هدایت شده از .
••سلام ࢪفقا°•…🦋
اگࢪ⁴⁰⁰تا بشیم👇
۳۰ تا تم خوشگل میزاࢪم🙃
#فوࢪواࢪدکنید
╒═══⬥💜✨💜⬥═══╕
@MASKPRT
╚═══⬥💜✨💜⬥═══╛
هدایت شده از راه شـــــہدا☁️
السلامعلیکم✋🏽
پرداختایتاداریمبهنیابتازآقاامامزمان
بهاندازهوسعمونبرایدوبزرگوار🎉
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@Shohadagomnami
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
هدایت شده از حدیث💚
#کد_شماره207
رسول الله ص :أفضلُ العبادةِ انتظارُ الفَرَج
پيامبر خدا فرمودند:برترين عبادت، انتظار فرج است
🎁چالش و مسابقه نیمه شعبان😍
🎁نفر اول مبلغ ۱ میلیون تومان
🎁۵ نفر به قید قرعه نفری۱۰۰هزار تومان
کانال عاشقان و منتظران فرج👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری ولادت امام زمان
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری ولادت امام رمان
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💍| #عاشقانه_شھدا💞💍
✨قصه دلبری💕
گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱
مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزینب🕌
#شھیدمحمدحسینمحمدخانۍ🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
💍| #عاشقانه_شھدا💞💍 ✨قصه دلبری💕 گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱 مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزین
خیلی قشنگھ😍
این دفعه رفتم حرم پیام تون رو به امام ࢪۻا میدم
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
خیلی قشنگھ😍 این دفعه رفتم حرم پیام تون رو به امام ࢪۻا میدم
https://harfeto.timefriend.net/16459481388983
اگر دوست داشتین بگین چی بگم داخل ی کاغذ همه رو مینویسم و میندازم داخل ظریح❤️🕊
رفقا رمان رو یادتونه تا پارت چند گذاشتم؟!
اگر کسی یادشه بیان پی وی بگن بزارم
@Ya_Alممنون که گفتین❤️🌹
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
رفقا رمان رو یادتونه تا پارت چند گذاشتم؟! اگر کسی یادشه بیان پی وی بگن بزارم @Ya_Alممنون که گفتین❤️
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتویکم
من رو برد به یک مغازه لباس مجلسی؛
"وااای چقدر تنوع لباس زیاده"
"لباسهای رنگارنگ،داشتم به لباسها نگاه میکردم که دیدم زل زده به یه لباس و غرقش شده"
_چرا اینجوری نگاه میکنید به لباس؟!
-دارم تو رو در این لباس تصور میکنم..
-حرف نداره..
یه نگاه به لباس انداختم؛
"یه لباس مجلسی سفید کاملا آسینبلند که آستینهاش عروسکی بود و قسمت کمرش یکم تنگ میشد ولی بعدش دامن ساده بلند تا نوک انگشتان بود"
"چرا اونقدر در سادهپوشی هم تفاهم داریم آخه!"
"واقعا قشنگه"
-باید بپوشیش..
رفتم اتاق پُرُو؛
لباس رو پوشیدم و روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق پُرُو اومدم بیرون..
چند لحظه همینجوری نگام کرد که گفتم:
_چیشدید؟!
-واااای خدا این لباس فقط تو تن تو قشنگه
_نظر لطفته،پس همین رو بخریم..؟!
-من که از خدام هست،خودت دوست داری؟!
_آره هم قشنگه و هم ساده است..
-خب پس حله
رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون
و رفتیم سر میز حساب..
مهدیار:
-ببخشید خانم روسری هم دارین؟!
خانمفرشنده:
--مغازه روبهروئی هست
مهدیار:
-ممنون..
بعد از حسابکردن از مغازه اومدیم بیرون
_اصلا حال کردی آسانپسندی رو؟!
-انتخاب من تَک بود که نیازی به عوضشدن نداشت..
"اعتراف میکنم کم آوردم"
"چیزی نگفتم"
بلافاصله من رو برد به مغازه دیگه؛
از اونجا یه تِلِ حجاب سفید بَرّاق گرفتیم
بعد هم با کلی تعویض یه شال بلند آبیرنگ گرفتیم که ساده و آبیِآسمونی بود..
