«⛅️☔️»
+خدایا🌱-
توفیقِتنفرازگناهروبهمنبده:)
میدونیچیه؟
گناهکهمیکنی؛
بالوپرِخودترومیشکنی!
بهخداکهضررینمیرسه🚶🏿♂🎈:)
#حیفتونیست؟
ودرهیاهویدنیایتاریکم...
بهنوریپناهمیبرمکهامیدمناست🕊!
خدایانجاتمبدهازگمراهی؛
ازدوریازتو...
"'حاجآقاقرائتیتعریفمیکردند:
'-'فردیگناهکاربودوبهاوتذکردادماوهمجوابداد:
〔ایباباحاجاقافکرکنمتوخدارانمیشناسی!
〔خداخیلیخیلی بخشندهوکریمه:/
•استادقرائتیپاسخدادن:بانکهمخیلیخیلی پولدارهولیتوبریبگیبدهمیده؟نهنمیده:)
چونحسابکتابداره✋🏻🌿
صبور باش ...
هم حکمت را میفهمی
هم قسمت را میچشی
و هم معجزه را میبینی
فقط کافیست صبر کنی تا بزرگی
وعظمت خدارابهترببینی!
🌼¦↫#انگیزشۍ
#تلنگرانه ♥️🕊
🗣اومد بهم گفت: " میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "🙂
ساعت ۴ صبح بیدارش کردم ،
تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون...🚶🏻♂
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت ، اما نیومد ..⏰
نگرانش شدم😟 ؛
رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه !⚰😳
🔸بهش گفتم : " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی ! می خواستی #نمازشب بخونی چرا به #دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟؟! 🤭
↩️برگشت و گفت : #خدا شاهده من مریضم ،🤕
چشمای من مریضه ،👀
دلم مریضه .💔
من شونزده سالمه!
چشام مریضه 👀! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده...😔
دلــم مریضه ! بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم...🤲🏻😓
👂🏻گوشام مریضه ! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم...!!😭
فقط ۱۶ سالش بوده...ما چقد باهاش فاصله داریم..؟؟!!!💔🚶♂
#شهدا_شرمندهایم
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
*پروانه ای دردام عنکبوت,#قسمت۱۰:*
شب ازنیمه گذشته وخبری از طارق نشده,پدرم چندبار بااحتیاط کامل بیرون رفته بود وتااونجایی که عقلش میرسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه ازعلی بود ونه ازطارق,نخلستان هم نمیشد که برود اخه داعشیها راه های ورود وخروج شهررا بسته بودند ونخلستان خارج ازشهربود,همه مان مثل مرغ سرکنده ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم,بی هدف ....
یک ساعت بعدازنیمه شب بود که دوست پدرم که قراربود اخرشب ازشهر ببرتمان بیرون زنگ زد وگفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا راگرفتند توهرخیابان کلی سرباز گذاشتند وهرکس راکه ببینند بدون سوال وپرسش به رگبار میبندن,توصیه کردکه به هیچ وجه ازخانه خارج نشیم ,حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد...
چه شب نحسی بود ,به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت وهیچ خبری هم از طارق وعلی نشد که نشد.
نزدیک اذان صبح بود ,میخواستم به بهانه ی هوا خوری به زیرزمین برم ونمازصبحم رابخونم ودعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود درهواپیچید,انگار مرض داشتند تاجایی راه داشت صدا رازیاد کرده بودند ویک نفرباصدای نکره اش اذان به سبک سنی ها میگفت وبعداز اذان اعلام نمود وقت نمازاست وچون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده ,تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند ونماز جماعت بخوانند واگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد درمغازه,خیابان,کوچه و...دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد..
پیش خودم گفتم:عجب ادمهای بی منطق ووحشی هستند ,بااین کارا که ملت رااز دین اسلام گریزان میکنند وباعث میشن مردم از دین زده بشوند...
خورشید طلوع کرده بودبااینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم ,هرکدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم.
عماد هنوز خواب بود ودرهمین حین در خانه رابه شدت زدند واز پشت در سروصداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ماحمله شده بود
پدر:بچه ها سریع چادر وروبنده بپوشین وخودش با ترس وهراس رفت طرف در تا بازش کند...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