#داستان یک تحول در فضای #مجازی
دختر خانمی که ایرانی ولی متولد هلند بود و سال ۸۲ توی مسنجر یاهو اتاق آسمانی آمد و با فحش به مقدسات ، حوزه ،سپاه و...
امروز رساله دکتری خودش را تحویل داد !
کجا ؟ ایران
چطور؟ بعد از دو هفته بحث
الان #مادر ۳ فرزند است
جامعه الزهرا درس خونده بود
و...
...
میتوان همیشه جوانه زد حتی در فضای مجازی .
✅صحنه اول:
🔴اسنپ گرفتم اینقدر دندونم درد میکرد که چشمام سیاهی میرفت ، اشتباهی
مبلغش ۶۵۰۰ بود ، ۶۵۰۰۰ واریز کردم حساب راننده
زنگ زدم پشتیبانی اسنپ میگم شماره راننده رو بدید ، میگه نه خلافه .
دزدی توی روز روشن /:
✅صحنه دوم :
🔴۱۰ دقیقه پیش یکی زنگ همه واحدهای ساختمون رو زد ، آیفون رو جواب دادم
گفت :
خانم شما دیروز اسنپ گرفتید پول زیاد دادید ؟
گفتم بله . رفتم دم در ، گفت زنگ نزدم اسنپ چون اشکال میگیرن .
تازه امروز حسابمو چک کردم دیدم زیاد ریختید
من بازنشسته سپاهم یه عمر حلال خوردم .
اینم بقیه پولتون :)
#خبر_خوب
#داستان
#داستان
🔷️🔴🔴
با سرعت از فرعی پیچید جلوم
نزدیک بود چپ کنم.
نگه داشت و طلبکارانه شروع کرد به فحاشی ولگد زدن به ماشینم.
جوابش رو ندادم و رد شدم
تنم می لرزید وقتی رسیدم سرِکار،
اولین مراجعه کننده با یه پرونده وارد اتاقم شد،تا منو دید خشکش زد، همون آقای #فحاش بود.
#دنیا چقدر کوچیکه!
"مریم توانا"
🔴🔴🔷️🔷️
@SalamSheik
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
✍ #داستان
"تغییر دنیا"
#مدیریت
🔸پدری مشغول خوندن روزنامه بود اما پسرش مدام مزاحمش میشد!🙇🏻
➖ پدر هم برای اینکه با بچش بازی کنه یه صفحه از روزنامه که نقشه جهان بود رو تکه تکه کرد و به بچش داد تا اونا رو کنار هم بذاره و نقشه رو کامل کنه.
✅🔺🗺
📖 پدر مشغول خوندن روزنامه شد و با خودش گفت:
این بچه تا شب هم تلاش کنه نمیتونه نقشه جهان رو درست کنه!😏
اما با تعجب دید که ده دقیقه بعد پسرش نقشه کامل رو دستش داد!
😳‼️♻️
پدر با تعجب پرسید: مگه مامانت بهت جغرافی یاد داده؟!
پسر گفت نه! جغرافی چیه دیگه؟🙄
👤پشت همه تکه ها عکس یه آدم بود. اون عکس رو که درست کردم نقشه جهان هم درست شد!😊
✅ کسی که میخواد دنیا رو عوض کنه باید خودش رو
«مدیریت»کنه و مشغول اصلاح خودش بشه تا همزمان هم دنیا رو تغییر بده و هم به بهترین شکل مدیریت کنه...💯
🌷امیر المومنین فرمود: هر کس میخواهد خود را پیشوای مردم قرار دهد باید از #تعلیم خودش شروع کند...
🌹 @IslamLifeStyles
هدایت شده از استاد مهندسی(رحمت الله علیه)
✅داستان آموزنده حجه الاسلام و المسلمین مهندسی از استادش حضرت آیتالله انصاری شیرازی
🔷️یک وقتی یک قصهای را حاج آقای قرائتی حفظه الله نقل میکردند، ایشان میفرمودند:
🔶️ من در جایی مدتها صحبت میکردم اما یک دفعه یکی از اساتید و بزرگان حوزه آمد آنجا یک حرکتی انجام داد و همه گفتند اگر روحانی است این است، هیچ کس به من نگفت اگر روحانی است آن است ولی همه گفتند اگر روحانی است
این و آن حرکت هم این بوده که ایشان (حضرت استاد انصاری شیرازی) فرموده بود:
🔹️ ظهر ماه رمضان بود من وارد مسجد شدم دیدم کفشها دارد آفتاب میخورد خوب بعد هم داغ میشود و هم خراب میشود و هم این مردم روزهدار الآن پای صحبت نشستند بعد میآیند بیرون پا میکنند توی این کفشها پایشان داغ میشود و اذیت میشوند، من نگاه کردم اطراف مسجد دیدم یک چند تا گونی هست رفتم اینها را خیس کردم بعد آبش را گرفتم که زیاد آب نداشته باشد آمدم پهن کردم روی کفشها که وقتی مردم میآیند بیرون کفششان داغ نباشد و خراب هم نشده باشد.