مهدیار:
-بریم یه جا ناهار بخوریم که الان اذان هست!
رفتیم به یک رستوران:
_خب چی انتخاب کردی؟!
مهدیار یه نگاه به فهرست غذا کرد و گفت:
-اگر به من باشه همه رو سفارش میدم
-تو چی میخوری؟!
_خورشت سبزی
-خب من هم همینطور..
دست تکون داد و سفارشات رو داد؛
تا غذاها بیاد برگشت سمتم و گفت:
-هدیه!
_بله!
-هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی خودمون دوتا رو اینجا و با این نسبت ببینم!
فقط خندیدم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتودوم
غذاها رو آوردن؛
مهدیار:
-از اون دخترهایی هستی که میشه جلوش نوشیدنی رو با یه هوورت تموم کنی ولی مجبوری به چهل قسمت تقسیم کنی؟!
_نـــــــه،راحت باش..
شروع کردیم به خوردن؛
_راستی حقیقته که میگن چندتا منطقه از ایران مثل کیش رو دو قرارداد فروختن به چین؟!
-نه بابا اینها همه شایعه است؛
اگر یکم دربارهاَش تحقیق کنیم میبینیم چقدر باعث پیشرفت هست این قرارداد..
-ولی از لحاظ فروختن یا کارگر چینی بیاد ایران کار کنه اصلااااا..
-ملت ما نباید آنقدر ساده باشه این چیزهاا رو باور کنه!
_اهوم،خیلی هم خوب..
-برا عقد میریم همین محضر که امروز رفتیم
-راضی هستی؟!
_فرقی نمیکنه؛فقط یه چیزی!
-چیه؟!
-بگو راحت باش!
_تو عروسی دوست داری؟!
-چطور مگه..؟!
_یعنی میخوای عروسی بگیری؟!
-راستش بابات شب خواستگاری گفت؛
حتما باید عروسی بگیری..
-میگیریم انشاءالله..
_اگر من بتونم بابام رو راضی کنم که عروسی نگیریم تو و خانوادت مشکلی ندارین؟!
قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و دستهاش رو بهم قفل کرد و گفت:
-یعنی تو دلت نمیخواد عروسی بگیری؟!
_نه،هم طایفه ما درست نیستند و اگر عروسی بگیریم فقط گناه هست و هم اینکه چرا پول الکی بریزیم بیرون اول زندگی میشه خیلی بهتر خرجش کرد..!
-من هم نظرم همین هست؛
ولی خب نظر بابات چی؟!
_من تلاشم رو میکنم،
انشاءالله هر چه خیر هست رقم بخورد..
از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
_میشه یه مداحی از حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) بزاری؟!
-چرا که نه..!
ضبط ماشین رو چندتا جلو و عقب کرد..
ـــــ
اسم تو میبارد / از نفس باراان
نور رخت دارد / جلوهی بیپایان
بر دل خسته / میدهد اسمت / لذت عشقی مداام
بر روح بلندت ســــــلام
ســلام ای گوهر دریای نور
ای آیهی زیبای عشق
ریحانهی روح خدااا
سلام ای دار و ندار علی
ای بود و نبود حسن
ای مادر ارباب ما
ذکر لب نوکرها
#سیدتیلبیکیافاطمهالزهراصلیاللهعلیک
(بنی فاطمه)
ـــــ
مهدیار:
-حالا چرا درباره حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)؟!
_هر کی دلش یه جایی گیره؛
_تو دلت کجا گیره؟!
-حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و حضرتعباس(علیهالسلام)
_چه قشنگ *-*
-میدونی چرا حضرتعباس(علیهالسلام)؟!
_چرا؟!
-چون دوست دارم برای امامزمانم مثل حضرتعباس(علیهالسلام) برای امامحسین(علیهالسلام) باشم
-مخلص مخلص؛
اگر مخلص بشم شهید میشم..
-میدونی میخوام تو این مسیر کمکم کنی انشاءالله؛چون درون تو یه چیزهایی دیدم که خودم ندارم و میخوام مکمل هم باشیم انشاءالله و من رو برسونی آخر این راهی که داریم میریم!
