فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 426
📺 روایتی از زندگی جانباز مدافع حرم که با چشمهایش حرف میزند
سردار سليماني به مسئولين اطلاعات لشكر مي گفت: «اگر مي خواهيد فرماندهان ما را توجيه كنيد مثل حميد حسابي مقدم توجيه كنيد». هميشه روال كار اين بود كه يكي از مسئولين اطلاعات، تعدادي از فرماندهان را با خودش براي نفوذ تا دل دشمن مي برد. تمام نقاط كليدي عمليات را به آنها نشان مي داد و آنها را توجيه مي كرد كه از چه مسيري، چه موقع با چه تعداد نيرو و به چه نحوي وارد عمل شوند.
حميد حسابي آنقدر نترس و جسور بود تا عمق نيروهاي دشمن نفوذ مي كرد. فرماندهاني كه با حميد حسابي براي توجيه مي رفتند، وقتي برمي گشتند به سردار سليماني مي گفتند: «ما را ديگر با حميد حسابي نفرستيد، حميد بايد تا جايي برود كه صداي عراقي ها را بشنود، بعد ما را توجيه كند.»
حميدرضا حسابي مقدم در سال 1344 در شهرستان زابل ديده به جهان گشود و هنوز يک بهار از عمرش نگذشته بود که در سوگ پدر نشست. دوران تحصيل را تا مقطع دبيرستان با موفقيت و نمرات عالي در زادگاهش ادامه داد. در سال 66 در آزمون سراسري شرکت کرد و در رشتهي مهندسي امور زراعي دانشکده کشاورزي زابل پذيرفته شد. اما به جاي دانشگاه، خط مقدم جبهه را انتخاب کرد. از سال 61 تا هنگام شهادت بارها به جبهه اعزام گرديد و در عملياتهاي متعدد لشکر ثارالله علیه السلام شرکت کرد و با وجود جراحت بار ديگر در ميدان رزم حاضر شد. حميد مداح و ذاکر اهلبيت (علیهم السلام) بود. در عمليات والفجر ۸ يازده ترکش به بدنش اصابت کرد، چندي بعد به همراه شهيد خمر در کربلاي پنج حضور یافت و حماسه آفرید. او در روزهاي پاياني جنگ فرماندهي يکي از گروهانهاي گردان 409 را در برابر تک سنگين دشمن به عهده داشت. در همين روزها حنجرهي آن مداح اهلبيت با اصابت تير مستقيم دشمن پاره پاره و به فيض شهادت نايل شد.
در شهرك كامياران جهت انجام عمليات والفجر 4 آماده مي شديم. تمامي فرماندهان گردانها، وضو گرفته و منتظر آمدن حاج قاسم ميرحسيني بودند. اذان تمام شد كه ميرحسيني آمد، به محض رسيدن، صدايش را بلند كرد و گفت: خسروي! چرا نماز را به جماعت برگزار نمي كنيد؟ گفتم حاجي منتظر شما بوديم كه پيشنماز باشيد! گفت: مگر حميد حسابي نيست؟
با شنيدن اين جمله حميد خيلي آرام از جايش بلند شد و قصد خروج از محل برگزاري نماز را داشت كه حاج قاسم ميرحسيني متوجه شد و مانع خروج حميد شد. حميد را برگرداند و گفت بايد امام جماعت شوي و خودش و تمام فرماندهان به حميد اقتدا كردند. خدا را گواه مي گيرم كه مظلوم ترين، شجاع ترين و گمنام ترين شهيد استان (سیستان و بلوچستان) حميد حسابي مقدم است. روحش شاد، راهش پر رهرو باد. (راوي: خسروي)
با شما هستم اي مـسئولین!! اي کـسانی که بیشتر از همه شیطان در انتظارتان است و خداي نـاکرده نکنـد کـه در جلـد و پوسـت تان رخنه نماید. مبادا حکم ناحق بدهید! مبادا حق مظلومی را ضایع سازید! مبادا اشـک مـؤمنی را جاري سازید و یا مبادا قلبی را از خود برنجانیـد کـه رنجانیـدن خـدا در رنجانیـدن ایـن پابرهنه هاست و رضایت االله در رضایتشان، حقوقشان را ادا کنید از شرکت در مجالس پـوچ به خاطر خدا صرف نظر کنید و وقت تان را وقف محرومان نمایید، مسئولیت تان سنگین است بـا زیردستان با متانت با مردم خاضعانه و در برابر دشمن و شیطان پرصلابت و با ایمان باشید، واي اگر از دست کسی اشک مظلومی در نیمه شب از دیـدگان جـاري شـود و آن شـخص مسئول دنیوي باشد. خدایا به ما ایمانی عطا فرما تا در آخـرین لحظـات عمـر همچنـان پرصـلابت در برابـر دشمن مقاومت و سپس مردانه و با نیتی پاك و خاص درگاهت سفر آغاز کنیم. خدایا مگذار تا جامه ننگ و ذلّت سوءظن را بپوشیم و خداي ناکرده داراي ایـن صـفت رذیله بشویم زیرا در هر مکانی و در هر دلی سوءظن بیش شود، ایمان کم مـیشـود و اگـرسوءظن از در وارد شود، ایمان از دروازه