eitaa logo
اَنارستــــــون
27.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
206 ویدیو
2 فایل
[خدا مرا برای تو انــــــار آفریده است🌱] شروط _ تبادلات 👈 @shorutAnarestun تبلیغات 👈 @TarefeAnarestun
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی به جای دلم زیر قُبه گریه کند...
اَنارستــــــون
یکی به جای دلم زیر قُبه گریه کند... #شب_زیارتی_ارباب #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
حال و روزم را رقیه خوب می‌فهمد حسین! حاجت طفل یتیمت حاجت جامانده‌هاست...
راست می‌گفت: مردانِ خدا ز خاکدانِ دگرند‌... _شادی روح شهدا صلوات🌹
همه تقویم‌ها را گشته‌ام، میلادی و هجری نمی‌داند کسی او چندِ چندِ چند می‌آید
آغوشِ تو خانه‌ی من است... و استواریِ شانه‌هایت وطنم! تفاوتی ندارد کجای این جهان ایستاده باشم، فرقی نمی‌کند چقدر دور باشم از تو... در نهایت خیال برگشتن به خانه است که آدم‌ها را در غربت زنده نگه می‌دارد!
سفره‌ی هیچ کسی مثل تو بی منت نیست بی سبب نیست که صحن تو دمی خلوت نیست
امشب؟ خدیجه بِنت رَحمان زُوجه یَحیی ازهمراهان جابِرعبدالله انصاری گفته: خواب دیدم درشب اربعین آن خاتون مُجلله فاطمه زهرا-سلام‌الله‌علیها- جامه سیاه پُوشیده مُوی گیسوی خود را پریشان کرده باچهارهزار حوریه سیاه پوش وارد کربلاء شدند. چون آن مخدره نظرکرد بر قبر سیدالشهداء نعره از جگر بر کشید که زمین برلرزه افتاد و خطاب برحسین فرمود: «ای حسین ای غریـب مادر»
نوش جانش بشود هر که حرم رفت...
هوا در بلاتکلیفیِ روشنی روز و تاریکی شب بود... کاروان کم کم به دشت نینوا نزدیک میشد... زنگ صدای محمل‌ها سکوت سنگینِ شب را بهم ریخته بود... باد ناله کنان می‌وزید و پرده‌های محمل‌ها را بی رمق تکان میداد... اینبار، سوز بیابان بود که با سوزِ دل همراهی میکرد و بر تن‌های خسته اسیران تازیانه می‌زد... این دشت آشنای قریب غریبیِ مسافران امشب بود... در اين دشت روايت‌ها ديده‌اند از ارباً اربا شدن علي اكبر تا مشك حضرت سقا تا اتمام حجت بر حراميان با حنجره شش ماهه... این کاروان حرف‌های زیادی با آنان که در آنجا خفته بودند داشتند... آمده بودند تا در آنجا چهل روز غم واسیری را چله بگیرند... که بگویند این چهل، چهل سال پیرترشان کرده بود... آمده بودند تا بگویند والله كه "ما رأیت الا جمیلا" جز حقیقت نبود... اما سینه‌هامان شرحه شرحه‌ی این زیبایی شد... صبر در مقابل قامت این کاروان قد خم کرده بود... حالا می‌خواستند این داغ را بعد چهل روز، ببارند... اما عمه‌ی سادات در تمام راه چرا انقدر ساکت بود... زينب هنوز با صدای قرآن سَــر بالای نیزه هم نوایی میکرد اما حالا وقت مَحشر کربلای دل او بود... می‌تواند این داغ را زمین بگذارد؟ نه! داغ روی لب‌های خشكيده‌اش حک شده بود وقتی گلوی برادر را بوسید... زینب امشب آمده بود عهدش را با برادر تمام کند... حافظ همه‌ى امانت‌هايت بودم جانِ دلم ولى شرمنده‌ام برادرم يك گل‌ات ميان خرابه‌ی شام جاماند... و ای وای از شام...ای وای...ای وای... - سيد ياس