بعضی دیده بودند بعد آقای قرائتی میفرمود مردم یک همچنین حرکتی را دیدند گفتند اگر روحانی هست این آقاست.
🔽من اگر یک ماه آنجا صحبت کردم یک نفر نگفت اگر روحانی است این است.
🔷️ایشان در برخوردهای اخلاقی خیلی متواضعانه عمل میکرد با #شاگردان هم همینطوری بود یعنی واقعاً برخوردهای اخلاقی و متواضعانه ایشان خیلی جایگاه ویژهای را به رفتارها و تعاملی که ایشان با اطرافیان داشت.
...
#داستان #خاطرات_استاد
💠💠💠💠
کانال استاد مهندسی در ایتا و سروش
🆔️ @ostadmohandesi
هدایت شده از حضرت آیتالله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
♨️استاد و جوانان
حاج آقا جلساتشان كه تمام مى شد، مى نشستند پاى منبر و جواب سوالات را مى دادند. گاهى اوقات مى شد كه تا ساعت يك نيمه شب سوالات را جواب مى دادند. جوان ها را رها نمى كردند. نه جوان ها رها مى كردند و نه حاج آقا خسته مى شدند.
راوی: آقای محفوظی
#خاطرات_استاد
#آقا_مجتبی_تهرانی
#داستان
💠💠💠
🆔️ @agamojtabatehrani
هدایت شده از امام حسین ع
قصه واره هایی از زندگانی امام خمینی .pdf
3.58M
ده قصه واره از زندگانی امام خمینی ویژه نوجوانان
🌳دراین فایل پی دی اف که خدمتتان تقدیم می گردد ، ۱۰ داستان خواندنی وزیبا از زندگانی رهبر مهربان امام خمینی ویژه نوجوانان قرار دارد.🌳
⚡️برگرفته از کتاب به سوی دریا ، نوشته مهری ماهوتی ⚡️
#داستان
#امام_خمینی
💠آفتابه دست فرمانده لشکر
*یکی از رزمندهها میگوید:*
«می خواستم دستشویی بروم. وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابهها خالی اند. باید چند صد متر تا هور میرفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم:
«برادر دستت درد نکنه، این آفتابه را آب میکنی؟ » آفتابه را گرفت و رفت. وقتی آب را آورد، آبش خیلی کثیف بود. به او گفتم:
«برادر جان! اگر از صد متر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود. »
دوباره آفتابه را از من گرفت و رفت تا آب تمیزتر بیاورد. چند روزی گذشت، فهمیدم آن بسیجی، فرمانده لشکرمان، آقا مهدی زین الدین بوده است».
📚 احمد جبل عاملی، یادگاران، تهران، روایت فتح، ۱۳۸۱، چ ۱، ص ۷۷.
❤️ *یادت نره...؛*
#داستان
#شهدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚 iD ➠ @Matalsara 📚✾•
🔹 #داستانک (27)
🚫 رضا سگ باز!!!
✨ یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد،
هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“
داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا؟
چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
#شهید_چمران : اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز،
موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
#داستان
(به نقل از کتاب خاطرات #شهید_چمران)
🆔 @rasekhoon_online
@SalamKhoda1
هدایت شده از 🌹مُزجات
emam sadeg.mp3
5.37M
🎙به مناسبت شهادت حضرت امام صادق علیه السلام
#فایل_صوتی
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
#سخنرانی_کوتاه
#داستان
🌸🍃امام صادق علیه السلام بهترین الگوی جامعه
حجت الاسلام والمسلمین
#سید_حسن_موسوی_خراسانی
🌱🌱🌱🌱🌱
🇮🇷@mozjat1
هدایت شده از حضرت آیتالله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
💠 خدایا مجتبی پیش تو آبرویی ندارد ‼️
🔷حاج آقا مجتبی تهرانی در آخرین مراسم احیایی که حضور داشتند بیمار بودند. صحنه ای را دیدم. وقتی او وارد شد به دلیل بیماری نحیف شده بود. جوانان هجوم آوردند که تبرک کنند.
🔷 جوانی با چشم های پر از اشک گفت حاج آقا تورو خدا امشب من را دعاکن.
📌 او ایستاد و گفت به خودش قسم من برای شما آمده ام. او احیاش را می گرفت و می آمد اینجا.
📌از در که راه می افتاد رو به قبله می شد و می گفت خدایا مجتبی پیش تو آبرویی ندارد ولی این مردمی که در مسجد جامع جمع شده اند فکر می کنند من پیش تو آبرویی دارم. تو کریمی و کریم منتظر نمی ماند تا از او بخواهند و خواسته ها را پیش از آن اجابت می کند. می گفت خدایا پیش از اینکه من به مسجد برسم خواسته های این مردم را برآورده کن.
💠 او خیلی به جوانان علاقمند بود. یکی از سنتی ترین روحانیونی بود که واقعا به ضوابط پایبند بود. ولی عجیب بود که چقدر جوان ها شیفته او بودند.
🔰 این نشان می دهد که همان چیزی که دین به ما گفته اگر عمل کنیم خدا محبت ما را در دلها می اندازد .
#داستان #خاطرات_استاد
ناگفته های محسن اسماعیلی از زندگی حضرت آیتالله #آقا_مجتبی_تهرانی رحمت الله علیه
@agamojtabatehrani
طلبه جوان و شیخ بهایی:
آورده اند: روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟
نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد. علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود برو!!!؟ و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.
ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند.
🔷 او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد.
@SalamKhoda1
📌عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت:
ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
📌 طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
#داستان
هدایت شده از استاد مهندسی(رحمت الله علیه)
🔷سیره علمی تبلیغی استاد مهندسی رحمت الله علیه
📌همه خستگیناپذیری و با همه تلاشهای علمی و معنوی و تبلیغی میگفتند با توجه به این کم کاریها میترسم بخوابم!
📌پزشک ایشان گفته بود بدن ایشان چندین برابر سنشان استفاده شده است.
🔷واقعا بیتکلف بودند و به دورترین و محرومترین جاها برای تبلیغ میرفتند که گاهی یک طلبه معمولی آنجا نمیرود اما ایشان ایثار میکردند و میرفتند.
🔷 با جوانان و مردم ارتباط قلبی و روحی داشتند و واقعا جوانان و مردم ایشان را دوست داشتند.
📌 یک بار ایشان بعد از منبر، نزدیک به نیم ساعت، دست یک مرد نابینا را به گرمی گرفته بودند و رها نمیکردند. یعنی ارتباط روحی عمیقی با مردم داشتند.
📌 حجه السلام غلامرضا حاجبی مدرس حوزه و دانشگاه
#خاطرات_استاد
#داستان
#استاد_مهندسی رحمت الله علیه
@ostadmohandesi
🌹💠 ماجرای شکایت خانواده خرمشهری از امام خمینی (ره)
📌امام به شدت قانونمند بودند و خود را مقید به قانون میدانستند و احترام به قانون میگذاشتند. یکی از موارد قانونمداری ایشان به شکایت یکی از اهالی خرمشهر از حضرت امام مربوط میشود.
📌وقتی صدامیان به ایران حمله کردند و خرمشهر و آبادان را محاصره نمودند، امام مردم را دعوت به استقامت و مقاومت کردند.
📌بعد از مدتی یکی از اهالی خرمشهر در دادگاهی از امام خمینی شکایت میکنند.
📌فرد خرمشهری در دادگاه اعلام کرده بود که امام خمینی به ما گفت در خرمشهر بمانید و ما هم به حرف ایشان گوش دادیم و در بمباران تمام زندگیمان را از دست دادیم اکنون امام باید به ما خسارت بدهد.
📌قاضی دادگاه هم بنا بر وظیفهای که داشته است برای حضرت امام احضاریهای صادر میکند و در آن مینویسند که شما شاکی خصوصی دارید.
📌ابلاغیه به شورای عالی قضایی آن زمان میرود. در شورا مطرح میشود که یک قاضی خوزستانی برای امام احضاریه صادر کرده است. 📌در جلسه شورا به جمع بندی میرسند که این قاضی کار اشتباهی انجام داده و در نتیجه باید اخراج شود.
📌یکی از اعضای شورای عالی قضایی به حاجاحمد آقا زنگ میزند و ماجرا را شرح میدهد و میگوید که شورای عالی قضایی میخواهد قاضی را عزل کند.‼️
📌حضرت امام از این قضیه مطلع و به شدت ناراحت شدند. امام سریعا اعلام کردند که هیچ کس حق ندارد این قاضی را عزل کند، این قاضی وظیفه خود را انجام داده است. این خانواده از من شکایت کرده و من باید رضایت این خانواده را جلب کنم.