_شهادت تنها تنها نمیشه!
_من هم باید شهید بشم..!
-باهم میریم تا آخر مسیر انشاءالله؛
قول میدم اگر شهید شدم نزارم جا بمونی..
-قول میدمـ،مطمئن باش..
_خب حالا تواَم!
_انشاءالله هر چه حکمت خدا هست رقم بخورد
-الان هم رسیدیم،بفرمائید پایین
_چه زود!
-گرم حرفزدن شدیم
-میگم احتمال داره فردا نتونم ببینمت چون شیفت زیاد برداشتم که پسفردا بهم مرخصی بِدَن
_باشه،موفق باشین انشاءالله
-خداحافظ
_درپناهحق
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتوسوم
کلید رو انداختم و وارد خانه شدم؛
تو حیاط چشمم به باغچه افتاد
"واای چقدر سبزیهامون رشد کردن!"
ذوقی کردم؛
درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل
مامانم گوشهی مبل نشسته بود و تا من رو دید اشکش رو پاک کرد..
"وای یعنی چی شده!"
رفتم سمتش و بغلش کردم؛
_مامانجان چرا گریه میکنی؟!چیزی شده؟!
مامان:
-هیچی دخترم،چیزی نیست..
_مامان من رو رنگ نکن؛
_من خودم رنگینکمانم،حالا بگو ببینم چیشده؟!
-به آبجیها و داداشهام زنگ زدم دعوت کنم برا مراسم پسفردا نصفشون گفتند که نمیان؛
مثلا زبیده نمیاد..
_الهی من دورت بگردم؛
_اشکال نداره که،انشاءلله درست میشه..
-آره مامان،
تو خوشبخت باش برا من کافیه..
دلم گرفت،
"واقعا دخالت بیجا چرا؟!"
رفتم یه لیوان آب آوردم دادم به مامان؛
رفتم داخل اتاق و لباسهام رو با لباس مجلسی جدیدم عوض کردم و رفتم سمت حال..
مثل این مدلینگهااا رفتم جلو مامان و یه تابی هم خوردم..
مامان:
-دخترهی دیوونه
_نگاه کن مامان،چطوووره؟!
-خیلی قشنگه،ولی چرا آنقدر ساده؟!
_خب ساده دوست دارم..
-خیلی قشنگه،مبارکه انشاءلله
_بابا کجاست؟!
-رفته یه مشت وسایل برا مراسم بگیره؛
میخواد سنگ تموم بزاره..
_تف تو ریا
رفتم به اتاق و لباس راحتی پوشیدم؛
بعد به ناری و فاطمه پیام دعوت فرستادم..
فقط جوابها:
ناری:
-من میام؛
ولی بدون طاقت ندارم ببینم پسر مردم دستیدستی خودش رو بدبخت کرد!
فاطمه:
-مبارکه،ولی خدا خیلی دوست داشته؛
وگرنه حالاحالاها باید میترشیدی!
خندیدم
"ای خداا ملت رفیق دارن؛من هم رفیق دارم"
"ولی ناری و فاطمه یکی از بهترین رفقای من بودن و هستن"
حرف قشنگی میزد میگفت؛
[رفیق اونی هسن که موقع خرابی تعمیرت کنه نه تعویضِت!]
"نارنج و فاطمه هم واقعااااا همیشه اشکالهای من رو با حرفهاشون برطرف میکردن و باالعکس"
برای نماز مغرب و عشاء بلند شدم؛
به گوشیم یه پیام اومده از طرف مهدیار:
-سلام،میشه یه خواهش کنم!
-بین نماز مغرب و عشاء؛نماز غفیله بخون
-خیلی خوبه..
بلند شدم و نماز مغرب رو خوندم؛
بعدش دل رو زدم به دریا نمازغفیله رو هم خوندم و بعد نماز عشاء..
رفتم تو اینترنت و برکات نماز غفیله رو خوندم؛
"خیلی حاااجت میده"
"و باعت میشه در کارهای خوب غفلت نکنی"
"انشاءالله از این به بعد میخونم"
"شاید اولش یکم سخت باشه ولی خب خوب میشه"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا