نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدودوازدهم
بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت:
-کِی برگردیم؟!
_میشه فردا صبح بریم..؟!
سری تکون داد
خوبه که همه درک میکنند (:
با بچهها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه
تا آخرای شب نتونستم بخوابم
بلند شدم،ساعت ۳ بود
جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم
و رفتم که برم سمت مزارشهداء
وارد گلزار شدم،
یک نفر سر مزارش بود
"آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!"
رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش
"امکان نداشت!!!!
"این فردین بود؟!
سلام کرد
رو به سمتش گفتم:
_سلام،
اینجا چیکار میکنی پسردایی؟!
فردین:
-هیچی،تو خوبی..؟!
_ممنون
نشستم پای مزار
شروع کردم قرآن خوندن
فردین:
-هدیه..؟!
_بله!
-مهدیار من رو میبخشه؟!
_برای چی؟!
-برای حرفهایی که زدم بهش،مسخره کردنهام؟!
_اون یه شهید هست؛
اگر بخشنده نبود شهید نمیشد
_ان شاءلله که میبخشه..
سری تکون داد
نماز شبم رو خوندم
فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود
فردین:
-خب کاری نداری؟!
-اگه داشتی حتمااا خبرم کن!
_باشه،ممنون،در پناه حق.
فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار
_وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون میکرد!
_به تو میگفت جوجهآخوند!
_حلالش کن توروخدا
یهو به خودم اومدم
دلم برای خودم سوخت
"من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش میخندیدم
"شهدا زندهاند پس میشنوه و میبینه
_مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /:
نه الان که رفتی،نــــــــــه..!
از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم
میخوام مثل تو پَر بکشم{🕊}
_مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن
این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |:
_چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟!
_مهدیار یه چیزی میخوام ولی نمیدونم چی!
دلم گرفته،مهدیار من اصلا بهخاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔}
_حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود
پس خودت یه کاریش بکن دیگه
اشکهام رو پاک کردم
چقدر دلم آقاامامزمان(عج) رو خواست یهویی!
یاد حرف یکی از علما افتادم؛
[ هر وقت دلت به آقاامامزمان(عج) تنگ شده
به قرآن نگاه کن و بخون ]
قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"یــــــــــــــس...
من همیشه سوره"یس" رو میخونم
علاقم بهش زیاده،نمیدونم چرا!
خوابم میومد
ولی نیم ساعت دیگه اذان بود
سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش
_من میخوابم،
نیمساعت دیگه بیدارم کنیهاااااا
_البته اگه سرت با حوریا گرم نیست
چشمهام رو بستم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسیزدهم
" از زبان هدیه "
چشمهام رو بستم
"مهدیار بود ^-^"
"اومد جلو؛دستهام رو گرفت"
"تو چشمهام زل زد و گفت:
-خانمم،اونقدر حوری حوری نکن!
-من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو میکنم"
چشمهام رو باز کردم؛
اذان داشت میگفت
"خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ "
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم
اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم
صدای پایی داره میاد؛
برگشتم،آقاعلی بود:
-سلام،خواستم بگم بریم!
-آخه یک ساعت دیگه حرکته!!
سری تکون دادم و پاشدم
چادرم رو تکوندم
"تو دلم ازش خداحافظی نکردم"
"چون شوهرم بود،کنار هم هستیم"
_
با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه
آقاعلی هم میخواست بره کوپه جدا
رو به سمتش گفتم:
_علیآقا..!
-بله..!
_خواستم بگم خالهلیلا و مهدیه چی؟!
-اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و میمونن
_آهان،ممنون
رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم:
_بچه ها واقعا شرمنده،
شما هم از کار و زندگی افتادین..
فاطمه:
-این چه حرفیه!
ناری:
این چه حرفیه،وظیفه بود
رفتم داخل گوشیم
چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده"
حالا دیگه شهید بود{🕊}
ویراش کردم "شهیدم"{♡}
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم
تو کل این مدت فقط به این فکر میکردم
"من چرا انقدر آرومم؟!"
"یاحضرتزینب(سلاماللهعلیها)"
__
با بوق قطار بیدار شدم
ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم
چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون
قطار ایستاد و پیاده شدم
چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش
"چقدر دلم برای یه تیکهگاه تنگ شده بود"(:
"مامانم هم بود؛رفتم بغلش"
از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم،حرکت کرد
"درباره شهادت و مهدیار حرفی نمیزدن"
"خوبه که درک میکنن"
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
مامان:
-مگه غذا نمیخوری؟!
