eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
268 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 *پروانه ای در دام عنکبوت,:* سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد. طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم. مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟ پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام. تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم. دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی... طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر.... دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟! ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 *پروانه ای دردام عنکبوت : فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکرکنم درعمرش قربان صدقه دخترای خودش ،اینطوری نرفته بود .میدونستم که با شنیدن جواب رد ازاین رو به اون رو میشه ،برای همین رفتم حیاط پشتی ومشغول دانه دادن به مرغ وخروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته.... ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم:سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه راگذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط ونشان کشید وگفت که سلما بدبختتت میشه،مردی به هیبت وصولت وپول واقتدارمثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیداکنه😆 عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ،فک کنم الان بره با عمروباباش نقشه ای برای کشتنت بکشن وشایدم عمریه حمله انتحاری بکنه 😂 به حرفهای لیلا خندم گرفت وخوشحال بودم ازاینکه خیال خاله هاجر راحت شد ورفت رد کارش....اما نمیدونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و‌... نزدیکای ظهربود که طارق بایاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتما کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه،یه جورایی دلم گر گرفت،الان دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم... خودم راانداختم اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم وخودم رامشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه. ازشانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون ومن ولیلا ،خونه بودیم. طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل اشپزخانه وگفت:به به سلما خانم،مادرکجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟😜 هول ودستپاچه گفتم:س س سلام ،رفتن بیرون طارق:خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون،کارت داریم من:داریم!!! طارق:اره من وعلی....بیا تا مادرنیومده بدددو... ادامه دارد.... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 *پروانه ای دردام عنکبوت : رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم. علی:سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟ من:نه روحیاط مشغول بود وبعد وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی. علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته... روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟ طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی... علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من:الان؟!!بایدچکارکنم؟ علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘 با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو.... طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم..... علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم... از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم... بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟ احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود..... ادامه دارد 🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 *پروانه ای در دام عنکبوت : از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️ محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش..... چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش.... درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند. مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد.... خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟ پدر:طارق,طارق نیامده؟؟ مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته... پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود... ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده.... سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم... ادامه دارد... 🦋🕷🕸🦋🕷🕸🦋🕷🕸