📌 امام با حاج احمدآقا صحبت میکند و میگوید که بروید با این خانواده صحبت کنید و رضایتشان را جلب نمایید خسارت را هم از اموال شخصی من پرداخت کنید.
📌 این ماجرا دلیلی برای قانونمندی امام هست. ما باید امام را بعنوان الگو قرار دهیم و همه تن به قانون دهیم.
#داستان #مکتب_امام
@SalamKhoda1
🌀 پسر هرزه آیت الله ‼️
📌افسران جوان جنگ نرم در مطلبی با عنوان "تأثیر عجیب شیر خوردن کودک، در تغییر خصلتها!" نوشت:
📌 نام شیخ فضل الله نوری را حتماً شنیدهاید. نوه ایشان رئیس تودهایهای ایران بود. ایشان پسر هرزهای داشت که وقتی شیخ فضل الله را دار میزدند، در پای دار، کف میزد و میرقصید!
در زندان قبل از اعدام، کسی به ایشان گفته بود: که شما چرا پسرتان اینقدر هرزه شده است؟!
📌 ایشان فرمود: میدانستم هرزه میشود، چون در نجف بودم و مادرش شیر نداشت، دادیم به زنی تا به او شیر بدهد.
📌بعداً فهمیدم او زن هرزهای (زناکاری) بوده و به امیرالمؤمنین (ع) توهین میکرده و فحش میداده است و شیری که این ناصبی در حلق بچه من ریخته، از این بهتر نمیشود!
به نقل از حجتالاسلام و المسلمین قرائتی، درسهایی از قرآن، ۶۷/۰۴/۱۶
#داستان
@SalamKhoda1
🌹خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم ميخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
👌این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم...
🌷هركس عمق پُست را متوجه شد يه صلوات به نيت شادى و ظهور حضرت بقية الله اعظم (عج) و شادى روح حاج شيخ احمد كافى بفرسته...
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
#داستان
هدایت شده از 🌹مُزجات
♻️پیامبر بهترین الگو
🌸🍃پيرمردي وارد مجلس رسول خداشد، جانبود که بنشيند، رسول اکرم عبايشان راانداختند که آن مرد سالخورده روي آن بنشيند
🌸🍃اوکه محبت واحترام رسول خدا را ديد، عبا را برداشت وبه چشمانش ماليد
🌸🍃لکن رسول خدا فرمود: پيري که وارد جمعتان ميشود احترامش کنيد.
💐قال رسولُ اللهِ : «االبرکةُ مَع اَکابِرکُم»؛
برکت به همراه بزرگان وکهنسالان شماست.
#داستان #من_محمد_را_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#جامعه_دینی 9
⚜تالیف استاد اخلاق
#سید_حسن_موسوی_خراسانی
🌱🌱🌱🌱🌱
🇮🇷@mozjat1
هدایت شده از حضرت آیتالله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
💠نبات متبرّک
یک بار خود حاج آقا فرمودند:
پدرم مرحوم آیت الله آمیرزا عبدالعلی تهرانی(ره) گاهی به مغازۀ یک عالم اهل معنا، به نام سیّد عبدالکریم کفّاش در انتهای بازار آهنگرها می رفتند که به سیّد عبدالکریم پینه دوز معروف بود. این سیّد با اینکه روحانی بود و اهل علم، از طریق پینه دوزی و کفش دوختن در مغازۀ کوچک خویش، امرار معاش می کردند. بین علما مشهور بود که وجود مقدّس مولا صاحب الزّمان(عج) به ایشان توجّه خاصّ دارند وگاهی به حجرۀ او هم سر می زنند.
💠 روزی امام عصر(عج) قطعه نباتی را به سیّد عبدالکریم کفاش مرحمت کرده بودند که ایشان هم مقداری از آن قطعه نبات را به پدرم، میرزا عبدالعلی، مرحمت کردند. پدرم به منزل آمدند و مقداری از آن نبات مرحمتیِ امام عصر(عج) را در دهان من نهادند. حاج آقا میفرمود: «این علومی که نصیب شد و عنایاتی که به من رسید، ریشۀ همه اش، از آن نبات مرحمتی امام عصر(عج) است.»
💠ایشان در جای دیگر می فرمودند: «هنوز حلاوت آن نبات در کام من است و من فکر نمی کنم که خدا بدن مرا به آتش بسوزاند؛ چراکه در آن، تبرّکی از امام زمان(عج) وجود دارد.