فرار خواهد کرد. پس سعی کنیم نـسبت بـه همـه حسن ظن داشته باشیم. خدایا دوستی آل محمد و علی را از ما مگیر و ما را بـا دوسـتی خانـدان اهل نبوت و امامت از این دنیا ببر. مولا جان!! واقفی که من دنیا نمیخواهم، مال نمیخواهم، زندگی نمیخـواهم، شـهادت نمیخواهم، من فقط و فقط خودت را میخواهم و بس، یا حبیبی!! مادرم!! با شنیدن خبر شهادت من با گامهاي استوار قدم بردار، مبـادا کمـرت را خمیـده بگیري که از عملت دشمن شاد میگردد. شیون و زاري مکن، میدانم با سختی هاي فراوان مرا بزرگ کردي هم بـه جـاي پـدر و هم رسالت مادري را بر عهده داشتی، خدا اجر و سپاس این کارهایت را بدهد. خواهرانم!! مبادا شیون و زاري کنید که در گرماگرم عزاداري خداي نـاکرده چادرتـان از سرافتاده و تمامی اجرتان ضایع شود، در مراسم با مقنعه اسلامی شرکت نماییـد، فرزنـدانتان را صد در صد اسلامی بارآورید، به نمازهایتان ارزش قائل شوید و در برپایی آن بکوشید و فرزندانتان را نیز اینگونه بسازید تا توشۀ آخرتتان شوند. برادرانم!! سعی کنید در خط رهبر و امام و انقلاب، ادامه دهندة راه شهیدان باشید. در خاتمه از همۀ شما التماس بخشش دارم. مرا ببخشید و از همـه بـرایم طلـب عفـو و بخشش نمایید. العبد العاصی حمید حسابی مقدم
4_428830309589452324.mp3
6.93M
🌿دعای #روزمباهله
با صوت #استاد_فرهمند
#التماس_دعای_فرج
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
@rahbaram_seyed_ali
میثم نظری» در سن ۲۷ سالگی به عنوان نیروی بسیجی داوطلب به همراه نیروهای یگان ویژه «فاتحین» تهران به سوریه اعزام شد. وی در راه دفاع از حریم اهل بین در دیماه سال ۹۴ به همراه ۱۲ نفر از همرزمانش در «خانطومان» حلب به شهادت رسید.
شهید نظری در سال ۸۸ نیز بارها در دفاع از کشور در مقابل اغتشاشگران در درگیریهای تهران حاضر شده بود.
مادر برایمان تعریف کرد که در این سه سال بارها مرا قسم می داد و التماس می کرد که با رفتنش موافقت کنم. هر بار که با مخالفت من و پدرش مواجه می شد، دلش می شکست و به من می گفت، مادر پس دیگر برای روضه غریبی و اسیری حضرت زینب(س) اشک نریز چون امروز هم یزیدی ها یک قدمی حرم اهل بیت اند و تو راضی نمی شوی پسرت از حریم زینب(س) دفاع کند. پدر و مادر میثم خاطرات زیادی از بازیگوشی و شیطنت های دوران کودکیاش برایمان گفتند از کشتی هایش با پدر گرفته تا شوخیطبعی هایش در خانه. درمیان تعریف ها، خنده ها و بغض ها جای هم را می گرفتند. غصه بزرگی در کنار شهادت میثم داشتند. غمی که بر قلب خانواده سنگینی می کرد و آن جاماندن پیکر میثم در سوریه بود.
روایتی از جاویدالاثر شهید میثم نظری از زبان حاج آقا پناهیان

آخ خدای من! جهاد خیلی قشنگ است، فقط سختیهایش را نبینید، زیباست! فوقالعاده است!
یکی از شهدای مدافع حرم که اوایل همین هفته مراسم شهادتش بود و بدنش را هم نیاوردند؛ چون بدنی نداشت که بیاورند. میگفتند: چیزی نبود که بیاوریم! بابایش میگفت: «در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه مشهور به «حلالخوری» شده بود. یک قِران پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش میرفت؛ آموزشهای سخت! بابایش میگفت: خیلی دیروقت میآمد. من خوابیده بودم، میآمد میگفت: «بابا، بابا!» وقتی میدید که من خوابیدهام، مرا بوس میکرد و میرفت. و من گاهی که بیدار بودم، اخم میکردم که «چرا اینقدر دیروقت آمدهای؟ چرا اینموقع آمدهای؟!»
میگفت: وقتی خبر شهادتش را آوردند، در این چند شب اخیر، خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم، یعنی دیگر نمیآید؟ بعد میگفت: خدا شاهد است، یکدفعه چشمهایم را باز کردم و دیدم که توی اتاق است! لبخند میزد. و من بیدار بودم! او گفت: «بابا…» یک لبخندی به من زد، اصلاً غمش از دلم رفت. لذا این پدر شهید پیراهن سیاه نپوشیده بود و میگفت: «آن لبخند، کار خودش را کرد. الآن اینقدر خوشحال هستم…» آن لبخند کار خودش را کرد.