ببخشید امیدوارم درک کنید زندگی شخصی هم پشت این گوشی وجود داره!🙂
بله چرا نه؟ منم 😩
بِخـونیـم‌بـٰاهَم‌رُفقـا-؟! الـٰھي‌عَظُـمَ‌ألبَـلـٰاء . .💚!' . .🌿!'
عزیزم عزیز دلم ممنونم شما نظر لطفته نسبت به من من دوست صمیمی ام نویسنده هست کتاب مینویسه و ... گفتم رمان نداریم ایده داری طرح کلی یادگار مادرم زهرا رو داد بهم من نوشتمش در واقع من کنارش کار آموزی پیش نیستم میشه بهم گفت نیمچه نویسنده 😅 خب نظر هر شخصی محترمه ولی خب چیکار کنم اکثریت اولویته جانم🙃
نظر محبت تونه ☺️🍃🌸🌈
سلامت باشی جانم ممنون ولی من نویسندش نیستم😅🌹
سلام میدونم خادم الزهرایی شلوغ😜😂 ممنون سرت درد نکنه ☺️🌷 جا نداره فردا ۴ پارت 😁
اره😂😂😂ممنون🌷
عزیزان دلی که تازه به جمع ما پیوستن خیلی خوش تشریف آوردن 😃🤩 قدیمی های کانال عرض ارادت😎 پارت اول رمان مون سنجاق شده 😍 اونایی که برای رمان قبلی مون اومدن پارت ها رو جستجو کنن میتونن بخونن 😊
به خاطر ۶۷۰ تایی شدنمان یه پارت میزارم 🤗
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 *پروانه ای دردام عنکبوت :* پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:اوضاع خیلی خیلی خراب است ,بی دین هاا,ابلیسان هرکه وهرچه که جلویشان بایسته اتش میزنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمیکنند....یاایزد پاک پسرم رابه خودت سپردم ,یعنی این بچه کجاست؟؟ مادرم مدام اشک میریخت ،لیلا توخودش بود وعمادهم انگاری اوضاع رادرک میکرد ودست از شیطنت وسروصداکشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور میرفت... بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم واز خدا وامامانم طلب نجات برای خودم وخانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم. پدر:لیلا ,سلما,ام طارق هرسه تان بیایید اینجا... اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند ,زنان که دیگه جای خود دارند,اینی که میگم برای احتیاطه,سرشب برای همین بیرون رفتم,یک اشنایی داشتم که سراز دارو دوا وسم وزهر درمیاورد,باهزار التماس وخواهش وتمنا والبته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص)سمی بهم بدهد,اینها درعرض چند دقیقه ادم رااز پا درمیارن,هرکدام ازشما یکی ازاینا راهمراه داشته باشید واگر خدای نکرده شرایطی پیش امد که ازهم جداشدیم ویا درچنگ یکی ازاین شیطانها گرفتار شدید ,راحت به زندگیتان پایان میدهد. این حرف را زد وپدرم,مرد زندگی ما وقهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش راندیده بودم,باصدای بلند زد زیرگریه...هق هق همه ی ما بلند شد ومیدانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن,نگرانی وغیرت مردانه اش است. نفری یک قرص به من ولیلا ومادر دادو هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد وهم درهرحالی قابل دسترسی.... خدای من,پروردگارم به حق پنج تن مقدست ,طارق رابرسان ,داعش رانابود کن و... ادامه دارد.... 🦋🕸🦋🕸🕷🦋🕸🕷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شروع فعالیت ☃☔️
هر بانویی این عکس زیبا رو میخواد ایموجی ها رو ارسال کنه 🍒 (☔️•🌫•🖇•🎨) کپی میفهمم❌ به دو بانو تعلق میگیره📍 @nggfxws
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ღــابــــ_برتر مطالبی زیبا درباره حجاب🌈💝 چـادری اگر هستم😍 لباس های قشنگ هم دارم👗 غروب جمعه اگر دلم میگیرد🌅 شادی ها😁 و دیوونه بازیای🤪 دخترونه ام سرجایش است! سر سجاده اگر گریه میکنم!😭 گاهی هم از ته دل میخندم🤣 شاید جایم بهشت نباشد!😔 اما چادر من بهشت من است🌸😍😍 وقتی یه نفر بهت گفت آخه تو این گرما با این چادر مشکی چطوری میتونی طاقت بیاری؟؟؟؟🤔🤔 بگید: آتش جهنم خیلی گرمتره. شعر زیبای حجاب🌈✨✨ چادر زهرا حکایت میکند! از بی حجابی ها شکایت میکند روز محشر بر زنان با حجاب! حضرت زهرا شفاعت میکند.
✍🏻💔 دیگہ‌داࢪه‌زمان‌آمدنت ‌دیࢪ‌میشہ‌آقا دیگہ‌داࢪه‌زمون‌آمدن‌بهاࢪواقعی‌دیࢪ‌میشود دیگࢪنیامدنیامدنیامد....... ومن‌باز‌چشم‌بہ‌ࢪاه‌موندم‌تا‌جمعہ ‌دیگࢪ💔😔 ﴿أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج﴾
همه‌ی ما... روزی! غـروب خواهیم کرد کاش اون غروب رو بنویسن: ..💔🚶🏾‍♂
🌿 دُرست‌در‌لحظهـ‌؎آخـر دراوجِ‌توکل‌‌ونهایتِ‌تاریکـے نور؎نمایـٰان‌می‌شود معجزه‌اے‌رخ‌میدهد، و خدا مے رسد.. 🕊🌱
«⛅️☔️» +خدایا🌱- توفیقِ‌تنفرازگناه‌روبه‌من‌بده:) میدونی‌چیه؟ گناه‌که‌می‌کنی؛ بال‌وپرِخودت‌رومی‌شکنی! به‌خدا‌که‌ضرری‌نمی‌رسه🚶🏿‍♂🎈:) ؟ و‌در‌هیاهوی‌دنیای‌تاریکم... به‌نوری‌پناه‌میبرم‌که‌امید‌من‌است🕊! خدایا‌‌نجاتم‌بده‌از‌گمراهی‌؛ از‌دوری‌از‌تو...