حضرت آیتالله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
#آقا_مجتبی_تهرانی
#داستان #خاطرات_استاد
◾➖◾➖◾➖◾
💠کانال آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
@agamojtabatehrani
هدایت شده از 🌹مُزجات
◾️روزی یک گناه ‼️
🔻شخصي بود به نام توبه بن صمه. نقل شده است كه بيشتر اوقات شبانه روز از نفس خود حساب ميكشيد،
🔻روزي ايام گذشته عمر خود را حساب كرد ديد شصت سال از عمرش گذشته است. ايام آن را حساب كرد دريافت كه بيست و يك هزار و پانصد روز شده، گفت: واي بر من آيا مالك را ملاقات خواهم كرد با بيست و يك هزار و پانصد گناه؟
اين را گفت و بي هوش افتاد و در همان بيهوشي فوت كرد.
#داستان
هان ای دل #عبرت بین ص ۲۴
تالیف استاد اخلاق حجه السلام والمسلمین #سید_حسن_موسوی_خراسانی
📌📌📌📌📌📌
@mozjat1
📌📌📌📌📌📌
هدایت شده از 🌹مُزجات
📌شهري از پي محمل ‼️
عالمي گويد: در مجلس حسنعلي خان حاکم کرمانشاه نشسته بودم که ناگاه جواني از سادات که صورتش مثل ماه درخشنده بود، وارد شد. تمام اهل مجلس از حسن جمالش متعجب و مبهوت شدند و به احترام او بلند شدند. هرکسی ميخواست او را در کنار خود بنشاند. ناگاه امير
برخاست و دست او را گرفت و نزد خود نشاند.
من پرسيدم که اين جوان که باشد؟ گفتند: از اشراف و از سادات اين شهر است و داراي فضل و علم و شعر و کمال است.
من پيش خودم گفتم: گرچه مسافرم، ولی بد نيست چند روز در کرمانشاه باشم و از او استفاده ببرم.
فرداي همان روز از منزل بيرون آمدم، ديدم اهل کرمانشاه دکانها را بسته و در مکاني جمع شده¬اند! پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: جواني از سادات اين شهر فوت کرده، همگان براي تشييع جنازهی او حاضر شدند. بعد از تفحص معلوم شد که همان جوان ديروزي است. گفتم: پس در تشييع جنازهی او حاضر ميشوم.
در تشييع جنازه که بسيار شلوغ بود، ديدم سيدي در کنار تابوت ايستاد و با دست اشاره به تابوت کرد و اين شعر را خواند:
کدامين ماه را يا رب در اين محمل بود منزل
که محمل ميرود از شهر و شهري از پي محمل
گفتند: پدر اين جوان است و اين شعر مطلع غزلي است که خود اين جوان ناکام سروده و به نظم آورده است.
⭕️ آري، اتفاقهاي زيادي نظير اين، هر روز ميافتد، اما کسي هوشيار نمي¬شود وعبرت نمي¬گيرد و (از دنياي پست وفرومایه دست برنمي-دارد) مشغول آن ميگردد.
#داستان
🔷 هان ای دل #عبرت بین ص ۴۴
🔷تالیف استاد اخلاق حجه الاسلام والمسلمین #سید_حسن_موسوی_خراسانی
◾️➖➖➖➖➖➖➖
@mozjat1
هدایت شده از حضرت آیتالله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی کافیه از خودمون بپرسیم؛ این همه وقت میذاریم برای صحبت با خودمون و آدما؛ چقدر فرصت گذاشتیم برای صحبت با خدا؟ اصلا چقدر تو معادلات زندگیمون خدا رو جا دادیم؟
◾️#داستان تامل برانگیز از زبان مرحوم حاجآقا تهرانی رو از دست ندید.
@agamojtabatehrani
جنگ جمل،اولین جنگ بین مسلمان با مسلمان بود!
عده زیادی کشته شدن!عامل اصلی جنگ عایشه بود!!!
کسی میدونه چرا امام علی(ع) عایشه را محاکمه و مجازات نکرد؟!!
#داستان
نمازمو که شروع کردم اومد رفت تو تراس سیگارشو بکشه
سیگارش که تموم شد بهم گفت چه خبره؛ نماز جعفر طیار میخونی؟!
گفتم واسه خدا انداره یه سیگار کشیدن وقت نذارم؟!
#داستان
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۹۳۰۲۳۸۴۰_۰۵۰۵۲۰۲۳.mp3
12.15M
#قلعه_خیبر🛕
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
@nightstory57(5).mp3
16.14M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱
#داستان
#فاطمیه
https://aparat.com/v/EOW4N
❁❥༅@IslamlifeStyles