سوم ابتدایی هفتههای شیفت عصر، مریم دختر معلمم که هم سن من بود گاهی میآمد سرکلاس نیمکت اول مینشست و نقاشی میکشید. نقاشی یک ماشین مشکی با یک خانهی بزرگ.
نیمکت جلو را هیچکس دوست نداشت، معلمم اعتقاد داشت سرنوشت هر آدم از چیزهای کوچکی مثل دستخط پیداست! اگر کسی تکلیفش را بد خط مینوشت به نیمکتِ جلو کنارِ سعید تپل تبعید میشد تا از روی دستِ تپل مشق بنویسد. سعید از آن بچه درسخوانهای خنگِ چندشآور بود که فقط دستخطش خوب بود و آرزو داشت دکتر شود. یکبار تبعید شدم کنارش، مریم هم بود! تازه آن روز عسلیِ چشمهای مریم که انگار توی چشمهایش خورشید میرقصید را دیدم و از آن روز به بعد، من بد خط شدم و برای همیشه به هوای مریم کنار سعید تپل مینشستم. خانهی مریم دو کوچه بالاتر از خانهی پدری ما بود از آن سال من شدم کاپیتان تیم بچههای دو کوچه بالاتر و همیشه با بچههای محل خودمان دعوا داشتم ولی هرازگاهی وسط بازی کردن چشمهای روشن مریم را دیدن میارزید به همهی زد و خوردها. گذشت تا سوم دبیرستان فکر کردم که باید به مریم بگویم معتاد چشمهایش هستم.
تمام حرفهای آن چند سال را نوشتم، نوشته بودم که چشمهایت را چقدر دوست دارم و از آینده گفته بودم که تصمیم دارم بساز و بفروش شوم، ماشین شاسی بلند مشکی بخرم، خانهای توی همین محل بسازم و تو را بغل دستم بنشانم که برایم تا آخر عمر خانومی کنی.
همهی اینها را نوشتم و دادم سعید تپل که حالا دوست صمیمیام بود انصافا سعید با همهی خصوصیات مزخرفش، خوش خط بود. کدپستی خانه سعید را هم ته نامه نوشتیم و در نامه خواستم که جواب نامه را برایم بفرستد. با بدبختی زیاد روز آخرِ امتحانات نهایی آن سال، نامه را با صد واسطه با کمک سعید بدست مریم رساندیم.
آن تابستان تمام مدت پیش سعید بودم اما هیچوقت خبری از جواب نامه نشد. همان سال از آن شهر رفتیم و تمام این دوازده سال از عسلی چشمهای زنها میترسیدم اما چشمهای مریم را فراموش نکردم.
دیروز بعد از دوازه سال برگشتم که با فروش خانه پدری، مطب را دست و پا کنم. اتفاقا بعد از سالها سعید را دیدم که مشتری خانه بود میگفت میخواهد بکوبد و نزدیک محله خانواده همسرش چند واحدی بسازد.
وقتی که سند را به نام سعید زدم دخترش از ماشین شاسی بلند مشکی پیاده شد.
سعید دختر زیبایی داشت، انگار خورشید در چشمهای عسلیاش میرقصید.
یادم باشد کلاس خوشنویسی ثبت نام کنم.
#امیرمهدی_زمانی
🖇💌