eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
فعالیت ادمین_خادم الزهرا🌸🙃
فعالیت خادم_الزهرا🌸🕊
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ . . . چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️ . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍 . فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️ . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️ . -راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️ و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما😉😘 . -به خدا خسته شدم☹️ . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️ و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا🙈 مجید میگه . _خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍 اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . _خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖 . . . 📌سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون ... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . ✍این داستان چند داستان عاشقانه بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
مرسی که همراهی کردید 🌷
😍لطفانظراتتون‌روبرای‌ماارسال‌کنید😌💕
رمان: رکسانا: -یعنی پدر و مادر واقعی من شما و بابا رضا هستید؟! و بابا رضا دوست صمیمی بابا حسینه و مامان و بابام همون زن و شوهره هستن درسته؟ -کاملا بله -مامان؟ -جان دلم؟😍🤗 -میشه این عکسا پیش من باشن؟ -چرا نمیشن😊 -ممنون -خواهش دلم 😘، میخوام بیشتر همو ببینیم -فردا پارک سایه ساعت ۱۷ خوبه؟ -عالیه ،باورم نمیشه حامله ای من انتظار خودتو نداشتم الان نوه هم🤤😍 خیلی با حاله بارداریت مبارک دخترم -ممنون مامان می بینمت -خداحافظ مامان رفت و زنگ زدم به مامان همه حقیقت بر ملا شد و همه چیز درست بود به عکسا خیره شدم تا عصر وقتی صدای انداختن کلید به در رو شنیدم. دیدم امیرعلی با نان داغ سنگک و یه کادو اومد تو : -سلام -سلام خانوم سر میز شام: -امیر به این عکسا نگاه کن -ببینم اع ابنکه باباست اون مرده ؟🧐 -بابای واقعی من -😂😂بابای واقعی؟ بابای تو آقا جلاله دیگ واقعی غیر واقعی نداریم اینجا -نخند شهید رضا مدافعی بابامه -تو از کجا فهمیدی؟ -امروز یه خانم غریبه اومده بود دو ساعت کل داستان زندگی منو برام گفت و اون مامانم بود و وقتی به مامان طلا زنگ زدم اونم تایید کرد -واقعا یعنی بابا های ما هر دو هم رزم و شهید شدن؟ -بله -رکسانا چشات رو ببند -رکسانا نه زینب -زینب؟🤨 -اسمی که بابا رضا روم گذاشته زینت پدر و کنیز بانوی دمشق -اوووو -زینب جان چشمات رو ببند -حالا باز کن -واییی امیر کادو گرفتی؟😃 -چشم روشنی بچس -😇😇،امیر چادره -بله وقتی با مادر مون زهرا به راه اومدی پس یادگارش رو سرت کن دلبرم 😉 -درسته یادگار مادرم زهرا چادرم! :)..... . . ‌.