👇👇👇
خواب شہید مدافع حرم جاویدالاثر عباس آبیارے براے شہادت...🕊💔
شب ۱۹ دے ماه ۹٤ عباس درحال استراحت بود ڪہ در خواب #حضرتزینب را صدا میزد . دوستش عباس را از خواب بیدار میڪند و عباس خوابش را تعریف میڪند...
در خواب دیدم بانویے قد خمیده مقابلم ایستاده است و مرا صدا میڪند، عباس جان پسرم بیا ڪنارم ، من ک متوجہ نبودم با من هست پرسیدم با من هستید ⁉️ بانوے قد خمیده گفت بلہ عباس جان بیا سمت راستم پسرم ک نام "برادرم عباس" را دارے🌹. بعد شهید عباس آسمیہ را صدا ڪرد عباس جان توام بیا سمت چپم پسرم🌹 و بعد شهید رضا عباسے را صدا ڪرد و گفت پسرم هم اسم "عمویم" هستے بیا کنارم🌹،شهید مرتضے ڪریمے را صدا ڪرد و فرموند هم اسم "پدرم" هستے بیا فرزندم🌺 ،میثم(شہید میثم نظرے) جان توام بیا ڪنارم پسرم و بعد با بانوے قدخمیده به داخل نور رفتیم...🕊🍃
دو روز بعد از خواب شہید جاویدالاثر عباس آبیاری در ۲۱ دی ماه ۹٤ ،در منطقه عملیاتی #خانطومان واقع در حلب هر پنج شہید بزرگوار در ڪنار هم شهیـد میشوند😭💔🕊
روش جالب فرار از گناه📛
راوی خواهر شهید:
میثم در تاکسی با زن بدحجابی مواجه می شود که با بی مبالاتی فاصله خود را با میثم رعایت نمی کرده😓 و میثم با نقشه ای جالب خود را از ورطه گناه می رهاند. او گفت میثم ساعت 9 شب با او تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسی مختصر گفت که بیماری واگیرداری گرفته😷 که حتی از فاصله ای کوتاه قابل سرایت است😯. زیرکی میثم جواب داد، بدون درگیری و ناراحتی، زن بدحجاب از او فاصله گرفت.😁👌
یک روز صبح رفتیم خان طومان براى عملیات النصر، پاتک زده بودند.
رفتیم جلوى آنها ساعت 6 صبح رفتیم و 4 بعدازظهر بود برگشتیم الحاضر، فرمانده گروهان من رو مامور کرد تا ناهار رزمندگان رو از مقر بگیرم و بین بچه ها پخش کنم من غذا رو گرفتم و به بچه ها دادم.
من و یکى از دوستان غذاى خودمون رو به کودکان گرسنه ى سورى دادیم.(چون واقعا فقر و گرسنگى بیداد میکرد)😔
و خودمون رفتیم از ایستگاه صلواتى که فلافل میداد فلافل بگیریم،من دوتا اضافه گرفتم.😁
فلافل رو توى جیب لباس نظامى ام گذاشتم .👌
دوستم ازم سوال کرد چرا اضافه گرفتى؟؟
گفتم شاید یکى باشه که گرسنه اش بشه!
اگر هم کسى از بچه هاى خودمون گرسنه اش نبود میدیم به کودکاى گرسنه ى سورى☺️ رفتیم جلوى مقرمان میثم رو دیدم میثم به طرف من اومد و با لبخندى که روى لبش داشت🙂 ازم سوال کرد از غذا چیزى نمونده؟؟
اضافه نگرفته بودى؟؟ گفتم چطور؟مگه بهت غذا ندادن؟؟
(میثم پسر بخشنده و دل نازکى بود طاقت گرسنگى بچه هاى مظلوم رو نداشت)گفت:چرا وقتى خواستم غذام رو بخورم دیدم دو تا کودک سورى چشم دوختن به غذاى من و نتونستم غذام رو بخورم 😔و دادم به اونها.😊
منم اون دوتا فلافل رو که اضافه گرفته بودم دادم میثم .میثم یه لبخندى زد و گفت دستت درد نکنه خیلى گرسنه بودم🌹.(انگار فلافلا روزىِ میثم بوده فلافل هم خیلى دوست داشت)
به نقل از یکی از همرزم های شهید میثم نظری
پدر شهید نظری با اشاره به ویژگی هایی از شهید بیان کرد: خودسازی، گریه برای امام حسین (ع) توجه به نماز اول وقت او را فردی خودساخته کرده بود و مزدش را هم گرفت. نان حلال خورده بود و در مغازه تعمیرات موبایل در جمهوری کار می کرد. تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم در چند موسسه خیریه برای سالمندان و نیازمندان کار می کند و شب ها برای رسیدگی به آن ها به موسسه می رفت برایشان لباس می شست و آنان را به حمام می برد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع با پیکر شهید میثم نظری در معراج شهدا 👆👆