تمام روزهای اعزامش، سهمیه ما فقط هفته ای ده دقیقه، شنیدن صدای او از پشت تلفن بود و پس از این مدت تلفن بطور خودکار قطع میشد. مدیریت آنکه در این مدت کوتاه چه مطلبی را بگویی یا چه مطلبی را نگویی تا بیشتر صدای او را بشنوی، خود حدیث مفصلی است.
به خاطر دارم یک مرتبه که تماس گرفته بود، سه یا چهار دقیقه بیشتر نگذشته بود که موسی خداحافظی کرد. ناراحت شدم، دلیل عجلهاش را که پرسیدم، گفت، «یکی از دوستانم سنگ کلیه دارد و از درد به خود میپیچد. نمیتوانم او را به حال خود رها کنم و پای تلفن بمانم.» گفتم، «حالا که سهمیه این هفتهات را سوزاندی و تماس گرفتی، حداقل صدای بچههایت را بشنو!» پاسخ داد، «نه، دلم راضی نمیشود. امروز خانواده و بچههای دوستم مثل شما منتظر تماس پدرشان هستند، اما او نمیتواند با آنها تماس بگیرد، من نمیتوانم ببینم بچهای منتظر تماس پدرش است و من با خیال آسوده با فرزندانم صحبت میکنم. دفعه بعد که تماس گرفتم با پسرها صحبت میکنم.» و تلفن را قطع کرد. موسی حقیقتا سنگ صبور و دلسوز دیگران بود.
مدتی که موسی ماموریت بود، غذایی که دوست داشت را نمیگذاشتم. حتی ته دیگ غذا را دور میانداختم و از هرچیزی که دوست داشت، فرار میکردم. میوه مورد علاقه او انبه بود، پس از شهادتش انقدر این میوه در یخچال ماند تا خراب شد، هیچکس دلش نمیآمد به میوه مورد علاقه پدر دست بزند.
حدود بیست روز به عاقبت به خیری موسی مانده بود که تماس گرفت و برای اولین بار از دلتنگیاش سخن گفت. همواره کسی که دلتنگی اش را بروز میداد، من بودم؛ اما این بار من داشتم او را دلداری میدادم. و این نخستین باری بود که موسی احساساتش را به زبان میآورد. گفتم، «همسر عزیزم، من و شما جزو سربازان و مدافعان حضرت زینب (س) هستیم! شما خادم خانم (س) هستی! من یقین دارم تمام این دوری و سختیها برایمان تبدیل به پاداش میشود. غصه نخور و باز هم تحمل کن تا انشاءالله این ماموریت نیز به پایان برسد.»
نمیدانم خداوند آن روز چه توانی به من عطا کرد که توانستم جملات همیشگی موسی را به زبان بیاورم. او همواره میگفت، «شاید اگر شما شریک و همراه زندگی من نبودی، من سرباز حضرت زینب (س) نبودم. این شما بودی که با ایثار خود سبب شدی من با خیال راحت در این مسیر قرار بگیرم. یقین دارم اگر در این راه عاقبت به خیر بشوم، شما بدون من نیز میتوانی بچهها را به ثمر برسانی و زندگی را مثل همیشه مدیریت کنی.»
شهید از حُسن اعتماد مسئولین در منطقه سوریه بویژه پشتیبانی خطوط و یگان های رزم بهرمند بودند و توانست فردی موثر باشد. از آنجائیکه موشک های نقطه زن و برخی سلاح های دقیق نظامی نیاز به ارسال و دریافت اشعه های ( اپتیکی و یا لیزری ) بر روی اهداف دارد. این شهید بزرگوار توانست توانمندیها و علم خود را در این زمینه بروز داده و یادگاری را از خود به ارمغان گذارد. بدلیل حساسیت و اهمیت مراکز پشتیبانی و تحقیقاتی که مورد رصد و هدف دشمنان اسلام بویژه صهینویستی ها قرار می گیرد . این شهید بزرگوار با ویژگیهایی آشکار و پنهانی که داشته است در راه مدافعت از حرم در کشور سوریه و همچون سرورش حسین ابن علی علیه السلام در سوریه به فیض شهادت نائل گردید. این شهید بزرگوار با وجود دو فرزند خردسال و نوجوانش، پای بر روی حوائج دنیوی خود گذاشت و راه سرخ شهادت که همانا راه رسوال الله و فرزندان اطهرش است را انتخاب نمود.
