رمان: #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_پنجاه_و_دوم
#پارت_آخر
رکسانا:
-یعنی پدر و مادر واقعی من شما و بابا رضا هستید؟! و بابا رضا دوست صمیمی بابا حسینه و مامان و بابام همون زن و شوهره هستن درسته؟
-کاملا بله
-مامان؟
-جان دلم؟😍🤗
-میشه این عکسا پیش من باشن؟
-چرا نمیشن😊
-ممنون
-خواهش دلم 😘، میخوام بیشتر همو ببینیم
-فردا پارک سایه ساعت ۱۷ خوبه؟
-عالیه ،باورم نمیشه حامله ای من انتظار خودتو نداشتم الان نوه هم🤤😍 خیلی با حاله بارداریت مبارک دخترم
-ممنون مامان می بینمت
-خداحافظ
مامان رفت و زنگ زدم به مامان همه حقیقت بر ملا شد و همه چیز درست بود به عکسا خیره شدم تا عصر وقتی صدای انداختن کلید به در رو شنیدم. دیدم امیرعلی با نان داغ سنگک و یه کادو اومد تو :
-سلام
-سلام خانوم
سر میز شام:
-امیر به این عکسا نگاه کن
-ببینم اع ابنکه باباست اون مرده ؟🧐
-بابای واقعی من
-😂😂بابای واقعی؟ بابای تو آقا جلاله دیگ واقعی غیر واقعی نداریم اینجا
-نخند شهید رضا مدافعی بابامه
-تو از کجا فهمیدی؟
-امروز یه خانم غریبه اومده بود دو ساعت کل داستان زندگی منو برام گفت و اون مامانم بود و وقتی به مامان طلا زنگ زدم اونم تایید کرد
-واقعا یعنی بابا های ما هر دو هم رزم و شهید شدن؟
-بله
-رکسانا چشات رو ببند
-رکسانا نه زینب
-زینب؟🤨
-اسمی که بابا رضا روم گذاشته زینت پدر و کنیز بانوی دمشق
-اوووو
-زینب جان چشمات رو ببند
-حالا باز کن
-واییی امیر کادو گرفتی؟😃
-چشم روشنی بچس
-😇😇،امیر چادره
-بله وقتی با مادر مون زهرا به راه اومدی پس یادگارش رو سرت کن دلبرم 😉
-درسته یادگار مادرم زهرا چادرم! :).....
.
.
.
#پایان