درست است که من بزرگت کرده ام ولی تو چنان مفتخرم کرده ای که از خدا می خواهم در دنیا و آخرت روسپید باشی.
هرآنچه از رشادت های حامد در جنگ شنیده اید، برای ما هم تعریف کنید:
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هرچند حامد جوانی 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند.
شنیده ایم که یک هدیه ویژه برایتان فرستاده اند؛ دوست داریم در مورد آن بشنویم:
این انگشتری را که در انگشت من می بینید، سید حسن نصرالله برایم فرستاده است که قبل از آن برای حضرت آقا فرستاده و ایشان آن را متبرک کرده اند. علاوه بر آن حضرت آقا نیز چفیه شان را برایم فرستاده اند. این دو بزرگترین هدیه هایی هستند که در طول عمرم گرفته ام.
هدف از جنگ در سوریه فقط دفاع از حرم اهل بیت نیست
وقتی در بیمارستان کنار حامد بودم، پیام حضرت آقا به ما رسید که فرموده بودند اینها که شهید شده اند اجر دو شهید را دارند؛ چون هم هجرت کرده اند و هم شهید شده اند. پیامبر(ص) نیز در حدیثی می فرماید اگر مسلمانی خواب باشد در حالی که مسلمان دیگر او را به یاری بخواند، اگر کمکش نکند مسلمان نیست. وضعیت فعلی مصداق همین حدیث است که اکنون مردم سوریه، یمن، عراق و غیره امروز نیاز به کمک دارند و ما را به یاری می طلبند. کسانی هم که از ایران، از تبریز و یا هرجای دیگر به سوریه می روند، کارشان فقط دفاع از حرم نیست، چون دفاع از حرم فقط یک بعد قضیه است. همان طور که در تاریخ بارها حرم حضرت اباعبدالله را تخریب کرده اند اما بازهم آن را ساخته و بهتر از قبل کرده اند.
هدف اصلی داعش از بین بردن اسلام است، آنها می خواهند ریشه اسلام را بخشکانند نه حرم را که حرم یک بعد از قضیه و یک شاخص است. امثال حامد که لقب مدافع حرم گرفته اند، درواقع مدافع حرم پیامبر(ص) هستند و حرم پیامبر(ص) نیز اسلام است. پس آنانکه در این راه شهید می شوند مدافعان اسلام هستند که عده ای در عراق، عده ای در سوریه و اگر لازم باشد در یمن، جهت پاسداری از دین به میدان می روند.
بنابراین حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) یک مصداق است و همان طور که هدف اصلی داعش نابودی اسلام است هدف اصلی مدافعان حرم نیز دفاع از حرم اسلام است.
حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان های ویژهای داشت. پدر حامد میگوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردار شما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم ...»
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:« من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود...هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد...به خاطر همین ناراحتم.» همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش... من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :« هاذا من فضل ربی» اما من میگویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است... من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
سردار همدانی هدیه رهبری را به دست خانواده حامد رساند
دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:« ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی ، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند:« این چفیه راحضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستادهاند برای حامد، اما فرموده اند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمهجا با پدر شهید مدافع حرمیاست که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از 42 روز کما، سوم تیر 1394 نصیب حامد شد.
سردار همدانی هم چند ماه بعد یعنی 16 مهر همان سال در سوریه به شهادت رسید.
یک دیدار و یک دنیا خاطره
26 آبان 94 ، تولد 25 سالگی حامد بود؛ روزی که خانوادهاش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانوادهاش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد دربارهاش به ما میگوید:« دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است. ما هم همگی به بیت رفتیم ، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را 10-20 سال دیگر میفهمند. الان نمیدانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت رابه کشور ما آوردهاند. نمیدانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کردهاند. بعد وقتی می خواستند با ما صحبت کنند،گفتند شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید. خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند.»
حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا میشود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم : آقا من میخواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع 5 ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.»
حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار بهیادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دستنوشتهای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه ...هدایایی که خانوادهاش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگهمیدارند.
.. مثلا کنار پوتینهایش ، لباسهای نظامیاش، یادگاریهایی که از ماموریتهای مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییعاش کنند...
مثلا کنار همان دفترچه یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش پیدا کردند، همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست... همان نقاشیای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمندهای که دستهایش قطع شده...انگار که دیده باشد خودش را و آیندهاش را... انگار که از همان موقع معاملهکرده باشد دستهایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن، شهید شدن...
هدایت شده از بصیـــــــــرت
◾️ #شهدای مدافع حرمی که در روز #تاسوعا به #شهادت رسیدند:
#شهید_عبدالله_باقری
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_پویا_ایزدی
#شهید_امین_کریمی
#شهید_حجت_اصغری
#شهید_ابوذر_امجدیان
#شهید_سجاد_طاهر_نیا
#شهید_روح_الله_طالبی_اقدم
.
#شهید_سید_محمد_حسین_میردوستی
هدایت شده از بصیـــــــــرت
#علامه_امینی:
▪️شب وروزعاشورا مدام برای امام زمان(ع)صدقه کنارمیگذاشتندو میفرمود:
امشب قلب امام عصر(ع) در فشار است.
✔️شب وروزعاشورا،صدقه برای حضرت فراموش نشود.
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
⬛️ اجرک الله یا بقیه الله فی مصیبت جدک الحسین علیه السلام
سلام بر همه
ان شاالله بنا داریم ، برای تسلا💔 و سلامتی آقا امام زمان علیه السلام
در روز جمعه «30شهریور» یازدهم محرم
قربانی کنیم
بزرگوارانی که می خواهند ما را یاری کنند ، می توانند👇👇
سهم خود را به این شماره ی
کارت واریز فرمایند:
6037 9973 5313 3474
خدیجه مولوی
اعمال مستحبی دهمین روز از
چله ی شهدا ی حسینی
را از طرف
شهید بی سر
🌷شهید محسن حججی🌷
تقدیم می کنیم به ساحت مقدس
خانم حضرت زینب سلام الله علیها
وصیتنامه شهید محسن حججی را با هم میخوانیم:
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانوادهام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنهای و فرماندهام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».
آسمان اینجا شبیه هیچجا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت میکردم، قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
«پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه میگفت «تو را محسن نام گذاشتم بهیاد محسن سقطشده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی بهرویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم.
مادرم.... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعتکنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را بهدست بگیر و سرفراز باش چون اموهب.
مادر، یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس میکردم گمشدهای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسهای تربیتیفرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را بهسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که بهواسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانوادهای که
بهشرط اینکه بهدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده بهعقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیاکردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانوادهای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
و همسرم و همسرم...، میدانم و میبینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام میکند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد برایم، بلکه مطمئنم میکند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت بهاقتدای پدر سربازی کند.
حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که میآید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بهخیر که گفت مؤسسه خون میخواهد و این قطرهها که بر خنجر میغلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیبالخضیب شدنم را هموار کرد.
خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که میبینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمیشد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.
اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بیسر را میبینم که همدوش زینب آمدهاند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعلههای شرارت میسوزند و من بدن بیپیکرم را میگذارم برای گمنامی برای خاک زمین.