_نه،ممنون
رفتم داخل اتاق؛
چادر و روسریم رو درآوردم
مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت:
-هدیه،تو حاملهای!
-به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم
از اتاق رفت بیرون
لباس راحتیم رو پوشیدم
همون قدیمیها که با خودم نبرده بودم
خودم رو به یاد قبلها پرت کردم رو تخت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهاردهم
به سقف خیره شدم
"آخ مهدیار"{💔}
"اگه بدونی چقدر به این سقف خیره میشدم
و به تو فکر میکردم!"
یه قطره اشک از گوشهی چشمم افتاد :((
مامان با یه سینی اومد داخل اتاق
بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق
رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود
یه قاشق گذاشتم داخل دهنم
مامان:
-چرا بهمون نگفتی؟!
_چی رو؟!
-مهدیار رفته سوریه؟!
_گفتیم ندونید بهتره
حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟!
سری تکون داد؛
غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم
خطاب به بچه گفتم؛
_مامانجان!
چرا اونقدر ساکتی؟!
_توهم فهمیدی بابا نداری؟!
دلم گرفت،
بلند شدم در اتاق رو قفل کردم
بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :((
"وای مهدیااار"{💔}
چشمهام رو باز کردم،خواب رفته بودم
چقدر گشنم بود!
بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..!
بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته است رو پوشیدم و رفتم بیرون
خالهزبیده،داییقربان،داییصادق و بچههاشون بودن
سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن
رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم
اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت:
-حالا داییجون،چقدر قراره بدن بهت؟!
قلبم تیر کشید{💔}
"مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!"
_دایی!
من مهدیار رو واسه پول نفرستادم
دایی قربان:
-همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور
خاله زبیده:
-اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج میکنی و ...
نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم:
_مامان من خستم،میرم بخوابم
رفتم سمت اتاق،
با همون چادر بالشت رو برداشتم
و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :((
"نه به خاطر خودم؛نه به خاطر مهدیار
"به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون میکنم
"زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم میکنند
"ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
از اونجایی که رفقاعلاقه ای به این رمان نداشتن☺️فقط چهار پارت قرار گرفت✋
نظری،انتقادی،درمورد فعالیت ها ادمین ها،بنده،کانال؛رمان،چالش ها؛کلا هرررچی
درخدمتم👇
https://harfeto.timefriend.net/16479394632279
خب رفقا به علت چالش سین زنی دیروز عیدی نشد بدیم✋
امروز ان شالله حوالی ساعت ۱۹عیدی داریم😌
برای ۵بانوی بزرگوار✋فقط خواهشم اینگه که اگرفقط بخاطر پرداخت تشریف میارین نیایین#بدون_تعارف☺️
تاحق بقیه ۻایع نشه بانوان ماندگاࢪبه جمع ما تشریف بیارن😌
عیدی داریم ان شالله حوالی ساعت ۱۹شب وبرای ۵بزرگوار
سلام 🖐
✅دوستان در آمار۳۰۰ #شماره تلفن🌷 #حاجمهدیرسولی و #شماره تلفن🌷 #حاجعبدالرضاهلالی را می گذارم❤️ 👇👇👇👇👇
@Zaakerin. @Zaakerin
@Zaakerin. @Zaakerin
@Zaakerin. @Zaakerin
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام و طنز؟!
🔹روایت دست اول رهبر انقلاب از شوخیها و کلام طنزآمیز امام خمینی در جلسات مختلف: امام اهل طنز بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی_آنلاین_شهدا_بعد_شما_کاری_نکردم_سیدرضا_نریمانی.mp3
7.07M
🌷 #ایام_راهیان_نور
⏯ #شور #حماسی #شهدا
🍃شهدا بعد شما کاری نکردم
🍃پسر فاطمه رو یاری نکردم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ...
-
- مثلاآخرششھیدشیمیهویی !!
#شھادتیهویی نیسمشتی🚶🏻♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..👉🏻
شھادتسختیودردورنجمیخاد ...
#آرهاینهرفیق👍🏽
#شهیدانه
╔═❀•✦•❀══════╗
@fereshteganezamini
╚══════❀•✦•❀═╝