👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
تازهپستاشبویشربتپرتغالمیده😁🍋
https://eitaa.com/joinchat/2776301666Cb59d499a0c
بیاباباحوصلمونسررفت😓🤤
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
/#شهیدانه/#چادرانه/#انگیزشی/#تلنگرو...
https://eitaa.com/joinchat/2776301666Cb59d499a0c
موجود است🍑😁
تازه کپی هم آزاده👀😁
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
بعضیوقتهاهیچکسمثلِخدا
بهفکرآدمنیست..؛
حاجآقاسعادتفرمیگفت:
قبلازاینکهشماخدارویادکنید
خداازشمایادکرده..
کهبهیادخداافتادید♥️🙂
↬🌸🌿@mazhabyman
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
✅ شرح دعای روز چهارم ماه رمضان
▫️اللهمّ قوّنی فیهِ علی اقامَةِ امْرِکَ؛
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پاداشتن دستور فرمانت
▫️واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ؛
و بچشان در آن شیرینی یادت را
▫️و اوْزِعْنی فیهِ لاداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ؛
و مهیا کن مرا در آن روز برای انجام سپاسگزاریت
▫️واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ؛
نگهدار مرا در این روز به نگاهداریت وپردهپوشى خودت
▫️یا ابْصَرَ النّاظرین؛
به کرم خودت ای بیناترین بینایان.
👌 شرح اجمالی :
۱. منظور از امر الله ممکن است دستورات الهیی باشد که مقابل نهی ها است. ممکن است هر چیزی که مرتبط به خدای عزوجل است نیز باشد. اقامه امر الهی که دراین دعا خواسته می شود نشان می دهد که مصداق امر الله ،فعلی است که باید در عمل نشان داده شود. مثل نماز و امر به معروف و نهی از منکر و.... طلب تقویت در اقامه امر الله نشان از سختی اجرای چنین کاری است. مهمترین مصداق امر الهی #ولایت_پذیریِ ولی خداست.
۲. اثر شیرینی ذکر را در زندگی می شود فهمید مثل #آرامش_درونی و یا #انبساط_قلبی و #ابتهاج_درونی . این شیرینی در صورتی حاصل می شود که ذکر با #حضور_قلب باشد.
۳. کمترین حالت ادای #شکر این است که انسان بداند #ولی_نعمت واقعی او فقط خداست و لاغیر. اگر نعمت درست استفاده شود #شکر_عملی تحقق یافته است.
۴. #حافظ واقعی انسان از خطا، گناه، دشمن یعنی شیطان و نفس، خود خداست.
اگر #سالک در مسیر سیر، عمل و رفتار خود را مستقلا عامل #وقایت و #پوشش بداند، سلوکش #باطل است.
#ماه_رمضان
↬🌸🌿@mazhabyman
رمان : #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_سیزدهم
یک ماه بعد ...
رکسانا :
امروز از بیمارستان مرخص می شدم توی این مدت امیر علی خیلی بهم کمک کرده بود هم از نظر پزشکی هم از نظر مذهبی_معنوی مهسا هم که یار همیشگی من! شکستگی سر و پای راستم خوب شده بود ولی حامد هنوز تو کما بود و هیچ تغییری نکرده بود آروم با عصا و کمک مهسا سوار ماشین شدم امیرعلی به بدرقه ام اومد:
_تو رو خدا مهسا خانم مراقبش باشید
_چشم امیر علی آقا نگران نباشید من هستم
_آقا امیرعلی نگرانم نباشید به لطف خدا و بانو خوبم
_خدا رو شکر برید شماره ام رو که دارید
_بله در تماسیم
_یاعلی
_یاحق
مهسا استارت رو زد و پاش رو گذاشت روی پدال گاز و فشار داد تا می تونستیم از بیمارستان دور شدیم و تصویر امیرعلی کمرنگ و کمرنگ تر شد رسیدیم خونه مهسا کمکم کرد پیاده بشم رفتم داخل مامان خونه نبود طبق معمول! خونه بوی گند میداد از شراب بابا و دود و کثیف کاری ها و زباله ها و جمع نکردن شون توسط مامان بابا هم حتما شرکت بود و اصلا فکر نمی کنم بدونه این یه ماه دختری داشته یا نه مهسا دیگه به وضع خونه ی ما عادت کرده بود به رسم قدیم امشب بابا حتما قمار داشت چون دوشنبه بود آروم از پله به سمت اتاقم قدم برداشتم در رو که باز کردم انگار بمب افتاده بود آخه چه کسی می تونست اینجا رو به این شکل بیندازه؟ جز مامان! باز این عادت تکراری رو هنوز کنار نزاشته بود که هر ماه لباس کهنه ها رو بده به دختر بدبخت همسایه بقلی و خوردش کنه 🤦🏻♀(ایموجی گذاشتن در رمان نویسی خیلی بده و نباید گذاشت ولی اینجا دیگه مجبور شدم😁) لباس ها رو پس زدم و نشستم رو تخت:
_من میرم برات چایی دم کنم بعدش هم سوپ درست کنم بعدش هم دستی به سر خونه و اتاقت بکشم تو هم پاشو بعد از خوردن چای و سوپ برو حمام و بعد بیا کارات رو برنامه ریزی کن و انجام بده
سرم رو بالا و پایین کردم و مهسا رفت پایین آشپزخانه چشمم خورد به درخشش حلقه ای که روی لب تاپ بود از وسایل ماشین پیاده کرده بودند و سوخته بود و رنگش عوض شده بود مهسا برام نگهش داشته بود رفتم سمتش دستم کردم اما همان بالای انگشتم ماند درش آوردم و رفتم سمت پنجره پرده رو کنار زدم در پنجره رو باز کردم نسیم خنکی به صورتم وزید انگشتر رو انداختم پایین از پنجره بیرون و صدای زیلینگ جیلینگش اومد همون لحظه قاصدکی روی دستم نشست یواش کنار لبم آوردم و در گوشش نجوا کردم که منو خدا خوشبخت و عاقبت بخیر کنه و سپردمش دست بادی که مقصدش نامعلوم بود با صدای تق تق در از فضا پرت شدم به حال:
_بیا عزیزم چای ات رو بنوش داغ داغه
_مرسی
_خواهش می کنم
_مهسا؟
_جانم؟
_جونت بی بلا، میگم تو در من حق خواهری رو تموم کردی واقعا این یک ماه بهت خیلی زحمت دادم و پاگیر من شدی و کلا سرنوشت ات عوض شد خواستم..
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت:
_هر چی بوده واسه دوستم و رفیقم و خواهرم کردم و این انتخاب خودم بوده که ایمان بیارم و دین اجباری نداره پس تمومش کن میرم ببینم سوپ در چه حاله
_خیلی گلی ممنونم باشه
صدای گوشی پیچید داخل اتاق صفحه ی گوشی که روشن و خاموش میشد و منتظر بود تا من لمسش کنم رو به آینه بود و منعکس میشد دل و دماغ صحبت با کسی رو نداشتم اهمیتی ندادم صدا قطع شد ولی به ثانیه نکشیده بود که دوباره شروع شد رفتم سراغش لیوان بزرگ چای رو در دستانم چرخاندم و گرمای آن را به کل سلول هایم مهمان کردم تا کمر خم شدم روی میز تا ببینم کیه دیدم امیر علی هست چای لیوان از دستم افتاد بر زمین و گند زد به نقش و نگارش ضربان قلبم بالا و پایین شد دکمه ی سبز رو کشیدم و جواب دادم :
_سلام الو؟ چرا حرف نمی زنید؟
نفسم مقطع شده بود با صدای خفه ای گفتم:
_سلام
_خوبید ؟ رسیدید خونه ؟ خانواده با خبر شدن؟
_خونم نه
_چرا؟
_نیستن هنوز
_اها حتما بگید زنگ زدم یادآوری کنم زمان قرص تون بود باید می خوردید
_باشه میگم آها آره راست می گید یادم رفته بود ممنون
_خواهش می کنم با اجازه
_آقا امیرعلی؟
_بله؟
_میشه در وات با ویس شبا بیشتر برام از بانو فاطمه بگید؟!
_بله حتما چرا که نه با کمال میل
_ممنونم (با شوق و ذوق )
_یاعلی
_یا علی مدد
مهسا خونه و اتاق رو مثل دسته گل کرده بود قرص و چای ام رو که خوردم رفتم دوش گرفتم شامپو رو سه بار کف دستم ریختم و قشنگ با انگشتام چنگ زدم بعد از حمام بلوز حریر سفید با شلوار لی راحتی پوشیدم مو هام رو سشوار کشیدم و دادم به مدل فرانسوی مهسا برام بافت رژ لب مات کالباسی زدم و با یه خط چشم ساده وضو رو قبلاً گرفته بودم با مهسا نماز جماعت داشتیم می خوندیم که صدای انداختن کلید به در رو شنیدیم نماز تمام شد و رفتیم هال مهسا سوپ رو می کشید توی بشقاب مامان بود رفتم چلوندمش و یه بوسه به پیشانی اش زدم انگار صد سال ندیده بودمش دلتنگ بوی مادرانه اش بودم.....