سالها مداحی کرده ام وفقط حرف زده ام حالا وقت عمل کردن است. لذا با وجود دو فرزند خردسال و نوجوانش، پای بر روی حوائج دنیوی خود گذاشت وعلیرغم اینکه نیروی ویژه نظامی نبود. دوره های پیش نیاز و تخصصی مختلفی را جهت حضور و مقابله با گرگ ها و دشمنان اسلام که در لباس میش به میدان آمده بودند ، با موفقیت و توان بالا گذراند وراه سرخ شهادت که همانا راه رسوال الله و فرزندان اطهرش است را انتخاب نمود.
روز پنج شنبه 31 خرداد سال 97 در حالیکه روزه بود به همرزمش می گوید خواب دیدم شهید میشوم . غسل شهادت میکند و بعد از انکه روزه خود را با افطار باز میکند و نماز میخواند به درجه رفیع شهادت نائل میشود
سرانجام در روز پنج شنبه 31 خرداد سال 97 در حالیکه روزه بوده به همرزمش میگوید خواب دیدم شهید میشوم . غسل شهادت میکند و بعد از انکه روزه خود را با افطار باز میکند و نماز میخواند به درجه رفیع شهادت نائل میشود. شهید موسی رجبی می گفت خوش به حال شهید حججی ، شهدا همه پیش خداجایگاه خاصی دارن اما اگه شهید بی سر بشی یعنی امام حسین هم به نوکری قبولت کرده مثل اربابت شهید بشی خیلی لذت داره.
پیکر شهید موسی به مشابه مولایش امام حسین (ع) بی سر شد و دو تا از انگشتهای دستش و همونایی که انگشتر مینداخت قطع شد..
زندگی من و موسی به معنای حقیقی، یک عاشقانه شیرین بود.
در تمام لحظات این زندگی غرق شادی و خوشبختی بودیم.
به قدری ما کنار همدیگر خاطرات لذتبخش داریم، که تا آخر عمر میتوانم با یاد آن خاطرات زندگی کنم.
فقط از دنیا این را انتظار نداشتم که عمر زندگی قشنگمان انقدر کوتاه باشد. انشاءالله ادامه آن در بهشت...
موسی مظلومانه به شهادت رسید. هیچکس نمیدانست چرا به سوریه رفته است. مردم فقط قضاوت میکردند و تهمت میزدند. میگفتند: او برای پول رفته. پس شهید نیست و...
من تنها سکوت میکردم و فرو میریختم؛ چراکه هیچکس از عشق و هدف و اعتقادات موسی خبر نداشت، چه برسد از کارش... حتی به من هم که همسرش بودم، میگفت، «هرچه کمتر بدانی، راحتتر هستی...»
روزهای بسیار سختی را سپری کردم. از یک طرف دلتنگ موسی بودم و از طرف دیگر شنونده زخمزبانها.
در عین حال که میدانستم او حضور دارد، بی قرار حضورش بودم. چرا که موسی جایگزین تمام نداشتههای من بود.
او خواهرم بود، دخترم بود، پشت و پناهم بود.
تکیه گاهم بود. مشاورم بود. راهنمایم بود. برای هر تصمیمی ابتدا با او مشورت میکردم.
هرگاه دلخوری داشتم، با او درددل میکردم. حرفهایم را میشنید و در پایان با لبخند میگفت، «تا من را داری، غم نداری! من هستم، خیالت راحت باشد!» و با چهره معصوم آرامَش، آرامم میکرد و ناراحتی را از دلم میربود.
اما حالا در روزگاری که نیست، غم و غصه جای خالیاش را پر کرده و تنها امیدم وعده پروردگار است که شهدا زنده هستند. پس حتما روح او نیز همواره حضور دارد و همراه ماست.
هرچند که یقین دارم خداوند سرپرست خانواده شهداست و به کرّات دست یاری خدا را در زندگیام احساس کردهام و همین صبر و آرامشی که در برابر این غم بزرگ دارم، یا کارهایی که هیچوقت گمان نمیکردم تنها از پسش بربیایم، اما حالا میتوانم، گواه این مدعاست.
هرگاه کم میآورم یاد سفارشش میافتم که گفت، «هرکجا کم آوردی، بگو: یا زینب!» و هربار که میگویم با انرژی به زندگی برمیگردم.